چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

متنی برای آیندگان

سلام
من برای پروژه keoمطلبی نوشته ام که در زیر آمده است.

پاینده ایران
یله


هم سیاره‌ام! با شک و تردید بسیار برایت می نویسم. امروز که شش شهریور سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار خورشیدی است، با شک و تردید بسیار از بقای انسان در پنجاه هزار سال بعد برایت می نویسم.

اگر تو خواننده این مطلب باشی، تو در سال 51384 خورشیدی این مطلب را می‌خوانی. تاکنون که چنین بوده است: انسان در طول زمان و براساس تجربیات خود، پیوسته باهوش تر و خردمند تر شده است. دیدن حداقل ظاهر تو برایم بسیار لذت بخش است.

ابتدا گفتم که تردید دارم باشی! آری. امروزه در این سیاره قدرت مندان در تلاشند تا به بمب هایی دست پیدا کنند که در چند دقیقه تمام موجودات زمین را از بین می برد. حتی تصور این امر هم دشوار است. باید اشاره کنم که تاکنون چند کشور در کره زمین به این تکنولوژی دست پیدا کرده اند. گاهی خیال می کنم اینکه تا حالا در نزاع قدرت مندان از این بمب ها استفاده نشده است، نه لطف به آدم های عادی مانند من بلکه لطف به قدرت مندان (خودشان) است که از ترس نبود زیر دست و رعیت به ناچار به من بقا می دهند و به خودشان استیلا.

در حسرت دانستن این نکته هستم که آیا برای شما چیزی به نام دین معنی دارد یا نه! واقعا اگر در این لحظه در آستانه دو انتخاب مهم شخصی باشم، پاسخ این پرسش انتخاب اصلی من خواهد بود. به نظرم دین در دنیای امروز نقش بسیار جالبی بازی می کند.برای طرفدارانش هم نقشی دوگانه بازی می کند. هم دوست انسان است هم دشمن انسان. هم می بخشد هم می گیرد. هم زنده می کند هم میکشد. هم زشتی دارد هم زیبایی. هم طرفدار دارد هم دشمن. هم نان می دهد هم نان می گیرد و ... البته تمام موارد ذکر شده از دید دینداران است و گرنه دین نه زبان دارد و نه قدرت. دین بالفعل چیزی نیست و ما(انسان ها) آن را زنده می کنیم و به آن زندگی می بخشیم.

اجازه بده به درون کشورم بروم و از آنجا برایت بگویم. من در ایران زندگی میکنم. کشوری آسیایی با تاریخی قابل توجه و مردمانی مسلمان. اگر بیش از این می خواهی بدانی به کتابهای تاریخ و جغرافیا مراجعه کن چون من حرف های دیگری برای گفتن دارم.

من تشنه گفتن چیزهایی هستم که به آنها می اندیشم اما در بیشتر موارد در سرزمینم به من اجازه گفتن آنها را نمی دهند. من از شرایط زیستن درکشورم برایت خواهم گفت.

واقعا نمی دانم در این چند صفحه محدود که سهم من از نوشتن است، از کجا بیشتر بگویم و بنویسم.

از دوستم می گویم که نابغه ریاضیات است و به دلیل اینکه در این کشور مردم آزادی روابط جنسی ندارند، در حال خرد شدن است. او به شدت محتاج این نوع از روابط است و دکتر ها نیز این امر را تایید کرده اند اما او نه امکان ازدواج دارد نه تمایلش را. او می خواهد با کسی که دوستش می دارد رابطه داشته باشد. جوش های صورت او نمایانگر آن چیزی است که در درون او می گذرد. او مجبور به پذیرش تمام فشارهایی است که به سادگی می توانستند وجود نداشته باشند. یقین دارم اگر این مشکل او برطرف می شد، امروز ریاضیدان پر آوازه ای می شد.

در این سرزمین کسانی هستند که لباس هایی بلند و یکسره می پوشند.اینان خود را ماورای زمینی یا به اصطلاح روحانی می نامند. این روحانیان با توجه به اعتقادات دینی مردم، کار حکومت را در دست خویش گرفته اند. جالب اینجاست که این مدعیان آسمان، کارهای کاملا زمینی این سیاره را بر عهده گرفته اند. اینان به بهانه آسمان در زندگی زمینی مردم دخالت می کنند و به نوعی مردم را رعیت خویش مفروض می کنند و هیچ گاه برای این پرسش پاسخی ندارند که یک انسان آسمانی (روحانی) چگونه می تواند تا این اندازه به امور زمینی بپردازد!

بر من نخند. به حال عقب ماندگی ام گریه کن. من نیز حسرت زمانه تو را می خورم. همانطور که برده های کاخ ساز چند هزار سال قبل، اگر زندگی امروز ما را می دیدند، خواستار این زندگی می شدند. من نیز زندگی تو را چنین می پندارم.

در سیاره ما، به طور بالقوه ظلم بر عدالت چیره است. در این که شما تمام شوون مختلف ظلم را از بین برده باشید، شک دارم. هم اکنون کودکانی با بیماری های لاعلاج و در فقر بیداد گر متولد می شوند که پس از تحمل چند سال سختی و نکبت با درد بسیار از دنیا می روند و این در حالی است که کودکانی در نیویورک(شهر رویایی این زمان) متولد می شوند که زندگی و سرانجامی یکسره متفاوت پیدا می کنند.

در سیاره ما، هر سه ثانیه یک کودک در آفریقا از گرسنگی می میرد و این در حالی است که در هتل بورگ دوبی، هزینه شام یک عرب برابر با هزینه زندگی بیش از یکصد کودکی است که در همین دقایقی که این چند خط را نوشتم، از گرسنگی تلف شدند!

در سیاره ما در سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار خورشیدی، هزینه در آرامش زندگی کردن بسیار بالا است و بر این هزینه بالا نکبت زیستن در کشور مرا هم در نطر بگیر. آرامش و آزادی به قدری از سبد ذهنی زندگی ما دور شده اند که یک راه فرار پیش روی ما قرار داده اند: مواد مخدر. می دانی مواد مخدر چیست؟ فرار از دنیا و پناه به خارج از دنیا. این یعنی چه؟ تریاک داروی متداول زمان من است. در سرزمین من وقتی تمام درها به روی آدم بسته می شود، چاره ای نداریم جز اینکه برای لحظاتی با کمک تریاک به فراموشی خود خواسته برویم و ذهنمان را از آنچه ما را اذیت می کند، فراری دهیم. جالب اینجاست که چون نفهمیدن و ندانستن در این سرزمین، پر بها و ارزشمند است، قدرت مندان از این بازی پیوسته در فراموشی بودن ما بسیار خرسند می شوند.

می دانم! می دانم این یک ویژگی انسان این سیاره است که از دانستن خیلی چیزها سر باز می زند. یقین دارم در لحظه ای که تو این نوشته را می خوانی، بسیاری از مردم این سیاره از این پروژه عظیم انسانی اصلا خبر دار هم نیستند. چاره چیست؟ تاکنون که چنین بوده است:"هر چه کمتر دانستی،با آسایش بیشتر زندگی کرده ای."

هم اکنون هرچه از لحاظ زمانی به پیش می رویم، زمان ارزش بیشتری پیدا می کند. من نیز بیش از این برایت وقت صرف نمی کنم!

