پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

شازده کوچولو

تبریک برای شازده کوچولو
برای زندگی جدید، برای شروع جدید و... با امید به فردای تو دوست من که چنان ارزشمندی که به گفتن و نوشتن نمی آید.

همزاد

هرچه تلاش کردم متاسفانه گذاشتن عکس امکانپذیر نشد... باشد برای بعد

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

دلتنگی

«همه ش دلم می گیره
همه ش تنم اسیره»
سلام عاطفه؛
کجایی دختر؟ چرا خبری ازت نیست. دیگه از سمنان زنگ نمی زنی تا حرف بزنی. حرف بزنم. بگی، بگم. از دل تنگی هات بگی. از بی حوصله شدنات و روز مرگی هات. بگی خسته شدی از تو خونه موندن. بگی از سکون و رکود زنده گی تو سمنان. بگم از سگ دو زدن تو تهران. بگی از قدیم ترها که می رفتیم دشت و دمن. بگم از بچه گی هام و بابام. بخندی و باهام دعوا کنی. بگی این قدر پشت سر بابات حرف نزن. بگم از سر بی کاری و مسخره گی ست این حرفا. بگی از روستاتون و مادر بزرگت. بگم از تازه ترین چیزایی که خوندم. بگی از امید نداشتنت به قبول شدن. بگم از فیلمایی که دیدم. بگی از آدمایی که شناختی. بگم از فاطمه. بگی از علی. بگی از خونواده و بگم از بچه ها. بگی، بگم. بگی از مصطفا و بگم از خسرو. بگم. بگی.
اصلن نمی دونم کی ممکنه این یادداشت رو بخونی. کی میای بیرون. کی دوباره می بینمت. کی باز باهات راه می رم. فکرش رو که می کنم عصبی می شم. تو، مصطفا و خیلی دوستای دیگم. دلم تنگ شده واسه ت. خسته می شم. از این شرایط پا در هوا. انگار کسی نمی فهمه، با هر کی حرف می زنم. دوست دارم صدات رو بشنوم، همون صدای قشنگ و نرمی که بیش تر ساکته و آروم. بدون اعتراض، بدون خشم. حالا باید بنویسم. سه چهار روز هست که دلم می خواد بنویسم واسه ت. وقتی زنگ می زنی اون قدر کم حرف می زنی و سریع که هیچی نمی تونم بگم، بگی. همیشه یکی هست که هی بهت می گه وقتت تمومه، که زود تمومش کن. یکی هم شاید که یواشکی گوش می کنه. بعد انگار نمی شه راحت حرف زد. از همون دردهای معمولی که همه دارن. که زنده گی همه رو در بر گرفته و آدما یه کسی رو می خوان که باهاش در مورد اونا حرف بزنن. فقط حرف بزنن. تو این رو می فهمی. تو تنهایی رو می شناسی. و حالا نیستی.
بهت حق می دم. حق می دم از دست ما ناراحت باشی. از همه مون بدت بیاد. خودم هم –البته خیلی کم ترش رو- تجربه کردم. وقتی زنگ می زدم و می دیدم بقیه رفتن کوه، یا به فکر کارای خودشون هستن. احساس یه آدم مرده رو داشتم که از دنیای خارج یا خارج دنیا به زنده گی دیگران پا می ذاره و اونا با ترس و اضطراب جوابش رو می دن. ترجیح می دن اون رو فراموش کنن و اونم اونا رو. خب طبیعیه که اونا بخوان به زنده گی عادی خودشون برسن. اونا –و الان ما- اون قدر مشغله و وسیله برای سرگرمی دارند-داریم- که دیگه به تو فکر نکنند-نکنیم-. همیشه این تویی که گرفتار خودت و گذشته ت شدی. تازه مگه این گذشته کاوی چه قدر می تونه طول بکشه. تا چند روز و چند ساعت و چند ثانیه آدم می تونه هی به خاطره ها فکر کنه؟ این تویی که زنده گی برات وایستاده. تو یه لحظه ی خاص. بقیه دارن می رن. با کله می رن جلو. بعضی وقتا هم بی کله. تویی که همه ش تو کله تی. با خودت کلنجار می ری. با اونایی که باهات نفس می کشیدن. و حالا باز دارن نفس می کشن.
چه قدر سخته. می دونم. نه نمی دونم. من یک دهم اون چیزایی رو هم که تو دیدی و تجربه کردی نفهمیدم. نمی فهمم. دلم می گیره. دیشب خوابت رو دیدم. خواب دیدم وسط جمع ایستادی و هر کس داره یه چیزی در موردت می گه، تحسینی، یه ستایشی. نوبت به من که شد، ساکت شدم. یه جمله شاید گفتم. گفتم عاطفه یکیه. یکی هستی. و حالا انگار نیستی. از خودم بدم می یاد.
