سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

فضولی، بی تفاوتی !!

یه عکس میبینم که دو نفر کنار خیابون تو بغل هم افتادن و دو نفر دیگه بی تفاوت از کنار اونها رد میشن. به خودمون فکر میکنم و اینکه اگه تو دانشگاه دو نفر دیده میشدن که دارن با هم حرف میزنن هزار جور داستان دهان به دهان میگشت و همه ی دانشگاه میفهمیدن که فلانی با فلانی دیده شده! نمیدونم چرا اینقدر تو مسایل خصوصی هم دخالت میکنیم؟ اصلا برای من چه اهمیتی داره که دو نفر دارن با هم حرف میزنن یا کنار هم خوابیدن یا هر چی...!!
نمیدونم این حس کنجکاوی یا بهتر بگم "فضولی" که در بیشتر ما دیده میشه دلیلش چیه؟ اما جالب اینجاست که این حس فضولی فقط در مورد زندگی خصوصی افراد عادی اجتماع وجود داره و برای مردم این حس کنجکاوی وجود نداره که حکومتی که ثروت و قدرت داره، داره باهاش چیکار میکنه؟! این حس کنجکاوی به مردم کمک نمیکنه که سر از کار حکومت در بیارن اما رفت و آمدهای همسایه اهمیت زیادی داره!!! نمیدونم میشه این دوتا موضوع رو به هم مربوط دونست یا نه؟ اما به هر حال مشغول بودن مردم به خودشون عاملی برای بی تفاوتی نسبت به مسایل مهمتره.
بیشتر گفتگوهایی که تو محیطهای فامیلی میشنوم در مورد سریالهای تلوزیونی، برنامه های ماهواره ای و .... اما هیچ وقت یه گفتگوی منطقی و البته با آرامش در مورد مسایل اجتماعی شکل نمیگیره و یا زود خراب میشه و یه نفر هست که این گفتگو رو به انحراف بکشه و صورت مساله از بین میره. حرف زدن با خیلی ها برام تبدیل به مشکل شده! وقتی به یه دوست قدیمی میگم که یه برنامه در مورد "نقش قانون در زندگی زنان" داره برگزار میشه بیا با هم بریم. در جواب بهم میگه که برو بابا حال داری ها..!!!! و من نمیتونم بهش توضیح بدم که شرکت تو این برنامه ها به نفع همست. چون اون نفع خودش رو تو میزان درآمد ماهیانش میبیبنه نه شرکت در یک فعالیت اجتماعی. وقتی روزنامه دست من میبینه میگه اینه همش کشکه! و دوست دیگری میگه اینا واست نون و آب نمیشه! البته من میتونم روی دوستی با خیلی ها تجدید نظر کنم اما این کار به معنی رها کردن فردیه که در حال سقوطه و خودش نمیفهمه. نمیدونم این از ناتوانی من در توضیح بعضی مسایله یا در توانمندی بعضیها در بی تفاوت باقی موندن نسبت به چیزی که نباید بی تفاوت باشن؟! من اسمش رو میذازم حماقت خود خواسته!!!
nobody

شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

مرگِ وارتان
«ــوارتان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زير ِ پنجره گُل داد ياس ِ پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِ نحس پنجه ميفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»


وارتان سخن نگفت;
سرافراز
دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...





«ــوارتان! سخن بگو!
مرغ ِ سکوت، جوجه‌ي مرگي فجيع را
در شيان به بيضه نشسته‌ست!»


وارتان سخن نگفت;
چو خورشيد
از تيره‌گي برآمد و در خون نشست و رفت...





وارتان سخن نگفت
وارتان ستاره بود
يک دَم درين ظلام درخشيد و جَست و رفت...


وارتان سخن نگفت
وارتان بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...



۱۳۳۳



شاملو

برای 28 مرداد و برای ما که 28 مردادی دیگر را باز تکرار می کنیم!
همزاد

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

سمینار دین و مدرنیته

ساعت 10 خودم رو میرسونم، برای اینکه قرآن و مقدمات سمینار گذشته باشه. در قسمت اول سمینار علوی تبار حرف میزنه و به دلیل اینکه شمرده و واضح و مسلط صحبت میکنه میشه چند صفحه یادداشت برداشت. بعد از اون حجاریان. با صدای گرفته و لکنت زبان حرف میزنه و نمیتونه مقالش رو خودش ارایه بده، پس مجری برنامه تند تند از روی مقالش میخونه و فقط میشه به زحمت گوش کرد، و در تمام مدت فکر اینکه 5 – 6 سال قبل چه اتفاقی افتاده آزارت میده. ژند شکیبی هم که درست نمیتونه فارسی حرف بزنه و باز مقالش رو یکی دیگه میخونه. احتمالن تو روسیه زندگی کرده و درس خونده چون مقالش هم بررسی دین و مدرنیته در روسیه است. کدیور هم مثل همیشه وقتی حرف میزنه باور اینکه یه آخونده برام مشکله!
قسمت دوم برنامه قراره با سخنرانی دکتر سروش شروع بشه. اما... مثل همیشه!!! دکتر سروش به دلیل برخی مشکلات هنوز نیومده. جمعیت که نسبت به قسمت اول برنامه دو برابر شده شاکی میشن و هیاهو میکنن. کلی از جمعیت سالن رو ترک میکنن و من فکر میکنم غیر از سروش هم کسانی هستند که حرفهاشون ارزش موندن داشته باشه. در نهایت هم مقاله ی سروش توسط پسرش خونده میشه و مثل همیشه متن شعرگونه ی سروش لذت بخشه. "کسانی که مسوول برقراری امنیت هستند خود باعث نا آمنی شدند و ............ چون پرده برافتد چه ها کنند"
nobody

