پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۵

دلم هری می ریزد! ترسیده ام حتا صدای پا هم مرا می ترساند.
سریع کاغذ ها را جمع می کنم و می روم فکر می کنم این طور باید بهتر باشد.
دو ، سه ساعتی میگذره نگرانم فکر می کردم که باید عادت کرده باشد یاد_ خودم می افتم که به خاطر یه داد اومدم اینجا !
موقع رفتن بهش می گم که ناراحت نباشه و و مهم این باشه که چه کسی این رفتارو با اون داره .
وقتی با همزاد صحبت می کنم می گه تو ایران محکم حرف زدن همیشه با توهین همراه _ انگار اگر کسی بیشتر توهین کنه و داد بزنه پر قدرت تر _و همه بیشتر از اون حساب می برن .
داشتن قدرت و رهبری بدون توهین واقعن یه هنر به حساب میاد.

حنا

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

زنگ می زنم .
صدای آرام و خسته میگه ساعت 7.5 حرکت کرده و حدود 10.5 می رسه و کارای زیادیه که باید انجام بده.
زنگ می زنم.
صداش گرفته به سختی می تونه صحبت کنه ،سرما خورده . تنهاست !می گه بچه ها رفتن شاه بیکیان !
زنگ می زنم .
صدای خنده ، همه هستن ، می گم چرا شازده کوچولو نیومد میگه ....
هیچ کس از ماها اونجا نیستن ولی جمعی اونجا هستن و دارن مثل ما از اونجا لذت می برن و شاه بیگیان براشون
یه تاریخ می شه .
" چه بگویم ؟سخنی نیست .
می ورد از سر امید نسیمی ،
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به راه اش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست ."
شاملو -لحظه ها و همیشه ها- سخنی نیست
بچه ها هر جا هستین خوب باشین و به قول یله شاد.
حنا

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

shadi

Salam
Are zamane badie ama akhe chera inghadr az in weblog buye marg miad?

Are sakhte, khob ke chi? Dictator ha ham bad jur gir dadan be melat, ama akhe rahesh in nist ke!!!

Chand ruz pish ba dustam rafte budim be mall of emirates (1 shopping centre bozorg). dustam az door chand ta dokhtar ra behemun neshun dad o goft : be nazaretun kojaii hasten? Harki 1 chizi goft. Dustam goft irani hasten. Ghabul nakardim. Gharar shod berim nazdik tar ta bebinim be che zabani harf mizanan! Irani budan.
Vaghti az In dustam ke tu chand ta keshvare mokhtalef zendegi karde porsidim az koja fahmidi goft ke lazeme be cheshmhaye afsorde dokhtar haye irani deghat konim.
Chand bar digar ham in etefagh oftad. Unha tourist haye irani budan va hatman shadtar az kheili haye dige.

Are, ma irani ha be tore average bimar shode im. Bimari ki kamelan be naf e hakemiat ast. Ama hatman rah dare. Vaghti be khode bimari pei bebarim rahesh raham peida mikonim.

Inja ba chand ta mafhum e kheili jadid ashna shode am. Yekish Marketing ast. Nemidunam ma be koja khahim resid. 4 ta keshvar tu donya hast ke Mc Donald’s unja shobe nadare yekish irane. Mc Donald’s tu bahsaye eghtesadi va be nazare man ejtemaii shakhes shode. Darhaii az birun be ruyeman baste shod ast o khodeman ra az darun mikhorim.

Ama be harhal mesle harchize digeii ke advantage o disadvantage ba ham hasten, az in dastan bahremand ham shode im.

Shadi ham mafhume jalebie. Uni kasi ke baraye movafaghiat haye kochake khodesh shadi nemikone, baraye piroozihaye bozorg ham shadi nakhahad kard o banabar in, shadi ra be faramushi khahad sepord.

Mitunim bahal tar ham zendegi konim: ina ro dar vaghe daram bekhodam migam chon man in chiza ro balad nistam.

