یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

بی آرزو چه می کنی ای دوست!

گفته بود امید نداری و من از آن روز همه اش درگیر این قضیه شده بودم که بی امید مگر می شود بقیه راه را رفت، قبول دارم که چیزی تغییر کرده بود، شاید اما مسئله فقط به امید برنمی گشت، مسئله خستگی بود و کارهایی که هر روز به تعدادشان اضافه می شد، اما نه مسئله حتی این هم نبود، وقوع هر اتفاق تازه نشان می دهد که چیزی به وقوع پیوسته است و این بی اتفاقی یا حتی نگریستن به اتفاق به عنوان امری غیر اتفاقی بود شاید و این ملال که درست می گفت شاید همان بی امیدی بود و ترس.

همزاد

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

روز می گذرد

انگار می خواهد چیزی نگوید، من می پرسم و چون جواب نمی دهد و کسالت و خستگی را بهانه می کند، گفت و گو در یک فضای بی اسمی جریان پیدامی کند. حسن این فضای بی اسمی این است که قاعده کلی است و تو قضاوت شخصی نمی کنی، حتی اگر قضاوت کاملا شخصی باشد.
صبح کامنت را می خوانم، تلفن می زنم و در این فضا باز چیزی نیست که دستگیرم شود، باز هم بی نتیجه می ماند این تلاش و فقط انگار خواسته ام بگویم بودنت برایم عزیز است.
باز هم از امروز بگویم که صفحه مسنجرم را باز کردم و با دوست قدیمی که امروز خیلی نزدیک نیست چت کردم، از نبودنش گفتم و خاطره هایی که مانده است با اینکه او دیگر نیست . فقط از هیاهو گفت، از اینکه چه احمقانه آن روزها رفتار کرده است و من ... گفتم تو که بهترین از بین بقیه بودی و شخصیت کاریزمای گروه ،با آن همایش ها و جوایز و...
با هم در کوچه باقی ماندیم، گفتم ما که بارها خانه را دیده ایم، شما بروید و ما ایستاده بودیم و حرف از برنامه ریزی بود و کتاب خواندن و فیلم دیدن و.. پس چرا این امید در چشم ها نبود.
می دوید و مدام کمد و بخاری و فرش و میز و.. را جابجا می کرد، همه کارها که تمام شد گفتم تمام این مدت به دانشجوی آوانگاردی فکر می کردم که داستایوفسکی و بکت می خواند، باور نمی کنی که زندگی از آن چیزها چیزی برایت باقی نمی گذارد، او گفت در من هست اگر نمی بینی برای این است که نمی شود نشان داد.
مسیج می زنم که ممنون بابت لطفت و او می گوید که می خواهد در شادی شریک باشد، شادی...من اما چقدر در غم های او شریک بوده ام.
بگذریم، نمی شود هم زد، نمی شود این ذهن را مدام هم زد و از آن خاطرات این روزها را بیرون کشید که اگر بیرون هم بکشم باز چیزی برای تو نیست که ایجاد جذابیت برای خواندن کند.

همزاد

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۷

باران و پاییز


همین بیرون آمدن و دیدن باران که حالا نه تند اما ریز می بارد می تواند خوشایند باشد.

همین برگ ها که زرد و سرخ و خیس از باران منظره پیش پای تو می شوند بی آنکه خبری از آب دهان و بینی مردمان باشد و اگر هم باشدزیر برگ ها لااقل به چشم نمی آیند.

می بینی می توان گاه در پس منظره های قشنگ به زشتی هایی اشاره کرد که در زیر این زیبایی پنهان شده اند، لایه زیرین گرچه دیده نمی شود اما انکار کردنش تنها اسبابی است برای آسایش ولی فردا که باز باران نیاید را چه کنیم.