شاد باشی

یه عالمه تبریک به وارطان، پت و مت بخاطر نتایج ارشد...
و البته پت پرایم...
موفق باشید
دست راستتون روی سر ما ;)



کورماز
بدون شرح









کورماز

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴



شرح:اين عكسا بدون اجازه آورده شدند توي وبلاگ .ببخشيد آقاي عكاس.

اهداف :براي اينكه اينقدر به اين جك و جونوراي بدبخت گير نديد و هي عكسشونو نندازين تو وبلاگ.مگه نژاد آدم تموم شده!!!

پيازچه
آیا از پروژه keo خبر دارید؟ حتما اینجا را بخونید. پروژه عجیب غریب و شاهکاریه.

پاینده ایران
یله

یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴

رد پاي عمو!


عمو كيست؟!! اين سوالي بود كه همه پس از شنيدن صداي كورماز از خود پرسيدند.
روز گذشته همه داشتن كار خودشونو ميكردن كه يكي داد زد : «من عمومو ميخوام! عموم كوووووو!»
هيچ كس نميدونست عمو كيه؟
با توجه به عكسهايي كه از عمو در فرودگاه به دست اومده و با توجه به ترورهاي پي در پي قاضيان ج.ا.ا در روز هاي اخير همگي پي بردن كه كار كار عموست و همه با هم داد زدن : «عمو رو بگيريد . . . . . .».
اگر اطلاعي از عمو داريد داد نزنيد فقط با شماره ي 09329323232 تماس بگيريد و مژدگاني دريافت كنيد!

nobody

خدا را شكر

خدا را شكر

خداراشكر كه تمام شب صداي خرخر شوهرم را مي شنوم اين يعني او زنده و سالم
در كنار من خوابيده است.
I am thankful for the husband who snoser all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me

خدا را شكر كه دختر نوجوانم هميشه از شستن ظرفها شاكي است.اين يعني او در خانه است
ودر خيابانها پرسه نمي زند.
I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street
خدا را شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي
دارم و بيكار نيستم.
I am thankful for the taxes that I pay , because it means that I am employed.

خدا را شكر كه بايد ريخت و پاش هاي بعد از مهماني را جمع كنم. اين يعني در ميان دوستانم
بوده ام.
I am thankful for the mess to clean after a party , because it means that I have been surrounded by friends.

خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده اند . اين يعني غذاي كافي
براي خوردن دارم.
I am thankful for the clothes that a fit a little too snag , because it means I have enough to eat.

خدا را شكر كه در پايان روز از خستگي از پا مي افتم.اين يعنيتوان سخت كار كردن
را دارم.
I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard.


خدا را شكر كه بايد زمين را بشويم و پنجره ها را تميز كنم.اين يعنيمن خانه اي
دارم.
I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning , because it means I have a home.

خدا را شكر كه در جائي دور جاي پارك پيدا كردم.اين يعني
هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبيلي براي سوار شدن.
I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation

خدا را شكر كه سرو صداي همسايه ها را مي شنوم. اين يعني من توانائي شنيدن
دارم.
I am thankful for the noise I have to bear from neighbors , because it means that I can hear.

خدا را شكر كه اين همه شستني و اتو كردني دارم. اين يعني من لباس براي پوشيدن
دارم.
I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear.


خدا را شكر كه هر روز صبح بايد با زنگ ساعت بيدار شوم. اين يعنيمن هنوز زنده ام.
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive.


خدا را شكر كه گاهي اوقات بيمار مي شوم . اين يعنيبياد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم.
I am thankful for being sick once in a while , because it reminds me that I am healthy most of the time.


خدا را شكر كه خريد هداياي سال نو جيبم را خالي مي كند. اين يعنيعزيزاني دارم كه مي توانم برايشان هديه بخرم.
I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for
خداراشكر...خدارا شكر...خدارا شکر
نویسنده؟؟؟

آگهی گم شدن عموی کورماز

عموی منو ندیدید؟؟؟
همش جواب pm هامو که نمیده،
تازشم تلفنشم جواب نمیده،
باز تازشم شماره موبایلشم گم کردم...
خب من از کجا بدونم عموم کجاست؟؟؟
چند روزم هست که اینجا نمینویسه.....
کورماز

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

پرنده میداند

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب میماند.
پرنده در قفس خویش،
خواب میبیند.
پرنده در قفس خویش،
به رنگ و روغن و تصویر باغ مینگرد.
پرنده میداند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است.
پرنده در قفس خویش
خواب میبیند.
ه.ا.سایه
تهران،1350
کورماز

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴

نظر خواهی


به نظر شما این چیزی که تو عکس میبینید
احیانا ممکنه چه ربطی به یه بسته قرص استامینفن کدیین داشته باشه؟
(سوال اضافی هم ممنوع)
پن

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴

استدلال؟

در پي يادداشتي كه با عنوان «اگر خدا هست پس .....؟» نوشته شده توسط ؟؟؟ اومد بد نديدم بحثي در رابطه با موضوع شكل بگيره.
زماني كه در پي اثباط موضوعي هستيم بايد بدونيم كه با چه نوع مساله اي روبروييم؟ مسايل به طور كلي يا علمي هستند يا غير علمي. به طور مثال مساله ي وجود خدا مساله اي غير علمي است، چرا كه از راه عقلي و استدلالي غير قابل اثبات است.
برخي از علل ابطال ناپذيري يا غير علمي شدن بحث را ميتوان به اين صورت برشمرد :
در مورد آينده ي نا معلوم نظر دادن
از موجودات غير مادي سخن گفتن
و . . .
روش علمي تجربه، مشاهده و يا استنتاج منطقي از فرضيات اثبات شده ي گذشته است، كه باعث ميشود يك فرضيه ي خاص رد يا قبول شود، پس مساله اي كه تجربه ناپذير، غير قابل مشاهده و غير قابل استنتاج از فرضيات اثبات شده باشد نه مردود است و نه قبول، چرا كه اصولا قابل بحث نيست!
در ضمن زماني كه ميخواهيم مساله اي علمي را بررسي كنيم بايد مشخص كنيم در چه صورت مساله منتفي و مردود است، يعني اگر چگونه اتفاقي بيافتد مساله مردود است.
البته استدلال نا پذيري مساله به معني نادرست بودن آن نيست. در ضمن اگر هم با مساله اي علمي و استدلال پذير روبه رو باشيم، هيچگاه با آوردن مثال اثبات درستي مساله را نتيجه نميگيريم. نميتوانيم بگوييم كه چون مورچگان با هم همكاري ميكنند پس تعاون خوب است، يا چون ما جريان برق را در سيم نميبينيم اما ميدانيم كه وجود دارد همانگونه هم خدا همه جا حضور دارد اما ما نميبينيم!!! (استدلالي كه در مدرسه بارها شنيدم و هميشه فكر ميكردم كه من توان فهميدنش را ندارم! بعدها نتيجه گرفتم كه اصولا وجود خدا قابل اثبات نيست.)
در نوشته ي فوق دو نكته وجود داشت، يكي تلاش بري اثبات موضوع متافيزيكي (كه غير علمي است)، و يكي اثبات با آوردن مثال. اينكه آن مرد ژوليده به آرايشگر مراجعه نميكند، دليل بر اين نيست كه خداوند وجود دارد و ما به او مراجعه نميكنيم! (اين فقط يك تشبيه است كه بايد دلايل آن ذكر شود) اگر بعضي به خدا با آن تعاريف و تفاسير رويايي اعتقاد داشته باشند، با اين استدلال كاري جز اثبات عجز خود در اثبات چيزي كه به آن ايمان دارند انجام نداده اند!
اگر هم ميخواهند بحث را علمي جلوه دهند بايد مشخص كنند كه در چه صورت به وجود نداشتن خدا پي ميبريم؟ اگر وجودش اثبات پذير است، عدمش هم اثبات پذير است.
اي دل تو به اسرارمعما نرسي،
در نكته ي زيركان دانا نرسي،
اينجا ز مي و جام بهشتي ميساز،
كانجا كه بهشت است رسي يا نرسي!
(از خيام، به خاطر اينكه گفته بوديد دست از سر شاملو برداريم!!!)
nobody

اگر خدا هست پس...