گرفتار این روز مره گی. با بچه ها می ریم کوه و انگار با هیشکی نمی تونم صحبت کنم. علی م. هست، خسرو هم هست. فاطمه هم که همیشه هست. اما یه وقتایی جدن فقدانت رو می فهمم. که اگه بودی از وضع مالی خرابم برات می گفتم. از این که لحظه به لحظه می فهمم که دارم پیرتر و پیرتر می شم. که زنده گی مثل یه تیکه یخ داره تو این گرمای کشنده آب می شه و آرزوهای بزرگ ما خراب. نه زبان می خونم، نه ادامه تحصیل. همین طور الابختکی کتاب ها رو باز می کنم و متناسب با این که چه حالی دارم و چه احوالی می خونم. مثل بلدوزر. از دیروز دارم خاطرات زندان ابراهیم نبوی رو می خونم. می خندم، خوب نوشته، اما بیش تر عصبی ام می کنه، خیلی خیلی خوب نوشته. دلم می گیره، تنگ می شه. می رم تو سالن سه، تو اتاق چهار، چشم می دوزم به دیوارهایی که با پارچه های رنگی و چیت و آستر سرتاسر پوشیده شده بودن، به آدمای گنده ای که مغموم و افسرده، تلاش می کنن بگن زنده ن. آدمایی که با کاراشون می خوان دیوارها رو نادیده بگیرن. اما فقط صبح زود یا غروب عصر که دل تنگی ویرونت می کنه. این که آسمون برای تو یه قطعه ست، زمین برات محدوده و مجبوری تو قفس گز کنی، راه بری، بالا، پایین.
کجایی؟ اینا رو کی می خونی؟ اصلن اگه بیای بیرون حوصله ی خوندن اینا رو داری؟ حوصله ی شنیدن این چس ناله ها رو چی؟ فکر نکنم برات جذابیتی داشته باشه. تو حرف بزن اصلن. تو بگو. هر چی دوست داری بگو. از دریغ ها، از آرزوها، از گریه های شبانه، از خنده های گوشه و کنار. از تلفن ها بگو. از دوستات بگو. از این که چه لباسی دوست داری، غذا چی دلت می خواد، دوست داری کجا بری، کتاب چی می خونی، چه فیلمی دیدی، از کی بدت میاد، از کی خوشت میاد و ... . تو حرف بزن. یا اگر دوست داشتی حرف نزن، فقط باش، راحت و آروم. بدون این که آزرده بشی. شایدم دلت بخواد تنها باشی. یه جایی که کسی نبیندت، یه جایی که هی مدام زیر چشما نباشی. بعد یه دل سیر گریه کنی، بعدشم به پوچی این همه بازی روزگار بخندی، قهقهه بزنی، اون قدر که چشات پر اشک بشه، بعد باز گریه کنی، اشک بریزی، فحش بدی، بد و بیراه بگی، عق بزنی و بالا بیاری. بعد خوابت ببره، بخوابی، خواب ببینی، خوابای خوب، خوابای آروم و ساکت...
لعنتی. کجایی تو آخه؟ این دیوارا چرا یه دقیقه دست از سرت بر نمی دارن؟ دست از سرمون بر نمی دارن؟ ول کن. دارم چرند می گم. همه می گن افسرده ست، می گن داغونه. می گن عادت داره به عز و جز کردن. بعد از آرمان های بزرگ و دست نیافتنی می گن. من از زنده گی می گم. از خنده می گم، و از گریه. خب زنده گی همینه دیگه. هیچ کدومشون مثل تو حرف من رو نمی فهمن. لابد ما هم حرف اونا رو. خب نمی شه که همه یه جور زنده گی کنن. وقتی از فقر براشون می گم، دل سوزی می کنن. اون قدر که پشیمون می شم از گهی که خوردم. یا وقتی از آرزوهای بر باد رفته می گم، می گن باز داره جوز جوز می کنه. نمی فهمن که بابا این هم زنده گیه دیگه. دریغ خوردن، فهم زمان از دست رفته، دلهره از چیزی که نیومده و درک ثانیه به ثانیه ی حال. نمی فهمن که خیلی وقتا باید ساکت موند، خیلی وقتا باید حق داد، خیلی وقتا فقط می شه یه شعر خوند و خلاص. تو می فهمیدی، تو ساکت می موندی و با سکوتت آدم رو شرمنده می کردی. با امیدی که تو اوج نا امیدی ت به آدم می دادی. حالا اما نمی شه. می رم کوه اما تنهام. کتاب می خونم اما برا خودفراموشی، می خندم اما نه از ته دل. همه چیز انگار رو سطحه. بعد به یاد تو می افتم و می رم تو عمق. خیره می شم و به در و دیوار نگاه می کنم. دل زده می شم از هم صحبتی با بقیه. فاطمه فقط می فهمه، با دو سه تای دیگه که هر وقت می ریم بیرون به یادت می افتیم. آروم، گریه می کنیم و زیر لب شعر می خونیم.
تو خوبی/ و این اعتراف به همه خوبی هاست.
با امید.
م.آ.