همزاد


شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

دنیایی تنها با رنگ سفید

همین که زن گفت کارهایت به هم ریخته است و هیچ جوری درست نمی شود، بغض کرده بودم، اینکه بغض کرده بودم نه به خاطر حرف های او که به خاطر این بی حوصله گی بود که از صبح گلویم را فشار می داد و خسته بودم و باز باید به حرف های دوستی گوش می دادم و از بی خوابی هایش می گفت و من، من اصلا ولش کن کمی درگیری پیدا کردم،مرد گفت: خانم شما وقتی به به فروشگاه لوازم خانگی هم رجوع کنید وضع چک به همین ترتیب است و من، چه می توانستم بگویم جز اینکه تصور من این بود که دانشگاه، فروشگاه لوازم خانگی نیست، بحث ادامه پیدا کرده بود و به اینجا رساندم که من خودم درگیر این وضعیت بوده ام و همه سعی که جای تو خودم را بگذارم و درمدت زمانی که در اینجا فعالیت کرده ام، همه جوره همکاری کرده ام و در نهایت کار درست شد با دوندگی و اما هر دو دلخور بودیم.
برایش نوشتم سفید این چیزی است که وقتی ذهن دچارش می شود دیگر نمی توانی... یعنی که فکر کن همه چیز سفید باشد، همان کوری سفید، وقتی سیاه است انگار باز رنگی هست که یساه باشد اما سفید بی رنگی است، فقدان است و خلا و وقتی دچار این وضعیتی، یعنی که هیچ...
خانه را شستیم با کمک پن و معصومه و علی و نوبادی - این هفته درگیر اسباب کشی هستیم و باز باید یکبار دیگر تیرگانی ها را نددید که اگر برای خسرو تیرگان همان حس عمیق است، شاید برای ما تیرگان چیزی است در حد اینکه نخواهیم کسی برود و این نخواستن آنقدر قوی باشد که برای خاطرش باز به همه حرف های سرپرست عمل کنیم. هر چند که باید گفت هنوز تیم قائم به وجود خسرو است و نبود او به منزله فروپاشی تیرگان لااقل از زاویه کوهنوردی خواهد بود.
همزاد

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷


در سالن سینما نشسته ام، همه جا تاریک است، من لم داده ام روی صندلی و بیشتر می شود گفت که فرو رفته ام، زن عق می زند، از لای برف ها با مرد می گذرد و همه چیز آماده است تا .. یکی می خندد، یک زن که به مرد کناری می گوید: نگاه کن این نشانه مظلومیت زنان است و باز می خندد، زن عق می زند، برف سرد است، کدام فیلم است آنکه روی پرده است یا واکنش این دوست من که چنین با مرد می خندد.


دعوت را دیشب به پیشنهاد یکی از دوستان دیدیم، فیلمی درباره سقط جنین، وقتی می خواهم این مطلب را بنویسم سعی می کنم که نقد رادیو زمانه، بی بی سی و خبرگزاری آفتاب را لااقل خوانده باشم که چیزی که الان می نویسم بر مبنای لااقل یک زمینه باشد این را اضافه کنید به گوش دادن یک مصاحبه دوساعته با حاتمی کیا، پیرهادی و امیر پوریا در برنامه سینما صدای رادیو گفت و گو که البته اگر مورد آخری کمی اجبار هم به دنبال داشت اما برنامه بدی نبود، بویژه که مجری آن هم فرزاد حسنی است.


نقش منفعل زنان، روایت سطحی به ماجراها، پرداخت ساده از داستان ها، بدی اپیزود دوم که در آن فروتن یکی از بدترین بازی هایش را به نمایش گذاشت، عدم در نظر گرفتن تفاوت ها، نکوهش سقط جنین در هر شرایطی، پذیرش زنان در عین بی دلیلی و.. همه را می توان از نواقص فیلم برشمرد.