سلام به همه دوستان
این مطلب رو توی یکی از سایت ها از علیرضا ابراهیمی خواندم گفتم بی ربط نیست که تو وبلاگ هم نوشته بشه
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت.
در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
.آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت:مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
مشتري با اعتراض گفت:پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
!!"آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند "
. مشتري گفت دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنن
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد
خوش باشید وموفق
نویسنده؟؟؟

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

حرم


حمله
در حرم نشستم.منتظر مادرم هستم تا بياد و با هم برويم خونه. حرم مثل هميشه غمگينه.رفتن به حرم بعضي وقتها ناجور ميشه وقتي كه شلوغه.اين موقع ها همه حالت حمله كننده پيدا مي كنند.همه براي دعا كردن حمله مي كندد.شايد امام رضا بهشون جواب بده.همه محتاج دعايند.تو دوري و نمي بيني.ما نزديكيم و كوريم.نه تو ميبيني مگه نه!از همون اول مي ديدي.براي همين هم دوست داشتي ...
دعا كردم ولي...
انگار توي حرم مردم تندخو ميشند.تحملشون كمتر ميشه.همه منتظرند تا دعاشون مستجاب بشه.مردم به مستجاب شدن دعاها نياز دارند.براي همينه كه موقع نزديك شدن به ضريحت حاضرند ديگران رو بكشند.زني را مي بينم كه شناسنامه اش رو بالا گرفته و با صداي بلند دعا ميخونه.اومده بودم دعا كنم. دوباره براش دعا مي خونم.دوباره براي خودم هم دعا مي كنم.
just clean your money maker
جنتي ميخواد خودشو بندازه تو حرم.نميدونم چرا؟مراسم غبار روبي كه تموم شده.مگه اون هم با رهبر و واعظ طبسي حرمو غبار روبي نكردند؟ موقع غبار روبي داشتم به بوي گند فاضلاب بلوار طبرسي فكر ميكردم. ...
زنگ
دارم چادرم رو درست ميكنم.درست لحظه اي كه دارم روسريمو ميگذارم سر جايش، آخوندي كه اونطرفتر نشسته با نگاهش به سمتم حمله ور ميشه.توي سرم زنگ ميخوره. فورا رومو برميگردونم. ميخواست براي يه دختر و پسر صيغه بخواند تا به هم محرم بشند

پيازچه

از مرگ...

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستان اش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من-باری-همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد.
.
جستن
یافتن
و آن گاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
بارویی پی افکندن-
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

شاملو-آیدا در آینه


به دختر زیتون مهربان و صبور و مقاوم، که چشمانم تاب دیدن فروغ غمناک چشمانش را ندارد...
و می دانم، وخوب میدانم که چه سخت است دیدن درد کشیدن او که دوستش میداری...
و باز دیدن ذره ذره محو شدن بازوان حمایتگرش و خمیده شدن قامت رشیدش و....
می دانم چه بر او گذشته و خوب می دانم چه ها بر او خواهد گذشت از امروز...

ببخش اگر قصوری کردم و خواهش میکنم، خواهش میکنم به خاطر او که رفته است تاب بیاور این روزگارتلخ و سخت را تا چون همیشه مایه افتخارش باشی....

کورماز

هفتاد!


هنوز گنجي را فراموش نكرده ام! معلومه كه علامت تعجب لازم داره، با توجه به اينكه ما ايراني هستيم، و اينكه هر چيزي كه به طور مستقيم به نان شبمان ربط نداشته باشد اصولا چيز مهمي نيست، بايد هم چيز عجيبي باشه كه من هنوز بعد از گذشت 70 روز از اعتصاب غذاي گنجي هنوز دارم بهش فكر ميكنم، واقعا آدم بي اصالتي هستم!!!
دلم گرفته، ياد چهارتا كتابي ميافتم كه هميشه كنار هم توي كتابخونه دارم، يكيش رو بر ميدارم، «اصلاح گري معمارانه»، كتاب رو باز ميكنم، اين نوشته رو در ابتداي كتاب قبل از مقدمه ميبينم :
«اگر دستت را به سوي من دراز كني تا من را بكشي، من دست دراز كننده به سوي تو نخواهم بود تا تو را بكشم، چرا كه از خداوند جهانيان ميترسم.(مايده،آيه ي 18)»
البته امثال آقاي مرتضوي و شاهرودي بايد بدانند تمام كساني كه آزادي بيانشان مورد تعرض قرار گرفته و جانشان را براي احياي آزادي به دست گرفته اند ممكن است اصولا به هيچگونه خداوندي يا خداوند گونه اي! اعتقاد نداشته باشند تا از او بترسند!!!
ايشان بايد در نظر داشته باشند كه گروهي در راهند كه امثال قاضي مقدس را در روز روشن، سر يك چهار راه شلوغ و بدون نقاب با ضرب گلوله ميكشند و با پاي پياده صحنه را ترك ميكنند، بدون اينكه ردي بر جاي بگذارند و بدون اينكه كسي جرات شهادت دادن بر عليه آنها را داشته باشد!
آري. گونه ي ديگري در راه است، گونه اي كه هر چند قواعد بازي را بر هم ميزند و از روش دموكراتيك بري رسيدن به آزادي و دموكراسي استفاده نميكند و رفتار متمدنانه اي ندارد، ولي بهر حال واكنشي طبيعي و خشونت بار به آنچه آقايان ساخته اند نشان ميدهد، واكنشي پر هزينه براي عاليجنابان.
به ايشان بايد گفت آيا راه ديگري نبود؟ راهي كه هم اسلامتان را حفظ كند و هم انسانيت و آزادي بيان ملت را؟ آيا هنوز هم اعتقاد نداريد كه انسان بودن مهمتر از چگونه فكر كردن است؟! اگر اين را باور ميكرديد حالا بدون توجه به اينكه مقدس چگونه انساني بود و چگونه فكر ميكرد، تنها به دليل انسان بودنش زنده بود. حال تناقض بين آزادي و اسلامتان را به روشني به اثبات رسانديد؟ پس هزينه ي آن را نيز بپردازيد، اين گونه ي ديگر را خود آفريده ايد. نوش جان!!!
70
اكنون كه چنين
زبان ناخشكيده به كام انر كشيده خموشم
از خود ميپرسم:
«-هر آنچه گفته بايد باشم
گفته ام آيا؟»
. . .
زمانه ايست كه
آري
كوته بانگي ي الكنان نيز
لامحاله خيانتي عظيم به شمار است.
. . .
هي به خود ميزنم كه مگر در واپسين مجال سخن
هر آنچه ميتوانستم گفته باشم، گفته ام؟
(قسمتي از: از خود با خويش، حديث بي قراري ماهان، احمد شاملو)
nobody

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴


دل به اميد صدايي كه مگر در تو رسد ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد


شعر از حافظ.بي ربطيه كه مي تونه خيلي ربط پيدا كنه
پيازچه

شصت و نه!


