شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

بازی بی قاعده

به او می گویم از چیزی که بدم می آید این عدم صراحت در بیان خواسته هاست، صریح باش و بگو والا اینهمه حرفها که تو می زنی و مقصود چیز دیگری است، اصلا چه فایده ای دارد.
چندوقتی می شد که تلفن می زد و این تلفن زدن کمی هم عجیب بود و یک شب گفت که انگیزه همان تن است و میل به هم خوابگی و بعد تمام شد و ما دو تا مثل دو دوست باقی ماندیم.
گفت به آن اداره که می روم و تو نیستی چیزی کم است و او گفت باور نمی کردم مرا به یاد داشته باشی و شاید این به یاد داشتن ثمره همان صراحت بود.
فکر می کنم در جمعی که افراد اکثرا تنها هستند و گاه به دیگری فکر می کنند، گفتن این کلام به او که دوستش دارند بی توجه به حاشیه ها و هزینه ها، نوعی احترام به احساس خود طرف مقابل است، گاه گمان می کنیم که بازی در دست ماست ، بازی را اما کسی می برد که خوب بازی کرده باشد و آنهم در میدان عمل.
شاید این نگاه بازی گونه به زندگی و عشق و احساس را مورد مواخذه قرار دهی و بگویی هر چیزی را نمی شود به بازی تشبیه کرد و آنکه سریعتر می دود لزوما برنده نیست اما آن کسی که همه چیز را با هم می خواهد هم نمی تواند برنده باشد.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: