شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

سفر

بعد از چند روز استراحت و مریضی و احوال پرسی و دیدار دوستان باز کار شروع می شود.
فردا امتحان زبان دارم اما زهرا می گوید فردا همایش پویش از خاتمی است و خوب است که ما هم آنجا باشیم.
امتحان زبان آنقدر جدی نیست، بیشتر یک جور آمادگی برای امتحان اصلی هفته بعد است که امیدوارم فقط بتوانم قبول شوم.
سرما خورده ام، خیلی ناجور سرما خورده ام، شاهرود بودم و دوستان را دیدیم، مصاحبه ای در باب مرگ در یکی از باغ های خرقان ترتیب دادیم، در فضای نزدیک غروب و در انبوه صدای کلاغان که بالای سرمان به صورت دسته ای پر می زدند.
فضا خود مرگ را به همراه داشت.

همزاد

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

مهرافروز

دادن خبر مرگ چنان هول آور و احترام آمیز است که فرد پیام دهنده را نیز دربرمی گیرد.
نمی شود گفت که می شناسمش، نمی شود گفت که به او فکر کرده ام، حتی باورت می شود که من مهرافروز را حتی ندیده ام.
علی لرگانی شب تلفن می زند صدایش گرفته است، این را حتی من هم می فهمم و بعد می گوید که شازده کوچولو یا همان فاضل خودمان این را گفته و بعد همه و اصل و منشا خبر می رسد به ایمان که تلفن زد و خبر را داد.
م.آ همین که شنیده بود دیگر زیاد حرف نمی زد، حرف که می زد نصفه و نیمه بود، گفت می خواهم بنویسم وچیزی در روزی روزگاری نوشت.
به دوستی زنگ زد و احمدی و بعد دوستی زنگ زد و خبر را داد و حرف از آ شد و بعد همینجور حرف زدن با کلمات ناقص و نصفه نیمه.
حتی ندیدمش، فقط خوانده بودم، فقط شنیده بودم، شاید چیزی فراتر از اداهای هر روزه ای که می بینم. چیزی که خود بود و همین باید می بود. برای کسی چون او چنین روالی نه چیزی خرق عادت که خود عادت بود، باز بگویم که ندیدمش و خواندن همان وبلاگ چیزی در همین حدود به من می داد
کامو بیگانه را شروع کرد با یک جمله مادرم دیروز مرد. من تمام می کنم مهرافروز مرد.

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

بازی بی قاعده

به او می گویم از چیزی که بدم می آید این عدم صراحت در بیان خواسته هاست، صریح باش و بگو والا اینهمه حرفها که تو می زنی و مقصود چیز دیگری است، اصلا چه فایده ای دارد.
چندوقتی می شد که تلفن می زد و این تلفن زدن کمی هم عجیب بود و یک شب گفت که انگیزه همان تن است و میل به هم خوابگی و بعد تمام شد و ما دو تا مثل دو دوست باقی ماندیم.
گفت به آن اداره که می روم و تو نیستی چیزی کم است و او گفت باور نمی کردم مرا به یاد داشته باشی و شاید این به یاد داشتن ثمره همان صراحت بود.
فکر می کنم در جمعی که افراد اکثرا تنها هستند و گاه به دیگری فکر می کنند، گفتن این کلام به او که دوستش دارند بی توجه به حاشیه ها و هزینه ها، نوعی احترام به احساس خود طرف مقابل است، گاه گمان می کنیم که بازی در دست ماست ، بازی را اما کسی می برد که خوب بازی کرده باشد و آنهم در میدان عمل.
شاید این نگاه بازی گونه به زندگی و عشق و احساس را مورد مواخذه قرار دهی و بگویی هر چیزی را نمی شود به بازی تشبیه کرد و آنکه سریعتر می دود لزوما برنده نیست اما آن کسی که همه چیز را با هم می خواهد هم نمی تواند برنده باشد.
همزاد

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

شهرام شیدایی

بی آن‌که بدانی حرف زده‌ای
بی‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای
بی‌آن‌که بدانی مُرده‌ای.ساعت را بپرس کمکت می‌کند
از هوا حرف بزن کمکت می‌کندنام مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویر کسی راسریع! از چیز کوچکی آغاز کن
مثلا رنگ‌ها مثلا رنگ زرد
سبز، اسم چند نوع درختبه مغزی که نیست فشار بیاورفصل‌ها را، مثلا برفسریع باش، سریع
چیزی برای بودنت پیدا کن، دُور بردار
ممکن است بقیه چیزها یادت بیایدسریع! وگرنه
واقعا
به مرگت
عادت، کرده‌ای.
شعری از شهرام شیدایی
اطلاعیه گروه شعر ۱۷ درباره بیماری شهرام شیدایی و نمایشگاهی که با هدف کمک به وی برگزار خواهد شد.(صمد تیمورلو، كاظم واعظ‌زاده، محمدعلی فرجی، غلامرضا احمدخانی، سعید فصیحی، اكرم فردی و لیلا فراهانی) کلیک کنید
به فکر شیدایی باشیم/ بازتاب خبر در وبلاگ محسن فرجی کلیک کنید
بازتاب خبر در وبلاگ pegahahmadi کلیک کنید
لینک این خبر در رادیو گفت وگو
همزاد

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷

زیبا


. تا بخواهم تولد علی موقر بروم یک و نیم ساعت فرصت داشتم و " زیبا" را دیدم

دختر زیبا بود، آنقدر زیبا که بخواهی نگاه کنی و سیر نشوی، از نگاه خودم نمی گویم از نگاه دیگر بازیگران فیلم که او را می دیدند که میل همه به بودن با او بود و انگیزه تمام تن.

در را ه که می آمدم با خودم فکر می کردم به اهمیت تن در یک رابطه و... مسئله آیا همین بود؟ "زنا مکن" کیشلوفسکی می گفت که همه این نیست .. اما...

وقتی میل باشد و مانعی باشد و این میل شدید باشد، چنان شدید که ناگاه وارد خانه شوی و بعد تجاوز و کتک و بعد این ادعا که زیبایی تو بود که به من تجاوز کرد..

ترس از مرگ در زن و میل به زندگی و نهایت داستان این شوریدگی های پس از تجاوز و مرگ روی پل عابر...

سخت است که نهایت داستان با تجاوز به جسد زن تمام شود اما م. آ می گوید این مثالی از همان محاکمه کافکاست، او بی دلیل می میرد چون باید بمیرد و این سرنوشت محتوم اوست...


همزاد

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷

امامزاده داود

فشارم پایین افتاده بود، حالت تهوع داشتم، دستم روی دلم بود و بعد با هر قدمی به درون چاله ای می افتادم.
خسرو گفت گمان می کردم همه چیز خوب است که اینقدر جلو راه می رفتی، پریسا جلوتر از همه و با فاصله بود و بعد من و این دل درد و تهوع، گفتم از درد بود و میل به خلاصی از آن...
علی گفت او هم در انتها به نهایت رسیده بود و درد داشت.
قبل از اینکه به برف رسیده باشم، درد شروع شده بود و با هرقدمی بیشتر و بعد که به آن بخش پربرف رسیدیم که دیگر عاجز بودم.
این ناتوانی، این درماندگی و عجز و فروافتادن از وجه انسانی، این میل به نیازهای اولیه بود که مایه آزار بیشتر شده بود.
گفت کوله ات را به من بده و من لجبازی کردم، گفتم لجبازتر از آنم که بارم را به دیگری بسپارم و بعد درد بیشتر بود و بیشتر و مدام مرا از چاله ها بیرون می کشید تا کوله را دادم و سبک و رهاتر رفتم و بارم بر دوش دیگری بود و این تسلیم شدن برای من بود.
گاه غلتیدن، چهاردست و پا رفتن، مدام افتادن و برخاستن و دراز کشیدن، این تحقیر بود، تحقیری که طبیعت اعمال می کرد و نوعی نمایش آرام قدرت او بود و من ضعیف تر و ضعیف تر و این ضعف آزارنده و آزارنده تر تا مشت بکوبم به برف و لعنت بگویم به آسمان و زمین که چنین تحقیرم می کند که روبرویش خم شوم.
نمی خواستم که چهارپا باشم، نمی خواستم که افتاده باشم، نمی خواستم که بغلتم، می خواستم انسان باشم، صاف و ایستاده و خم نشوم، برف فشار می آورد، تهوع فشار می آورد، درد فشار می آورد...زیرپایم مدام خالی می شد، بدنم خیس بود، می لرزیدم و ...
از لبه ها همیشه در عمرم ترسیده ام از همان موقعی که لبه های آجرها را می گرفتم و تا پشت بام می رفتم و از آن طرف تا کوچه باغ می دویدم و روی درخت ها بازی می کردیم، از تپه ها بالا می پریدیم و یک بار در جدول جلوی خانه مان با فک پایین افتادم و دندان هایم کلید شد و یکبار که گوشه ای از زبانم با پایین پریدن کنده شد که زبان بین دندان ها ماند.اینها شاید بود دلایل این ترس و شاید هیچکدام و این زوال و جهیدن و....
جمعه بود، امامزاده داود رفتیم، 23 نفر بودیم و رهبری را خسرو به عهده داشت. مثل همیشه بیشترین بار و بیشترین کار و.. دیدن دوستان بود، نوبادی و علی موقر و علی پ و بقیه که شما نمی شناسید، جای یله خالی بود و حنا و چاملی و بقیه، هر چند که هر چه بیشتر رفتیم و سخت تر شد تاسفی برای نبود بقیه نبود و میل به رسیدن.