1 chizaii ra ham dust daram benevisam ama baram sakhte bi moghadame , ama behar hal oza kheili behtar az badtarin ha hast o mishe shad bud; shad tar.

yale
ساعت 15:30 دقیقه من هنوز سر کار هستم هر چند که کاری نمی کنم.مستحیل شدن در سیستم مگر چه شکلی است که گمان می کنم هنوز دچارش نشده ام.خوب نمی توانم زبان بخوانم. هنوز در ترجمه مشکل دارم چرا اینها را می نویسم. شاید چون خودخواهم و می خواهم این دقیقه های ملال را با کسی قسمت کنم.امروز بی بی سی گوش داده ام. مدتهاست که خبر خوبی نیست تمامش می کنم. باید تمام کرد.فقط هنوز در دارفور اوضاع بد است. همه شاممان را بخوریم اوضاع خوبی نیست
این چند وقت مرتب زد حال می خورم با اینکه قول داده بودم جای تازه ای که می روم کمتر حرف بزنم اما باز نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و بماند که کمترین تو هینی که شنیدم "خودکامه " بودن بود. وقتی که همه می خواهند تو را تخریب کنند چه جای صحبت می ماند!
.......
شب است خسته ام تازه از سر کار آمده ام شیشه عینکم شکسته و باید برای فردا حاضر شود
میدان سعدی
- خانم موهایت را بزن تو.
سه دختر مشغول حرف زدنبا زن چادری هستند ، بی توجه می گذریم ورد می شویم.
پیرمرد صدایمان می کند بر می گردیم !
-(با تحکم )ببین، خواهرم با تو کار داره؟! بر گرد.
-چرا توجه نمی کنی من مامورم و به تو دستور میدهم روسری ات را بکشی جلوتر.
زن دیگری به طرفمان می آید
- ما اینجا تذکر می دیم جلوتر دیگه دستگیر می کنند.
دلم هری می ریزد هاج و واجم راستش می ترسم توی یه شهر غریب و اینکه فردا باید سر کار بروم
زن دستش را روی پیشانیم می گذارد و بعد روی چانه ام و می گوید"اسلام این حد را تعیین کرده از اینجا تا اینجا"
حد ، مرز ، از اینجا تا اینجا ، خط قرمز و...
راستی اینها موضوعاتی تکراریست و گفتنش لوث شده ؟ ولی اینها وجود دارد وقتی من و همزاد برای استراحت روی نیمکت می نشینیم وپسر اصرار دارد که ما سوار ماشینش بشویم ، تازه باید ترسید که تو متهم نشوی چون دو قدم پایین تر به تو تذکر داده اند و جرمی برایت تعریف کرده اند!
به همزاد می گویم همیشه همه چیز ها و اتفاقات بزرگ از چیز ها و کارهای کوچک شروع می شود نمونه اش اول انقلاب که چطورو چگونه محصورمان کردند و همه چیز را در ما نهادینه کردند و حد مرزها را از بچه گی از همان کلاس اول به خوردمان داده اند.
واقعا چه باید کرد ؟!
حنا