در سرمقاله هفته نامه شهروند امروز حالا نمی دانم در کدام شماره اما قوچانی به نکته ای در حمایت از احمدی نژآد اشاره کرده بود و آن اینکه شاید تو منتقد بسیاری از عملکردهای این فرد باشی اما نمی توانی این وجه مثبت را در نظر نگیری که تنها احمدی نژآد است که می تواند آغازکننده برخی حرکت ها در این کشور باشد که هیچکس دیگر نمی تواند و یارای انجام آن را به واسطه هزینه هایش ندارد.


در جایی نوشته شده بود که تنها حاتمی کیاست که اجازه دارد به این موضوعات بپردازد و شاید این را باز بتوان همان فرصت گرفت که فردا کسی بتواند از این فیلمساز مثالی بیاورد برای پرداخت داستان های مشابه.


فیلم را خیلی ها نپسندیدند اما برای من لااقل اپیزود آخر جذاب بود، یک زن صیغه ای که اذعان می دارد که تنها برای یک زن صیغه ای مهم زن بودن است و باز با اینهمه می جنگد، شاید او تنها زنی است که خواهان فرزند است و دست به این ریسک می زند که با حاجی دربیفتد، هر چه می خواهد را قربانی کند تا فرزند باشد که عشق حاجی خود زمانمند است و وابسته به شرایط و اینهمه پنهان کاری و... حال اگر تو بگویی باز این فرزندآوری است که برای زن مهم شده است، می توانی برداشت خودت را بگویی، اما مهم شاید همین خواست است و رسیدن به آن که تنها در این اپیزود است هر چند که به محکوم کردن سقط جنین ختم شود. البته یادآوری کنم که اینها را اضافه کنید به علاقه من به مریلا زارعی و شخصیت این بازیگر و...


همزاد

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

آتش، انحلال ، آرزوها من و حرف های تو

اولین روزهای پاینده بود که یله در متن هایش مدام از آ و ب می نوشت و اینکه در یک رابطه چه میزان صداقتی لازم است هر کدام از دو طرف داشته باشند، اینکه حتی وقتی راجع به مسئله ای فکر می کنیم تا چه حد مختاریم آن را پیش خودمان نگه داریم و باز امیدوار باشیم که یک رابطه صادقانه باقی مانده است، در ذهن یله آن روز بیش از همه چیز شاید وجود یک رابطه صادقانه بود که همین صادقانه بودن اساسی باشد برای پایداری آن.
چقدر صادق مانده ایم و چقدر صادقیم در هر رابطه ای اعم از عاشقانه یا اجتماعی و یا حتی در بیان خواسته هایمان...
با تلفن که حرف می زنم به اعتراض می گویم این نفع شخصی اوست که تحت لوای آینده من توجیه می شود، من اگر مهمترین بخش این داستان باشم باز حق دارم در شکل داستان خودم دخیل باشم و او چه حقی دارد که برای من در این مورد تصمیم بگیرد حالا به هر بهایی که باشد، آرزوهای خودش یا دیگری و اینکه من پشیمان نشوم که اگر بشوم باز مسئله منم و این منم که از کرده خودم پشیمانم، نه اینکه در زمان حالی که وجود دارد من از رفتار او دلخورم.
محور همه حرفها روی آرزوهای همه می چرخید و قرار بود یکی قربانی شود یا من و یا آنها ، نمی فهمیدم که چرا همیشه باید یک جای کار بلنگد که بین من و نزدیک ترین هایم یکی باید خواسته هایش را ندید می گرفت و در داستان من این باز من بودم که باید گذشت می کردم.
گاهی وقتی کسی خبر از وقوع حادثه ای را بارها به تو می دهد تو خود گمان می بری که حادثه ای در راه است ، هر چند که در اساس حرف بر مبنای برداشت یکی بوده باشد و الان من...

خبر آتش گرفتن سینما جمهوری یا نیگارای سابق، خبری دیگر در حوزه سینما بود که بیشتر به حال و هوای سینمای ما می مانست و گمانه زنی ها که آیا بالاخره یکی سینما را آتش زد...
متن مصاحبه با علی مصفا را اینجا بخوانید.