اشكال نداره! فقط خودم مينويسم، بچه ها مثل اينكه فعلا حال و حوصله ي اين قرتي بازي ها رو ندارن!! از هيچ كس خبري نيست، هاپو كه اونطرف فعاله، راستش دو روزيه كه نميتونم آريادنه رو بازكنم، فكر كنم بخاطر مسايل اخلاقي فيلتر شده!
ديروز توي مترو بودم روي ديوار مترو يه پوستر تبليغاتي ديدم، يه آب ميوه ي سن ايچ كه دو تا بلندگو با سيم بهش وصل شده بود، بالاش بزرگ نوشته بود : «سن ايچ را با صداي بلند گوش ندهيد!!» تا چند دقيقه سرگيجه داشتم! كسي ميتونه تفسيرش كنه؟!! خواهش ميكنم، بهش احتياج دارم، از ديروز تا حالا نتونستم اين يه ليوان آب پرتقال رو گوش بدم!!!
صبح رفتم روزنامه بگيرم، يه پيرمرد پفتالو از اينا كه دنبال يكي ميگردن باهاش حرف بزنن هم داشت روزنامه ميگرفت، بالاي روزنامه رو نشون داد گفت اينو بخون! خوندم: «روزنامه». گفت حالا از اونور بخون!!! تو دلم خوندم، هنوز داشت حرف ميزد، چيزي از حرفاش نميفهميدم، باز داشتم سرگيجه ميگرفتم، «همان زور»!!!
پامو انداختم رو پام و صبح تا شب پاي كامپيوتر نشستم، حتي وقت حموم رفتن هم ندارم! احساس ميكنم بايد موهاي تنم رو بزنم، نميدونم چرا گوشهام يه كم سنگيني ميكنه! گشنمه، كاهو و كلم هم كه ميگن وبا داره نخوريد!! زندگي سخت شده، همش كار، كار، كار، دنبال يه پر كاهوي سالم!!!


و . . .
شصت و نه روز گذشت. چند روز، چند گنجي بايد با دست تهي فرياد بر آورند تا گوشها از يخ زدگي بدر آيند؟ همچنان زمان ميگذرد و ما، هيچ!!


69
ميدانستند دندان براي تبسم نيز هست و
تنها
بر دريدند.
چند دريا اشك ميبايد
تا در عزاي اردو اردو مرده بگرييم؟
چه مايه نفرت لازم است
تا بر اين دوزخ دوزخ نابه كاري بشوريم؟
(از دفتر حديث بي قراري ماهان، احمد شاملو)
nobody

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

شصت و هشت!


قضيه ي پلنگ جدي بود! هنوز اينجا خبري نيست.
يه سر به آريادنه زدم طوفان كلاهم رو برد! هر چي اينطرف خبري نيست، اونطرف زد و خورد بر قراره.
در باره ي كامنت ها :
-من كه شعر ننوشتم كه!
-منظورم سال 65 يا 66 نبوده، اينها شماره ي سال نيست.
-مناسبتشون مشخصه! هر كي ميدونه تو كامنت ها بنويسه، هر كي زود تر بنويسه يه شكلات پنج تومني جايزه داره!
-راستي يه چيزي، Anonymous كيه؟!
-اينم يه هاپوي عصباني نوشته بود، اگه جا خالي نميدادم گازم هم ميگرفت! : «فكر كنم منم حال بهتري نداشته باشم. يه چيزايي تو آريادنه نوشتم. دوست داشتي نخون. به درك.» !!!
به جز كامنت يادداشت هم بنويسيد، بچه هاي بيچاركي ي طفلونكي . . . !!!
و . . .
گنجي همچنان زنده است، هنوز نفس ميكشد، گرچه كمتر و سخت تر، آنقدر اين نفس آهسته آهسته به بريده شدن نزديك ميشود كه رفتنش حس نميشود، و همگان همچنان در خواب!
شب خوش!!
68
گيرم كه در باورتان به خاك نشستم
و ساقه هاي جوانم از ضربه هاي تبرهاتان زخم دار است!
با ريشه چه ميكنيد؟
گيرم كه بر سر اين بام بنشسته پرنده اي
پرواز را علامت ممنوع مي زنيد
با جوجه هاي نشسته در آشيان چه ميكنيد؟
گيرم كه ميزنيد
گيرم كه ميبريد
گيرم كه ميكشيد
با رويش ناگزير جوانه چه ميكنيد؟
(نميدونم از كيه، اينم هر كي بگه يه شكلات پنج تومني جايزه داره!)
nobody

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

غريبه!

ديروز داشتم سوتي نامه رو ميخوندم، چرا ديگه از سوتي هاي همديگه نمينويسيد؟ صلح كرديد؟!!
از هاپو چه خبر؟ يه عكس از هاپو پيدا كردم! فقط نميدونم اون غريبه كيه توي سبد نشسته؟ من به جا نميارم!

من كه نبودم همه كلي يادداشت مينوشتن، حالا كه من مينويسم همه فرار كردن! مگه پلنگ حمله كرده كه شماها فرار كرديد؟!!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
و در آخر . . .
گنجي بعد از 67 روز همچنان پاينده است!!!
نميدانم بگم بمان يا برو! فقط ميدانم كه او نميشكند.
چه ميماني چه ميروي فقط نشكن، هر روز ماندنت و سكوتت ما را ميشكند، خرد ميكند،اما تو نشكن،
تا زماني كه ياماي خداوند(پادشاه) هست نشكن، ما، در خواب، مردگان جاودانه در خواب! و تو تنها مانده با سكوتت، نشكن!
(توضيح:‌ بعد از ظلمي كه بر مرد(شخصيت نمايشنامه ي اژدهاك) از سوي ياماي پادشاه رفت، دو مار از جنس درد و رنج بر شانه ي او روييد، و مردمان او را اژدهاك خواندند، و ياماي پادشاه كه مرد(اژدهاك) را اسير ساخت، ياماي خداوند! ناميدند.)
67
اينك منم، كه اين كوه را بر دوش ميكشم. وزير پاي من شهري. ومردمان خوابند. مردگان جاودانه در خوابند. ومنم تنها با غريو گنگ خود مانده. به ياد مي آورم آن توفنده مرگبادي را كه با من گفت: اي اژدهاك تو نخواهي مرد، مگر آنكه ياماي خداوند مرده باشد! – و ميبينم شب را، كه با همه ي سنگيني خود بر من فرود آمده است. و من هنوز زنده ام!
(بند يازدهم(آخر) اژدهاك، از بهرام بيضايي)
nobody

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

شصت و شش!