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

سلام

از وسوسه ي آغاز است كه اين همه دير هنگام مي نويسم، فريبي كه اينك مي فهمم چندان موجه نبوده است، اما حق بدهيد كه اگر شما را هم زور روزگار يا هرچيز ديگري ساكت مي كرد سخت زبان باز مي كرديد و شايد هم من لوس و نازنازي ام، به هر حال.
بيش تر از پنج ماه است گرچه تفاوتي نمي كند و پيش تر از آن هم به دليل هاي شخصي كم تر مي نوشتم، اما مي بينيد كه گوسفند گم شده باز گله اش را باز مي يابد(اين اجازه را دارم؟يا خودم اين طور پررو و فضول براي خودم جا باز مي كنم؟؟) زمانه ي تنهايي پدر و مادر نمي شناسد و تو باز مجبوري با همه ي دماغ بالا گرفتن ها و نخوت فروختن ها به همان دخمه اي بخزي كه از آن جا سر برون كرده اي. بگذريم؛ فعلن كه اين نگارنده ي فضول پسورد و نام را دارد و شما به بزرگواريتان او را از جرگه تان بيرون نكرده ايد و البته حق مي دهم به طعنه هاي درستي كه مي گويند تو مگر خودت نبودي كه فلان مي گفتي و بيسار و الخ...
خب؛ نكبت خودم را هم نزنم بهتر است؛ مهم تر ها را مي گويم؛ چه شده در اين ايام؟ از خودم مي گويم:
سرباز بودم، شرايط به هيچ وجه خوب نبود، مي شنوم كه ‍‍<<سربازي است ديگه!>> قبول هم دارم. پس چيز ديگري نمي ماند جز آن كه در اين روزگار همه ي نوشته ها را مي خواندم، احوال همه ي دوستان را دورادور جويا بودم و هم چون خيلي هايتان دلم براي خيلي هايتان تنگ شد. شايد هم دلم براي خودم، تكه اي كه با شما بود، روزها و شب هاي دوستي هايمان را مي گويم. در اين مدت در فضاي وبلاگ حضور فاشيست هاي اينترنتي كه پشت نقاب اسم ديگران يا با نام هاي گم نام سعي مي كردند به خودارضايي خودشيفته گي شان(در بهترين گمان) بپردازند بسيار ناراحتم كرد. يكي از اين موجودات بيچاره، بي شرمانه در غير اخلاقي ترين رويكرد به هجو يكي از دوستان پرداخت، مورد ديگر ناراحتي دوست خوبمان باران بود. اما مورد ديگري كه در اين ايام آزارم مي داد رسوخ تدريجي فاشيزم بود: از انقلاب فرهنگي تدريجي به شكل حذف و زندان كردن اساتيد و انحلال انجمن هاي دانشجويي و سانسور كتب و اخراج و تعليق دانشجويان سياسي تا كتك زدن زنان، كشتن زندانيان و بستن شرق. بستن شرق: يادش به خير، چه تلخ است آوردن اين عبارت براي شرق از دهان من، كسي كه از شرق خيلي ياد گرفت، خيلي بيش تر از آن كه بخواهم متني در رثايش بنويسم. بگذريم.
روزگار است ديگر، همان طور كه آن ناشناس(باز هم ناشناس؟!) براي شعري كه در آريادنه نوشته ام. در هر حال اين روزها براي من آموزنده بود، آموزشي تلخ و دردناك: از خودم، از دوستان ام و از جايي كه در آن زنده گي مي كنم!! نمي دانم دوستان، خب، ژست روشنفكري(خصوصن حالا كه فلسفه هم مي خوانم!) به من اجازه نمي دهد كه خوش بين يا اميدوار يا زيبا نويس باشم، شايد بيچاره ام، بدبختي در جستجوي نام( اين ها را مي نويسم تا كار فاشيست عزيز اينترنتي را راحت كنم و شايد هم بخواهد كمي از حقايق]![ زنده گي من را رو كند)يا هر چيزي ديگر.در هر صورت همين است ديگر. زنده گي در مجموعش همين است: فرايند بي معناي پوچ و اين همه باز دليل انفعال ما نمي شود، ما نه متاسفانه و نه خوشبختانه بلكه بسيار بي دليل و بي هيچ معنايي زنده ايم و نيازمند نفس كشيدن، پس لعنت به فاشيست هايي كه نمي گذارند ما نفس بكشيم چون براي من يكي كه قطعن زنده بودن خيلي لذت بخش تر از مردن است، چون هم از مورچه ها مي ترسم و هم بدنم درد مي گيرد از تحمل چند تن خاك.بگذريم.

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

یک نفر جمله ای را روی تخته می نویسه و از من می خواد که اسم شخصی رو که این جمله رو گفته بگم، راستش معنی اونم زیاد نمی فهمم چه برسه به این که اسم گوینده را بگویم!
نظر شما درمورد این جمله چه ؟
"بدا به حال جانهایی که بیش از اندازه محفوظ مانده اند،هنگامیکه سودا به دل راه گشاید ،آنها که عفیف ترند بی دفاع ترند."

حنا

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

انگار وقتی نمی توانم کلمه ها را کنار هم بچینم تا آنچه را که در من می گذرد و آنچه را که می خواهم بگویم پیدا کنم تکه ای از شعر،دکلمه یا نوشته همه چیز را می گوید. . دو شب پیش نوار دوم آهنگ ویکتور خاررا، طرف_ یک رو گوش می دادم که خیلی دوست داشتم و دل نشین بود وانگار درست همان چیزی بود که از خیلی وقت پیش می خواستم برای دوستانم بنویسم .

دستهایم را روی خیش گذارم و با آن زمین را هموارمی کنم
سالهاست که با آن زندگی می کنم
چرا نباید خسته باشم
پروانه ها پرواز می کنند، سوسکها جیر جیر می کنند
پوستم سیاه می شود
خورشید می سوزاند، می سوزاند ،می سوزاند.

عرق تن مرا شیار می دهد
و من زمین را شیار می دهم
بی لحظه ای تحمل
او را تایید می کنم
امید را
وقتی به ستا ره ای دیگر می اندیشم
به خود می گویم هرگز دیر نخواهد بود
کبوتر پرواز خواهد کرد
پروانه ها پرواز می کنند، سوسکها جیر جیر می کنند
پوستم سیاه می شود
خورشید می سوزاند، می سوزاند ،می سوزاند.


همچون یوغ محکم مشتهایم امید را نگه می دارد
امید به اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد.