درباره خانه فرهاد و جشنواره موسیقی و دلایل انحلال این خانه هم می توانید به اینجا مراجعه نمایید.

همزاد

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

قله پرسون

دیروز کوه بودیم، قله پرسون و دشت هویج و...
مثل همیشه خسرو بود که تلاش می کرد هوای همه را داشته باشد و نگاه به اینکه کفشها چطور است و کی سر می خورد، کی تنها مانده است و....
از قله تا پایین همه اش سر خوردن بود و برف بازی روی قله و دویدن و دویدن و خندیدن و...
دراز کشیدن روی علفهای سرد و نگاه به قله و آسمان و اینهمه برف و...
چاملی بود و مصطفی و بقیه و...
به م. آ گفتم مصطفی شاید همان نمونه ایده آل است همان که فکر می کند و هست و من...

یکی گریه می کند، یکی که همیشه آماده گریستن است و فقط کافی است گوشه ای گیر بیاورد تا شعر ناتمام بماند و اگر تمام شده با بغض تمام شود، راست می گوید آنقدر ندار شده ایم که از ریزش اشک هایمان شرمنده نباشیم.

برنامه خوبی بود، چاملی و خانواده مثل همیشه مهربان بودند، خسرو و معصومه پرکار و خواندن شعر زمستان اخوان پایان خوشی برای یک سفر و تنها ماند جای خالی حنا و بقیه که ماند برای برنامه های بعد....

همزاد

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

درد اسبابی برای خندیدن

از بخش بازرسی که می خواهم داخل شوم محکم زن به من کوبیده می شود، یک درد، یک درد مبهم که چند وقتی هست و زن عذر می خواهد و درد می پیچد و متمرکز می شود و دستم را...
کتاب چنین کنند بزرگان را در اتوبوس می خوانم و بعد می خوابم.. می شود به هر چیزی خندید، هر چیز غم انگیزی لایه های مضحکی دارد، هر کار مهمی می شود که خنده دار باشد مثل همین درد، درد گاهی مضحکه است برای آنکه چهره دردناک را می بیند، آنکه از درد به خود می پیچد نمی داند گاه می تواند اسبابی برای خنده دیگران باشد و... بگذریم که وقت نیست و مدیر روبرویم نشسته و هر آن ممکن است سری به کارهایم بزند.

همزاد

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۷

زمان

همه اش از زمان می گفتم، از زمانی که داشت می گذشت، سوار قطار بودم و نوشتم همه اش درگیر زمانم و زمان از دست هایم می پرد.
همیشه همینطور است، خواهرم را می گویم، تا ایستگاه قطار می آید و تا قطار حرکت کند می ماند و تا زمانی که چشمهایم از پنجره قطار ایستگاه را می بیند دست تکان می دهد.
همین تکان دادن دستش، همین خط های کنار چشم ها و لبش، همین صبوریش و همین بودنش و فکر نبودش و چه می شود بگویم جز اینکه همین زمان است که مرا می ترساند.
کنار شیشه نشسته ام، چیزی در گوشم زنگ می زند، منظره ها رد می شوند و می روند و بر نمی گردند و من.. این منم که رد می شوم این اوست که دست تکان می دهد و از لابلای چشم هایم چیزی شبیه اشک می ریزد.
لازم نیست هر چیزی را بگویی، لازم نیست از اخلاقیات و انسانیت و فردیت و حقوق و خیلی چیزها حرف بزنی، با این کارها مسئولیت خودت را سنگین می کنی و مرا کلافه وقتی گمان می کنم حرف هایت جز حرف چیزی نیست، گاهی اینهمه حرف زدنت نشان می دهد که می خواهی همان چیزی که در تو هست را مخفی کنی.

همزاد

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷


انتخابات آمریکا بالاخره تمام شد، یعنی حتی اگر تمام هم نشده باشد باز آنقدر اختلافات بالا هست که بدانی لازم نیست بقیه آرا را بشمرند.