گروه شيطان آماده ي تاختن است!
در روز شصت و ششم قطاري ميرود! باز هم ميماني؟!
نمان! برو!
بيش از اين با نگاه و سكوتت پستيمان را فرياد مكن،
برو و بيش از اين چهره ي كريهمان را به ما نمايان مكن،
بيش از اين ناتوانيمان را بر سر ما آوار مكن،
اينجا چنديست كه زمستان است!
زمان متوقف، زمستان خسته از ماندن، اما اسير!
ما خسته، يخ زده، گيج، گنگ،
فريادمان برنامده،پوچ، گم،
ما و شيطان و زمستان را تتها رها كن و برو،
تنها، اميدمان به رهايي ي توست!
برو وارتان، برو !!
اينجا زمستان است!!!.
66
. . . .
وارتان سخن نگفت،
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .
وارتان سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه ي مرگي فجيع را در آشيان به بيضه نشسته است!
. . . . .
وارتان سخن نگفت،
وارتان بنفشه بود
گل داد و
مژده داد : «زمستان شكست!»
و رفت . . . . . . .
(قسمتي از : مرگ وارتان، از هواي تازه ي احمد شاملو)
nobody

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

شصت و پنج!

ضربان قلبها تند تر،
زبان ها بسته تر،
نگاه ها پوينده تر،
گوش ها منتظر خبري،
نه خبر آزادي،
تنها رهــــــــــــــــــــــــــايي شايد . . . !!!


65
سال بد،
سال باد،
سال اشك،
سال شك.
سال روز هاي دراز و استقامت هاي كم
سالي كه غرور گدايي كرد.
سال پست
سال درد
سال عزا
. . . . .
دلم ميخواهد خوب باشم
دلم ميخواهد «نو» باشم و براي همين راست ميگويم
نگاه كن :
با من بمان!
(قسمتي از : نگاه كن، از هواي تازه ي احمد شاملو)


nobody

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۴

دم غروب، توی جاده حرکت میکردیم، خورشید درست روبروم داشت میرفت پایین، قرمز و کبود وزرد و ....
به یاد جاده خرقان افتادم و .....


کورماز

جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۴

اي كاش

ديروز يه چيزايي نوشتم كه بذارم روي وبلاگ، وقتي كه خودم دوباره خوندمش احساس خودكشي بهم دست داد! پر از پراكنده گويي و سياهي. براي همين نميذارمشون روي وبلاگ، فقط خط آخرش نوشته بودم : «اي كاش آدمي وطنش را همچون بنفشه ها ميشد با خود ببرد هركجا كه خواست!»
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پر از احساسات متناقض هستم! يه لحظه خوب يه لحظه بد، يه روز فكر ميكنم تو بدترين نقطه و در بدترين زمان ممكن قرار گرفتم، يه روز ميبينم دارم از زندگي توي اين زمان و مكان لذت ميبرم، اما اين رو مطمئن هستم كه عذابي كه ميكشم خيلي بيشتر از لذتيه كه ميبريم.تنها كاري كه ميتونم بكنم اينه كه خوبيها و لذتها رو بزرگتر و پررنگتر كنم و به زشتيهاي اطرافم كمتر فكر كنم، فقط به اين دليل كه نميتونم تغييرشون بدم. البته اين تظاهر به خوشي و بي تفاوتي خودش به عذابي مضاعف تبديل ميشه، شايد هم : «رستنيها كم نيست، من و تو كم بوديم!»
كاشكي ميتونستم كه . . . ، نه! نميتونم!!!
يه آهنگ از فرهاد شنيدم كه برام تازه بود، شايد براي شما هم تازه باشه :
« وقتي كه بچه بودم،
پرواز يك بادبادك، ميبردت از بامهاي سحرخيزي ي پلك، تا نارنج زاران خورشيد،
وقتي كه بچه بودم،
خوبي زني بود كه بوي سيگار ميداد و اشكهاي درشتش از پشت عينك با قرآن ميآميخت،
هاي! آن روزهاي رنگي،
آه! آن روزهاي كوتاه،
وقتي كه بچه بودم،
آب و زمين و هوا بيشتر بود و جيرجيرك شبها در خاموشي ي ماه آواز ميخواند،
وقتي كه بچه بودم،
در هر هزار و يك شب يك قصه بس بود تا خواب و بيداري ي خوابناكت سرشار باشد،
هاي! آن روزهاي رنگين،
آه! آن روز هاي كوتاه،
آه! آن روزهاي رنگين،
آه! آن فاصله هاي كوتاه،
آن روزها آدم بزرگها و زاغهاي فراغ اينسان فراوان نبودند،
وقتي كه بچه بودم،
مردم نبودند، آن روزها وقتي كه من بچه بودم،
غم بود،
اما . . . ،
آن روزها آدم بزرگها و زاغهاي فراغ اينسان فراوان نبودند،
وقتي كه بچه بودم،
مردم نبودند، آن روزها وقتي كه من بچه بودم،
غم بود،
اما،
كم بود. »
nobody

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۴

يه روز خوب

پدرم دراومد تا وبلاگ رو خوندم! يه كارت خريدم كه با اينترنت اكسپلورر مشكل داره، مجبور شدم اوپرا نصب كنم، بعد كه وبلاگ رو باز كردم ديدم همه ي نوشته ها قاطي پاتي شده، چون فارسي رو از چپ به راست نوشته بود! همه ي نوشته هها رو بردم توي ورد و از راست به چپ كردم، اما هر چي حرف ك وهر چي ي بود تبديل شده بود به ؟ يعني علامت سوال، دو ساعتي طول كشيد تا بفهمم هر كدوم از اين ؟ها ك بوده يا ي. تو نوشته ي حنا يه كلمه بود به شكل ؟؟؟ ، كه بعد فهميدم كيك بوده!!! يه جاي ديگه هم ديدم نوشته ؟؟؟ ؟؟؟ ، كه بعدا فهميدم نوشته يكي يكي !!!!!! خلاصه چيــــــــــز شدم تا وبلاگ رو خوندم ، خيلي لذت بردم!!! البته از نوشته هاتون!!!!!! باز هم بنويسيد، ارزشش رو داشت، اگه يه سال هم طول بكشه تا يه خطش رو بخونم باز ارزشش رو داره، در ضمن عاجزانه تمنا دارم هر كس كه آيپي و پورت داره براي من بفرسته!!!! من نميتونم گويا رو بگيرم.
-------------------------
ده روزي هست كه به آموزشگاه هاي مختلف زنگ ميزنم دنبال كار، شماره ميگيرن ميگن تماس ميگيريم.
صبح تلفن زنگ ميزنه، از جا پريدم و گوشي رو برداشتم،
(يه خانومه)- سلام.
(من، خوشحال)- سلام، بفرماييد،
- اِاِاِ… لطفا يه ميني براي من بياريد !!!!!!!!!!
سكوت ميكنم، نميفهمم چي ميگه، فكر ميكنم، تازه متوجه ميشم،
- اشتباه گرفتيد خانوم، اينجا رستوران نيست.
گوشي رو ميذارم، بد فكري هم نيستا! توي فر پيتزا درست ميكنم ميبرم در خونه ها! (در جواب خودم:) برو بابا ديوونه!!! مثلا داري ليسانس ميگيري ابله !!!
----------------------
Nobody