دلم برای همه گذشته ام و دوستانم تنگ شده .دوباره تکراری حرف زدم واقعا الان چیز دیگری ندارم جز تکرار ، تکرار و تکرار و " امید به اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد".
این خوب است که همزاد و هاپو دانشگاه قبول شده اند ، این خوب است چاملی می خواهد ازد واج کند واینکه باید تبریک بگویم ، این خوب است که یله امتحان زبان قبول می شود و خوب است که کار می کنم, و خوب است که...اما به قول دوستی چرا دیگر هیچ چیز خوشحالم نمی کند !

حنا

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

مُشت مي کوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم آي
با شما هستم آي
اين درها را باز کنيد
من به دنبال فضايي مي گردم
.
.
.
چه کسي مي آيد با من فرياد کند


کورماز

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

قهرمان سازی کاذب نوشته صادق زیباکلام(اعتماد ملی 5 شهریور85)
صادق زیباکلام استاد دانشگاه تهران در رشته کارشناسی ارشد علوم سیاسی در مقاله ای که در تاریخ 5 شهریور 85 در اعتماد ملی چاپ شده به بحث قهرمان سازی کاذب پرداخته است.
در بالای مقاله و از سوی هیئت تحریریه این روزنامه به "قهرمان پرور"بودن نظام یا "حکومت" ایران به قول خودشان اشاره می کند واژه ای که تاکنون به کار برده نشده و این واژه را در نقد برجسته ترین زندانیان سیاسی ایران (حشمت ا... طبرزدی-فرج سرکوهی-احمد باطبی-منوچهر محمدی-اکبر گنجی-رامین جهانبگلو و زهرا کاظمی)استفاده می کند.کسانی که به واسطه زندانی بودن در "حکومت"ایران به مقامی رسیده که لایق آن نبوده اند و علاوه بر این وی به نقد عملکرد این افراد پس از آزادی شان نیز می پردازد.زیباکلام همچنین در ابتدای مقاله خود به مقایسه تعداد جوایز گرفته شده در خصوص حقوق بشر،آزادی بیان و عدالت میان ایران و سایر کشورهای عرب مانند عربستان و اردن ومصر و کشورهای آسیای میانه و قفقاز اشاره کرده و با آوردن مثالهایی در خصوص ابوغریب و گوانتانامو این سئوال را مطرح نموده است که علت این تفاوت عددی فاحش در اهدا این جوایز به ایرانیان چه بوده است در حالی که در این کشورها شمار زندانیان سیاسی به مراتب بیش از ایران است و فعالین سیاسی آن نیز به مراتب رنج و مرارت بیشتری را متحمل شده اند.وی شیرین عبادی را به عنوان فردی معرفی می کند که چندان نیز استحقاق دریافت این جایزه را نداشته و لااقل در ایران خودمان شهلا لاهیجی،مهرانگیز کار و اعظم طالقانی شایسته دریافت این جایزه بوده اند ضمن آنکه در ابعاد جهانی ما نمونه های موفق تری را نیز داریم.وی در ادامه، فعالیتها و سخنان گنجی پس از آزادی از زندان را بسیار پیش پا افتاده و تکرار همان حرفهای قدیمی عنوان نموده است که زمانی از سوی خود او(اوایل انقلاب) مورد نقد قرار گفته و به عنوان سخنان لیبرالیستی محکوم شده است. آقای زیباکلام با اینکه خود در رشته علوم سیاسی تدریس می کنند در مقاله خود تنها به نقد می پردازند و این افراد را فاقد وجهه لازم برای قهرمان بودن و یا حتی مطرح شدن در جامعه می دانند. مثلا در خصوص زهرا کاظمی می نویسد"او حتي در حرفه روزنامه‌نگاري آنقدر ناوارد و ابتدايي بود كه در سالگرد 18 تير كه رژيم ايران همه هوش و حواسش را جمع مي‌كند، رفته بود جلوي در زندان اوين و عكس مي‌گرفت"و شیرین عبادی را اینگونه معرفی می کند" و شیرین عبادی را اینگونه معرفی می کندخانم عبادي مي‌توانست در بلندمدت بيشترين نقش را در پيشبرد حقوق بشر در ايران ايفا نمايد، اما او ترجيح داد همه اينها را به پاي معروفيت و شهرت دوستي به‌عنوان يك ناراضي و مخالف نظام اسلامي ايران بريزد." حتی اگر تمام سخنان آقای زیباکلام