انتخابات این دوره ریاست جمهوری آمریکا به گفته کریستین امان پور به انتخابات 76 ایران بسیار شبیه است. صف های طولانی، اختلاف بالای رای ها، حضور نسل جوان و گفتن از ظهور عصری جدید در آمریکا.

زیاد به نژادپرستی آمریکایی ها بدبین بودیم.

زیاد به خودمان خوش بین و به اینکه در ایران عصری جدید فرا رسیده بود که ما در خود تغییری ندیده بودیم.

وقتی در کشوری 230 سال انتخابات در یک روز برگزار می شود، وقتی سیاست های یک کشور در 150 سال حداقل تغییر چندانی نمی کند، باز ما چه خوش بینانه از تغییر اوضاع به نفع خودمان با پیروزی اوباما سخن می گوییم، فراموش نکنیم عصری جدید در آمریکا نه برای من و تو و..


همزاد

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

افسردگي و انسانيت

در فضايي كه درك نكبت و افول كيفيت حيات نياز به استدلال و فاكت و فيگور و آمار و ارقام ندارد، شیدایی بیمار گونه و وانمود کردن به آنچه که نیست و ادعای "خوب بودن حال" و تظاهر به آرامش داشتن و...هم مضحک است و هم بی شرفی محض.اگر کسی در این "نکبت" احساس رضایت درونی دارد،بی شک بیمار است.بی شک سویه های درونماندگاري از شقاوت و بی رحمی و جنایت در نا خودآگاه او ریشه دارد.
شاید همان قول بنیامین موخره مناسبی باشد:افسردگی ، امتداد تفکر است.

و اگر کسی در اطراف شما افسرده نیست،فاقد قدرت تفکر است.و کسی که فاقد تفکر است،اساسا انسان نیست.حتی اگر شمایل و اندامش هنوز شبیه گونه ای از جانور باشد که "انسان"نامیده می شود.


منبع: وب سایت رخداد

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

قصربهرام


کویر رفته بودیم

بیست و دو نفر بودیم که به رهبری بهمن، هر چند که خسرو رئیس است اما در این برنامه به رهبری بهمن کویر و قصر بهرام رفته بودیم.

من و نوبادی و م. آ و پن و علی. پ از همان دوستان سابق بودیم و بقیه دوستانی جدید که هنوز در مرز گروه و دوست بودن مانده ایم و تصمیم به تشکیل گروه های کوچک حاشیه ای به نسبت علاقه مندی هایمان گرفته ایم.

هوا خوب بود و بارانی و حنا نشد که به برنامه برسد و چاملی نمی توانست.

ای ایران خواندیم و یاد یله افتادیم و شاید گریه برای او و قنبرآبادی وقتی که از خواندن باز می گشتم ادامه آنچه ما نخوانده بودیم را زمزمه می کرد: ای ایران ای خرم بهشت من....

به م. آ گفتم بهش احترام می گذارم بابت آنچه انجام داده و بابت خودش و خیلی از رفتارهایش و پنهان نکردن خودش و اینهمه صراحتش که ما شاید هنوز مانده است به آنجا که اوست برسیم و شاید هنوز درگیر حرف هاییم.

گروه که اسمش آمد یاد پاینده بودم، اما هر گروه مقتضیات خودش را دارد و به قول رئیس گروه باید انتظارات را پایین آورد حالا انگار حرف او شامل همه این خرده گروه هایی که در حال شکل گرفتن است می شود.

دارم روده درازی می کنم از بحثی که شما درگیرش نبوده اید، سفر خوب بود و جای حنا خالی که جا ماند و جای بقیه ای که نشدبه هر دلایلی بیایند، شازده کوچولو که ارائه پروژه داشت و یله که نبود، جودی که نمی توانست بیاید و ....

دارم به این نتیجه می رسم که چقدر متفاوتم از آنچه فکر می کردم، راستی که سخن گفتن چه ساده تر است تا عمل به آنچه می گویی