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

salam bacheha
yek jomle ghashangh khundam ke goftam inja benevisam.
yek Psychiatrist e fekr konam ahle Bulgaria gofte:
" The stupid neither forgive nor forget. The naïve forgive and forget. The wise forgive but never forget. "
dige inke emrooz nashrie karnameh ham toghif shod o dirooz goftan ke damane bazdasht ha be navazande ha o shaer ha ham mirese (rooznameh jomhoori e eslami). in chand rooze ba stress e kheili ziadi gooya news mikhunam. har rooz akhbar badtar mishe!
man ke hodude 8 sale har rooz akhbar ra negah mikonam hichvaght injuri hakemiat o ashofte nadide budam dar barabare montaghedan!

age bahse eghtesadi dust darin ino hatman bebinid. nevisande weblog scholarship gerefte az america baraye dore PHD economics va alan ham baraye bargozarie chand ta course umade iran.

shayad ajib be nazar berese ama harchi bishtar tu iran bishtar tondravi mishe masalan "ahmadinejad" mige ke Israel bayad az naghshe jahan hazf beshe, na tanha baraye irani haye dakhel ke baraye irani haye kharej ham bad mishe. motekhasesane irani ham ba in harfa forsat haye khube kari o elmi o az dast midan; masalan hamin hafte pish ke america daneshjoohaye sharif ra az foroodgahe mostaghim deport kard! ya inke irani tu kheili az jaha olaviate akhar mishe , ... .
begzarim!

yek sal az roozi gozasht ke 1 ostad be dalili ke hanuz ham nemidunam mano kheili aziat kard ama khob komake hana o hamzad vaghean az shedat e sakhti e un rooza kam kard.

shad bashid
yale

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

ببخشید که شعر مینویسم، اما این رو خیلی دوست دارم. دیروز از شمال برگشتم. یه هفته سفر بودم. خواستم کسی فکر نکنه من مردم! به این وسیله مشت محکمی هم به دهان استکبار جهانی میزنیم! بعضی وقتها دشمنان آدم انگیزه ی خوبی برای بیهر زندگی کردن میشن. ولی کسی قصد دشمنی کردن با من رو نداره. شاد باشید.
قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟
از کجا، وز که خبر آوردي؟
خوش خبر باشي، امّا، امّا
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي.
انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه ز ديّاري - باري،
برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس،
برو آنجا که ترا منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
قاصدک تجربه هاي همه تلخ،
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب.
قاصدک! هان، ولي ...
راستي آيا رفتي با باد؟
با توام، آي کجا رفتي؟ آي...!
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمي، جايي؟
در اجاقي- طمع شعله نمي بندم - اندک شرري هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند.
مهدي اخوان ثالث
nobody

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

حرارت آفتاب از روی آسفالت ترک خورده بر صورتم کوبیده می شود چشمانم را می بندم انگار وقتی چشمانم را ببندم داغی کمتری حس می شود، تکه ای از راه را با چشمان بسته راه می روم .
نگران سه چین بزرگ بین ابروهایم هستم با دستانم دو سر تاج ا بروهایم را می گیرم و صافشان می کنم ، وقتی در ماشین نشسته ام ، وقتی که خودم را در آینه می بینم !

دو بلیط کاغذی کج و کله شده لای دفتر آبی، شاهرود – تهران 7/1/85 . تهران شاهرود 8/1/85 .
در مغزم همه چیز تکرار می شود .
شب است بازهم هوا گرم است و صدای وز وز چراغ برق بهتر شنیده می شود .
شب شده دوباره شب شده روی سکوی بلند می نشینم رو به جاده و فکر می کنم که این وسط گیر افتاده ام ماشین هایی که می روند و ماشین هایی که بر می گردندو من اینبار این وسط ایستاده ام و نگاه می کنم .
حنا
نصف مرداد هم گذشت، هنوز هیچ کار به درد بخوری انجام ندادم؛
فقط هر روز که میگذره از دیروز خسته ترم.
خبرها هرروز تلخ تر از روز قبل و ما هر روز شاید بی تفاوت تر!!!

هیچوقت دوست نداشتم اینطور زندگی کنم.



کورماز

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

تیر برق
تیر برق
تمام خیابان پر شده از تیر برق
بیرون که می آیم در گرمای هوای ظهر تنها یک صداست صدا حرکت جریان از میان سیم های برق.
به راننده می گویم گمانم خانه مان این خیابان باشد و در دلم می گویم میان یک ردیف تیر برق.
حنا گفت امروز اولین قبض برایمان آمد یک قبض برق.
پسرها می گویند عجب دختر خلی است و من انگار فقط می خواهم قدم بزنم میان تیرهای برق.
ظهر که از خانه بیرون می آییم برای بازدید سالن حنا می رود سایه بایستد زیر سایه یک تیر برق.
اینجا درخت کم دارد پارک نزدیک خانه مان فقط درخت نخل دارد درختهایی شبیه تیر برق.
تمام.
(همزاد)