را درست بدانیم اما باز هم نقدی بر او باقی می ماند و اینکه آقای زیباکلام نیز مانند بسیاری دیگر تنها به نقد بسنده و راه حلی را ارائه نکرده است. وی در خصوص کارایی و قهرمان بودن تمام افراد ذکر شده تردید و به خصوصیت قهرمان پروری انتقاد نموده است اما نگفته است که ریشه چنین خصوصیتی در میان جامعه ایران چیست. همچنین وی به عنوان استاد دانشگاه علوم سیاسی با اینکه می داند ریشه بسیاری از رفتارها در عرصه بین المللی چیست و چرا فردی از ایران می تواند به مانند گنجی به این درجه از محبوبیت جهانی برسد اما یک منتقد عربستانی صدایش به هیچ کجا نمی رسد باز هم این مسئله را عمدا مسکوت می گذارد و به این مسئله اشاره ای نمی کند.وی تنها گذشته گنجی را به عنوان یک پاسدار به عنوان تحقیر او به کار می برد رفتاری که از آقای زیباکلام بعید می نماید و تنها به درد همان شرکت کنندگان کنفرانس برلین می خورد.همچنین ایشان در حالیکه اینقدر در بیان لیاقت بسیاری از فعالین زن و حقوق بشر کشورهای دیگر سخن می گویند هیچ اسمی از این فعالین نمی برند و باز اینجا خواننده برایش این سئوال ایجاد می شود که چرا آقای زیباکلام همانطور که در تقبیح هموطنانش قلمفرسایی نموده است و از آوردن هیچ مثالی فروگذار ننموده است چرا وقتی به کشورهای دیگر می رسد محاسن آنها بیان نمی نماید. و تنها به ذکر اینکه آنها بیش از ایرانیان زحمت کشیده اند اکتفا می نماید.نقد نمودن بسیار خوب است اما نقد با انگیزه حذف نه تنها راهگشا نیست بلکه می تواند مخرب نیز باشد.آن احساسی که با خواندن مقاله صادق زیباکلام به ذهن خواننده دست می دهد نقدی نیست که بیطرفانه نوشته شده باشد بلکه همان حسی است که خود در نقد شیرین عبادی مطرح نموه است "اما او ترجيح داد همه اينها را به پاي معروفيت و شهرت دوستي به‌عنوان يك ناراضي و مخالف نظام اسلامي ايران بريزد".و حالا فقط شکل کلمات عوض می شود. هر چند که بسیاری از سخنان ایشان مفید است و درست نیز می باشد و معضلی است که گریبانگیر جامعه ما نیز هست اما جهانبگلو خود درقهرمان شدن دست نداشته است و هنوز هم ما جهانبگلو را به عنوان قهرمان نمی شناسیم هرچند که با زندانی شدنش ما وی را به عنوان کسی که در حیطه فلسفه و علم فعالیت می کنند شناخته ایم و شاید همین امر سبب شود که در کتابفروشی ها با دیدن اسمش روی جلد کتاب آن کتاب را خریداری کنیم اما باز هم این مسئله ربطی به جهانبگلو ندارد و مربوط به همان خاصیت جامعه مادارد که مسعود تهرانی در کتاب خود با عنوان استبداد و اقتدارگرایی در خصوص ادبیات می گوید اما شاید آن را بتوان به فلسفه نیز تعمیم داد "در جامعه اقتدارگرا ادبیات از متن و روال عادی جامعه خارج و خصوصیت ماهوی پیدا می کند و آثار غیرنخبگان به سختی مگر با داشتن روابط ایلی مورد مطالعه و نقد قرار می گیرد.این استبداد چیزی نیست جز عدم گسترش نهادهای دموکراتیک در جامعه".
همزاد

در من...

خودت تکرار رفتار دیگران می شوی، جای آدمها عوض می شود جای من با او ، جای او با من و ووو
این وسط باید به لحظه پرداخت یا به.. دروغ بگویی یا جلوی احساست را بگیری ، در هر صورت چیزی که از دل بیرون نیاید دروغ می شود ، این طور نیست ؟
چه چیز می تواتند خوب باشد و یا اینکه اصلا شر وبدی وجو دارد ؟
حس قشنگی ست که فکر کنی اذیت شده ای و اینکه حق با توست ( منظورم خصوصی ترین لحظه هاست ) ؟!
آن وقت تنهاییت قشتگ می شود آزاد و رها، خسته اما پر انرژی ، شکست خورده اما پیروز .
شکل وبلاگ عوض شده ، کاملا مشخص است که اذیت شده و می شود ، ولی شرایط همیشه این طور نمی ماند !
حنا
شرط اول ورود به جامعه مدنی،"درک حضور دیگری"است.
(محمد مختاری)

همزاد