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

پارادوكسهاي تكراري


خيلي وقتها ممكنه يه چيزي تكراري باشه ولي بنا به عادتي كه بهش داري نمي توني تركش كني .كتاباي زيادي مي خواني و فيلمهاي زيادتري ممكنه ببيني.شايد خيليهاشون شبيه هم باشند ولي علاقه ات به اونها باعث ميشه دوباره به سراغشون بري.اونوقته كه دنبال حاشيه اش ميري.اين ديگه لذت بخش ترين قسمت كاره ،آدموهم سرگرم ميكنه هم پژوهشگر.شايد الان كه داري اين مطلبو ميخوني به نظرت مسخره بياد ولي حقيقت داره .خوب بعضي وقتها نميشه اين تكرارها رو تحمل كرد.مخصوصا اگه وحشتناك هم باشند.(نميگويم چه چيزهايي ممكنه تكراري باشند چون اينجوري خودم راحتترم)
The dishes was washed
استاد زبان ميگفت كه در زبان انگليسي اينكه از جمله هاي مجهول استفاده كنند كاملا معمولي و به قول معروف روتينه .اما در زبان فارسي اصلا اينطور نيست .مثلا خيلي مسخره ميشه اگه بگيم ظرفها شسته شد،همانطور كه خيلي كم چنين جمله اي گفته ميشه.اون اينطور استدلال ميكردكه چون براي اونا نتيجه مهمه ولي براي ما ايرانيها چه كسي خيلي مهمتر از چه كاري(و يا چه حرفي) است. .و من اين موقع داشتم به كارگري نگاه ميكردم كه به كلاس خيره شده بود.زمانيكه ساختمان بالا ميرفت.

يكي از اون چيزهاي تكراري (البته كمي) كه مفيد است آدم بهش فكر كنه را اينجا مينويسم كه البته در فيلم هفته پيش سينما يك گفته شد(اسم فيلم رو نميدونم.فقط ميدونم مارلون براندو كه نقش دون كورلئونه را بازي كرده بود توي فيلم بود( آخرش فهميدم اون بوده)). براندو كه در جنگ ويتنام آدمهاي زيادي رو ميكشه و آدمهاي زيادي هم بهش ايمان ميارند به اون كسي كه ماموريت داره تا اونو بكشه (تا بقيه رو نجات بده) ميگه :
البته تو حق داري منو بكشي ولي حق نداري در مورد من قضاوت كني.

پيازچه
احساس می کنم احساس می کنه احساس من نسبت به احساس او در برابر تمام احساسات او نسبت به خود من ...

از مسیری توبرتو با صدایی مبهم گفت: شهروند محق.



پاینده ایران
یله

چگونه آموختم نگران نباشم و به بمب اتم عشق بورزم

60 ميليون كشته، 35 ميليون مجروح و 3 ميليون ناپديد. 35 ميليون نفر از اروپا كه نيمي از آنها مردم شوروي بودند. بيش از يك ميليون آلماني و يك ميليون لهستاني كشته شدند. در آسيا 20 ميليون چيني و 2 ميليون ژاپني جان خود را از دست دادند. در مقايسه، تلفات جنگي بريتانيا و ايالات متحده بسيار پايين بود. در مجموع اين دو كشور 600 هزار كشته داشتند. آسيبهاي جنگ جهاني دوم به همينجا ختم نمي شود. اما امروز 9 اوت(آگوست) مصادف است با بمباران اتمي شهر ناكازاكي ژاپن. در سال 1945 و در پي مقاومتهاي ژاپن، پس از مرگ روزولت رئيس جمهور سالخورده ي آمريكا، هري ترومن اجازه ي استفاده از بمب اتمي را صادر كرد.در 6 اوت اولين بمب اتمي بر سر مردم هيروشيما فروريخته شد و سه روز بعد يعني 9 اوت دومين بمب بر ناكازاكي فرود آمد. شكست اتمي باعث مرگ بيش از دويست هزار ژاپني و نابودي كامل اين دو شهر شد. گاهي از انسان بودن خودم شرمنده مي شوم وقتي ارقام بالا را مرور مي كنم. ياد بمباران ننگين امريكا هيچگاه از اذهان انسانها پاك نمي شود. با پايان يافتن جنگ جهاني عرصه ي جنگ سرد سايه ي خود را بر كشورهاي جهان گسترد، جنگي كه تا سال 1989 و فروپاشي شوروي ادامه يافت.
با تشكر از همزاد فروغ براي ياد آوري اين خاطره ي دردناك
با اميد
هاپو

پي نوشت:
1.عنوان از فيلمي با همين نام اثر استنلي كوبريك كارگردان فقيد انگليسي- امريكايي است.
2. منبع: تاريخ مختصرر قرن بيستم، ريچارد گاف و ديگران، ت: خسرو قديري، تهران 1375

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

کاش...

پرده یک سو میرود:/
مردزندانی-که پشت معجر دیدارگاه استاده،/
طفلش را تماشا میکند-در زیر لب گویاست:/
«کاش زندانی اش میکردندبا من لحظه ای،تا من در این زندان ببوسم چشمهایش را!»/
مرد مستحفظ که میتابد سبیلش را،/
به خود آرام میگوید:/
«بد نمیشد!»/
-پرده!!!

سالمرگ شاملو این شعر رو توی شرق چاپ کرده بود، و اینطور که نوشته بود شاملو این شعر رو توی 25 سالگی درستایش بانوی تئاتر ایران -لرتا هایراپتیان- نوشته.... حس عجیبی به آدم میده خوندنش.... نمیتونم تفسیرش کنم و دوست هم ندارم این کار رو بکنم ولی یه جور عجیبی میشم با خوندنش.... همین!

کورماز

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

جاي خالي سلوچ

اين اولين رمان از محمود دولت آبادي ست كه مي خوانم. بسيار زيبا بود، جداي از پيرنگ و روايت، زبان پيرمرد آدم را مسحور مي كند.شعر است كه به قالب نثر در آمده است.
زياد توضيح نمي دهم. تنها قطعه اي زيبا را براي نمونه فرارويتان مي نهم :

'' كجايي مرد؟
كجا بوده اي، اي مرد؟
كجايي اي سلوچ كه آواز نامت دراي غافله ايست در دور دستهاي كوير بريان نمك!
در كدام ابر تيره پنهان شده بوده اي؛ در كدام پناه؟
رخسار در كدام شولا پوشانده بوده اي؛ كدام خاك تو را بلعيده بوده است؟
چگونه آب شدي و به زمين فرو شدي؛ چگونه باد و در باد شدي؟
ميخ خيال برنكنده، چگونه راه به كوه و كمر بردي اي خانه بان!
نامت! نامت آواي خفه اي يافته است. نامت مي رفت كه بر آب شود، كه بر باد شود. نام تو سلوچ؛ آن دراي زنگار بسته ي قافله هاي دور بر كوير بريان!
تو دور شدي. گم شدي. نبود!
اينك بر آمدنت اي سلوچ، كورسويي ست در پهندشت شبي قديمي. چه دير بر آمدي!آواز نامت اي خانه بان؛ هنوز روشن نيست. صداي بودنت خفه است. خفه است و گنگ است. گنگ نمايي از درون دود و آفتاب و غبار.
كجايي مرد؟
كجا بوده اي اي مرد؟
دست و روي سوي تو دارم و پاي در گروماندگان تو.
دردي قديمي در كشاكش كمرگاهم تير مي كشد.
فغان درد را نمي شنوي سلوچ... در كمر گاهم!''