همزاد

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۷

هزار دستان


سه شنبه و ماندن و پرستاری از مریض و تهیه غذا و .. بهانه ای بود برای اینکه بتوانیم نیمی از سریال هزار دستان را ببینیم.

بازی قوی محمدعلی کشاورز، جمشید مشایخی و بقیه ... فیلمنامه قوی، فضاسازی خوب و...

تاریخ ما بی قراری بود، نه باوری، نه وطنی.

به سایت ها سر می زنم جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره به لیلا حاتمی.

نمایشگاه زن و جامعه شهری در خانه هنرمندان وعکس هایی که دیدنشان برای من واقعا جالب بود هر چند که من ازآنها را از سایت بی بی سی دیدم که فرصت برای رفتن به خانه هنرمندان فراهم نشد.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

دهه فجر و خاتمی

دهه فجر را با خواندن کتاب نتایج انقلاب ایران نیکی آر کدی می گذرانم.
نوسینده سعی می کند که بی طرفی را اختیار کرده و به توصیفی عینی از وقایع و دسته بندی های پس از وقوع انقلاب در ایران دست پیدا کند.
تنها کتابی است که به کشتارهای دهه 60 اشاره کرده ، هر چند اینها در پاورقی است اما آمار دقیقی را به نقل از آبراهامانیان داده است.
خواندنش را توصیه می کنم اگر هنوز نخوانده اید، ممکن است البته پیدا کردن این کتاب مشکل باشد چون اجازه انتشار مجدد نیافت. نوبادی اما این کتاب را دارد منهم در شب تولدش کتاب را از خانه شان به امانت گرفته ام. خیلی کم حجم و مفید است حدود 150 یا 160 صفحه.
بالاخره خاتمی اعلام کاندیداتوری کرد. نمی خواهم ناامید باشم. نمی خواهم بگویم که نمی شود که ناامیدی بی نتیجه است برای ما که حداقل ها نیز شادمان می کند.
همزاد

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷

تولدت مبارک نوبادی

تولد نوبادی بودیم.
پن هم بود، م.آ هم بود وبقیه را گمانم باید به نام بنویسم.
زن به هر کس گفت که جمله ای بنویسد و ما هر کدام چیزی نوشته بودیم، حال بی توجه به محتوا زن از خودمان می گفت و اینکه به چه فکر می کنیم و چه چیزی را دوست داریم و ما سرخوشانه به تایید مشغول بودیم.
به علی موقر گفتم جالب است که خود، بیش از همه خودمان را می شناسیم و باز این اشتیاق به شنیدن خودمان از زبان دیگری اتفاق می افتد. او از این می گفت که درک و کشف ما توسط دیگری است که بر جذابیت داستان می افزاید، میل به خواندن طالع بینی های چینی و هندی و.. هم در صحبت های ما در همین راستا ارزیابی شد.
در راه خانه که می آمدیم درباره این حرف زدیم که چه شد که ما جمعی دانشجوی به قول خودمان روشنفکر با هم حرف نزدیم و اوقات گذشت و حتی به سرعت مراسم نوبادی را به انجام رسانیدیم و صفحه اول کتاب ها نانوشته ماند و اینقدر به خود مشغول شدیم...
لازم نیست گاهی بگوییم که دیده ها گاه به گفتن نمی آیند.

همزاد

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

درد

همه اش درد بود.
درد که می پیچد و باز می شود تا به انگشتان پا برسد و باز در درون جمع می شود ،پاها کشیده می شود و می چرخد...
سرم از خواب آلودگی می افتاد و خوابم نمی برد.
گفت زیادی خوشی و تفریح می کنی، همه می گفتند زیاد است باید به کارهایت برسی، من به کارهایم نمی رسیدم و بقیه این را ازکاهلی خودم و تفریحات زیاد می دانستند.
درد بهانه ای شد برای دیدن فیلم، توت فرنگی وحشی برگمان، منهتن وودی آلن و رولت چینی از یک کارگردان آلمانی...
توت فرنگی وحشی را بیش از همه دوست داشتم به خصوص شخصیت پسر دکتر را با آنهمه سردی و صراحت بویژه زمانی که از فرزند حرف می زد.
باز حالم خوب نیست و درد دارم...

همزاد

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

بازدید

اتاق شلوغ است، آمده اند کارها را چک کنند، مدیر توضیح می دهد و آنها سئوال می پرسند. می گوید چه کسی تشخیص می دهد و به من اشاره می کند.
من مسئول محتوا بودم.
دیشب با علی موقر راه می رفتم، تا به داروخانه برسیم از خودم می گفتم و این مشکلات و بی حوصله گی ها و او گفت که گاهی هیچ کاری نمی شود کرد.
م.آ مریض شده است، گوش هایش سنگین شده و برای حرف زدن با او باید نزدیک گوشش حرف زد گفته اند تا چند روز دیگر خوب می شود.

همزاد