ناگفته نماند كه سلوچ و همه به شاهرود رفتند تا در معدن زغالسنگ آن كار كنند. قابل توجه بر و بچ علوم پايه...

با اميد
هاپو

سفير بريتانيا در تهران خواستار ملاقات فوری با گنجی شد

سر ريچارد دالتون، سفير بريتانيا در تهران خواستار ملاقات فوری با اکبر گنجی، روزنامه نگار برجسته زندانی در ايران شده است که اکنون به دنبال اعتصاب غذای طولانی خود که اکنون 57 روز از آن می گذرد، در بيمارستان به سر می برد.
بريتانيا در اطلاعيه ای که سفارت اين کشور به نمايندگی از اتحاديه اروپا صادر کرد خواهان آزادی فوری آقای گنجی بر اساس اصول انسان دوستانه شد.
اين اقدام تازه ترين نمونه از مواضع دولتهای غربی و سازمانهای بين المللی بابت شرايط آقای گنجی به شمار می رود.
به گزارش خبرگزاری آسوشيتدپرس، وزارت خارجه فرانسه نيز روز چهارشنبه کاردار سفارت ايران در پاريس را که در حال حاضر بلندپايه ترين ديپلمات ايرانی در فرانسه است فراخواند تا خواستار آزادی اکبر گنجی شود.






پاینده ایران
یله

جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴

یار دبستانی من

فقط اگه حس کردین آهنگش نصفه ست
واسه اینه که نصفه دوم رو که عین نصفه اول بود
برای کم شدن حجم فایل بریدم
,همین
,پن

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴

مصدق مقدس؟ يا خاتمي تروريست؟

1. مقدس ترور شد. نه، ترور مقدس شد. با انتخاب فاشيسم و گزينش تماميت خواهي نه تنها ترور كه انحصارطلبي، شكنجه، زنداني كردن بيگناهان، كشتن انديشه، تبعيض عليه اقليتها و مردسالاري نهادينه و به عرصه ي تقدس رسيدند.
كاش روزي برسد كه مقدس چيزي يا كسي نباشد كه ترور شود بلكه انديشه اي باشد كه پاسداشته شود به حرمت انسان.
اما ترور(رعب و وحشت) پيش از هر چيز رعب تروريست از رويارويي با واقعيت و حقيقت انسان است و تلاشي مذبوحانه است براي از ميان بردن او.
ترور كين توزانه ترين برخورد با زنده گي ست و فرقي نمي كند كه چه كسي دستان منحوسش را بدان بيالايد. با ترور گودزيلا او را به شهيد تبديل مي كنند و بدين سان در دست اندازيشان به حقوق اوليه ي انسان توجيهي كثيف مي سازند.
2. خاتمي يك آخوند بود. كسي كه سوار بر شرايط بحراني 76 و زير علم اصلاح طلبان و با حمايت دانشجويان و روشنفكران به صحنه آمد و لاجرم به همه ي آنها پشت كرد.
مصدق يك سياستمداري كهنه كار و زمين داري مردم دار بود كه مقبوليتش را مديون انديشه ي بالا و سواد سياسي خودش بود و تا پايان كار هم به اهدافش پايبند ماند. اما شباهت زياد اين دو اعتماد هر دو به بدنه ي اجتماع به مثابه ي پشتوانه ي جنبش بود. حال آنكه مردم در هر دو مورد ثابت كردند كه از چنان درك بالاي سياسي برخوردار نبوده اند و حمايتشان سطحي و ناشي از تنگناي شرايط قبلي بوده است. اسطوره ي مصدق بايد شكست. اشتباه او در حمايت اوليه از حزب توده، اعتماد بي مورد به مردم و درك نادرستش از جايگاه دين در ميان مردم و در نهايت نپذيرفتن ميانجيگري بازرسان اوپك ؟؟ از اشتباهات اساسي او بود. مصدق اسطوره نبود مردي راستكردار بود كه واهمه نداشت و تا سطح قهرماني پيش رفت گرچه چندان خوشايندش نبود كه چينين نام گيرد. البته با اين نوشتار قصد توهين به خاتمي را ندارم اما اسطوره ي پوشاليني را هم كه اين روزها از او ساخته اند نمي پسندم. چندشناك استفاده ي دشمنان ديروز او از اين اسطوره است در تلويزيون و ... خاتمي بهترين رئيس جمهور بعد از 57 بوده است، دولتش نكات مثبت زياد داشت گرچه برخي معتقدند آلترناتيو او بهترين حربه ي جمهوري اسلامي براي دوام بوده است.
با اميد
هاپو

چرا گنجی می میرد؟

1) میدانیم که بیشتر مردم دنیا از دین خانوادگی شان پیروی می کنند و حتی نسبت به آن تعصب هم دارند. به عبارتی دیگر، دین و مرامی را که به شیوه ای کاملا اتفاقی به آنان رسیده است را برمیگزینند و به آن افتخار هم می کنند. بدون هرگونه پرسشی راهی را انتخاب می کنند که پدرانشان برگزیده اند. پذیرش آنچه دیروز بوده است بدون نقد آن و به چالش نکشیدن رخداد ها و حوادث روزمره از دیگر ویژگی‌های این عده است. منفعت امروز خود یا در بهترین شرایط خانواده خود مهمترین دغدغه این طبقه است.

2) فیلسوفان فلسفه سیاسی معتقدند که قدرت فساد آور است. در حکومت هایی که رای و نظر مردم با اهمیت تلقی می شود، حاکمان و قدرت مداران وقتی با موضوعی مخالفند، در بهترین حالت به خواسته هایی تن خواهند داد که مطالبه اکثریت مردم کشورشان باشد. مردم هم با سازوکارهایی تعریف شده، حق خودشان از حاکمیت را طلب می‌کنند.

3) تاریخ بیانگر رویداهایی است که عمدتا توسط افرادی که نسبت به محیط اطرافشان حساس بوده اند، رخ داده است. دغدغه‌های انسانی اگرچه به صورت موردی در هر فردی دیده می شود اما کسانی درگیر مسائل اجتماع خود می شوند که حداقلی از نیازهای روزمره‌شان برطرف شده باشد و نیز دغدغه پیگیری این امور را داشته باشند.

4) مدتی است که مساله اکبر گنجی و اعتصاب غذای او دیگر امری سیاسی محسوب نمی شود. اصل مساله به جان یک انسان بر می گردد. او در آستانه مرگ قرار دارد و وزنش به کمتر از 50 کیلوگرم رسیده است. پرسش اینجاست که چرا حتی عده کمی از مردم هم برای خروج از این وضعیت (اعتصاب غذای او) و بررسی مساله در دادگاهی علنی، به شکلی مسالمت آمیز اعتراض خود به حاکمیت را نشان نمی‌دهند؟

با توجه به اعتراضات چند ماهه اخیر برای نجات جان گنجی و تعداد افراد معترض حاضر در مراسمی که در این رابطه برگزار شده است و نیز جمعیت دوازده میلیونی شهر تهران، به این نتیجه رسیده ام که مساله جان گنجی مطالبه جدی یک صدم درصد مردم تهران است.



پاینده ایران
یله

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴

خاتمي رفت مقدس ترور شد

خاتمي هم رفت گاهي فكر مي كنم كار خاتمي درست بود يا مصدق مصدق همه را به خيابانها كشيد وخاتمي نه
مصدق پارلمان را تعطيل كرد و خاتمي نه.و آخرش توده ها مصدق را پايين كشيدند اما مصدق براي ابد در چشم همه بزرگ ماند و انگ ترسويي نخورد يا اينكه محافظه كار است نتايج كار خاتمي چه بود و مصدق چه چيز كداميك توانستند به شكل بهتري جامعه خود را از لحاظ فكري بالاتر ببرند ؟ من جواب نمي دهم چون از يك طرف اطلاعات تاريخي چنداني ندارم و از سوي ديگر مي خواهم نظر شما را بدانم شايد قياس ايندو به نظر شما چندان درست نيايد كه مصدق در چشم ما اسطوره است اما لازم نيست اسطوره شكني كنيم؟.
ومطلب ديگر آنهم ترور مقدس است به نظر شما اين ترور درست بود شكل گيري خشونت به جاي گفتگو آنهم درست پس از رفتن خاتمي چه معنايي مي دهدو اينكه عاقبت كار چه مي شود

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

آآآآآآآآآآآآآآه

جمعه حدود 10 صبح، توي تاكسي نشستم به سمت ميدون انقلاب.... يكنفر جلو و دونفر عقب ماشين هستند، منهم كنار اون دونفر ميشينم...، حس بدي دارم، سعي مي‏كنم بهش فكر نكنم،
نزديكاي ميدون امام‏حسين سر دادن كرايه بحث ميكنن و يكيشون راضي ميشه اون يكي كرايشو حساب كنه، برميگرده طرف من و ميگه: حساب كنم خانوم...؟؟؟
يه كم ديگه خودمو جمع و جور ميكنم و سعي ميكنم فقط به بيرون نگاه كنم،... گردنم درد گرفته............

نفر جلويي پياده ميشه و راننده كه شاهد اوضاع بوده بهم ميگه: اگه ميخوايد بيايد جلو كه راحتتر باشيد، مسافر سوار نميكنم كنارتون... تو دلم خوشحال ميشم از شعورش و ميرم جلو ميشينم... هنوز كولمو كنارم نذاشتم كه ميپرسه:
ميبخشيد شما توي شركت(يادم نيست) توي كريمخان كار نميكني؟
نه!
اصلا شما جايي كار ميكنيد؟
نه!
يعني هيچ كاري؟
نه! فقط درس ميخونم آقا، مدرسه ميرم...
يه كم با شك نگاهم ميكنه و ميگه: شما شبيه اون بازيگره توي سريال(بازم يادم نيست) هستيد، اول كه سوار شديد فكر كردم... نگاهش ميكنم و ساكت ميشه... بعد از كمي مكث دوباره ميگه: ببخشيد خانوم قصد جسارت ندارم ولي ميخواستم يه چيزي بگم...
از كوره در ميرم، عصبانيم ولي هنوز فرياد نمي‏زنم، ميگم..... و بعد ميگم: لطفا نگه‏دار پياده مي‏شم... ديگه ساكت ميشه و تا خود ميدون تقريبا حرفي نمي‏زنه...
من ميرم تو فكر... توي فكر يه شبي كه با تنسي و هاپو توي راه بوديم، نيمه شب حس كردم چيزي به شلوارم خورد، چشمامو باز كردم و ديدم چيزي نيست... چشمهامو بستم و دوباره، اينبار سريع چشمهامو باز كردم و حركت سريع دست پسر 19ـ18 ساله جلويي رو ديدم، تنسي هم بيدار شد ولي دوتايي هم نتونستيم از رو ببريمش... مجبور شديم هاپو رو بيدار كنيم... وقتي جريان رو فهميد داغ كرد و ... و واسه اينكه خيالش راحت باشه تا نزديكاي صبح بيدار بود و با من حرف زد....................

ادامه مسير براي نمازجمعه بسته است...
راننده يه چيزايي ميگه كه من نميشنوم...
ياد يك روزي ميفتم كه با يله و نوبادي و جودي داريم خيابون مزار رو به طرف فلكه ميايم پايين، خيابون شلوغه، جودي و نوبادي تقريبا با هم همگام هستن و من و يله چند قدم پشت سرشون، حدوداي 5/8 شبه...
يك نفر داره از روبرو مياد، به ما كه نزديك ميشه راهشو كج ميكنه و... من ناخودآگاه ميگم: آآآخ... كتف چپم تقريبا از درد بي‏حس شده... يله ديد كه چه اتفاقي افتاد ولي هنوز مطمئن نيست، ازم سوال مي‏كنه و من تاييد مي‏كنم، فرداي اونروز يله و نوبادي يكي يدونه چاقوي كوچيك توي جيبشونه..................
از اين روزهاي گند و اين قبيل اتفاقها زياده...
سعي مي‏كنم فكرمو از اين چيزا دور كنم...
به خونه و مامان فكر ميكنم كه مثل بچه‏گيام آروم بشم، صداي مامان توي گوشم ميپيچه كه: نه مامان جان، تو نميخواد دلت واسه كسي بسوزه... اينهمه دلمون براي همه سوخت، هيچ شده تا حالا كسي دلش براي ما بسوزه؟؟؟
ميگم آخه مامان اگه من ناراحتم واسه خود گنجي نيست... واسه مردنش هم نيست، واسه خاطر خودمه... اگه قراره اين وسط دل سوختني هم در كار باشه به حال خودم و امثال خودمه... اون كه تكليفش معلومه... با موندن يا رفتنش، در هر حال اسطوره ميشه، اونم به حق....................

اي بابا، انگاري ديگه درموناي بچه‏گيام هم فايده نميكنه، هنوز بغض داره خفم مي‏كنه..............
ياد 5شنبه ميفتم، ملاقات نمادين با گنجي 4ـ2... ساعت 1 ميدون انقلابم، مصمم هستم كه برم، ولي ناهار بايد برم مهموني، به دعوت دختر داييم...

حدود 4 با حسرت به ساعتم نگاه ميكنم و آه ميكشم، جريان رو واسه ميزبان تعريف ميكنم(ناگفته نمونه كه دانشجو دانشگاه تهرانه...)يه كمي نگاهم ميكنه و ميگه: گنجي كيه؟..........
..................................
چاملي رو ميبينم كه داره از خيابون رد ميشه و به طرفم مياد... كلي از ديدنش خوشحال ميشم، اينبار بيشتر از هميشه....
آخه لااقل ديگه اينقدر به چيزهايي كه آزارم ميده فكر نميكنم -فقط واسه چند دقيقه كوتاه- تا باز شروع كنيم به صحبت از...
.......................................
آآآآآآآآآآآآآآه
كورماز
کمال رفعتي صفا در شعري و در سوگ هزاران زنداني به دار آويخته گفته بود:

به باغ هاي دزد زده مي مانيم!
قبول کنيد
در روزگار رگبار
اندوه ميوه اي که بر شاخه مي ماند
از اندوه ميوه اي که بر زير چکمه له مي شود
هيچ کمتر نيست.

شاید مفهوم غیرت را به ما نادرست آموخته‌‌اند؛اما دیدن این تصاویر و آسوده از کنار آن گذشتن مصداقی عینی از بی غیرتی است.


چهل و ششمین روز اعتصاب غذای خشک




پاینده ایران
یله