دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۹

صدا

همینجور که رادیو گوش می دهم خبری هم از مصطفا می دهند।
بازجویی یک ماهه برای تحت فشار گذاشتن او برای مصاحبه تلویزیونی...
بگوید که دانشجوی ستاره دار وجود خارجی ندارد واینها همه یک توهم است...
شب مناظره کروبی بود یادهم هست با احمدی نژآد خانه ما بود آنشب گفت پیشنهاد داده که پشت صحنه باشد و تا احمدی نژآد گفت که دانشجوی ستاره دار نداریم او بیاید به نمایندگی از همه دوستانش که بگوید هست حتی اگر دیگران وجودش را منکر شوند....
و حالا هستی و یک دانشگاه با نام توست... بازجو راست می گفت که نامت و مجسمه ات را بر سر دانشگاه می زنند نه به نشانه ترسی از عقوبتی که به نشانه استقامتی که تنها زیبنده توست.... راستی از چاملی که خبری نیست کاش رجایی شهر نبرده باشندش چه خبرها که ازآن زندان به گوش می رسد.... چقدر دلم گرفته این روزها و دلتنگی از بابت صدای شما که نیست و اینهمه صدا که یکی آشنا نیست।

همزاد

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

سال نو

انگار که همه چیز خواب باشد و بیداری نیز بخشی از خوابی که امتداد پیدا کرده است؟ حرف که می زدیم می گفت از کجا معلوم دنیا رویایی نباشد در ذهن آن دیگری که نمی دانیم کیست و ما همه کاراکترهایی برای او که دارد در خوابمان می بیند...
گفتند که مصطفا را به زندان اطلاعات انتقال داده اند، حسام را هم خواسته اند برای اول فروردین و حالا حسام گفته که یک شب برای دیدنش برویم، چاملی هم که باید در قرنطینه باشد ماه هاست و سال نو هم که دارد می رسد। می گوید چرا اینهمه بی حوصله و من از این روزها می گویم مرد از پول نفتی که باید خرج شود آنهم خرج تماس گرفتن با موبایل من و من کافکا به روایت بنیامین می خوانم و زندگی کارمندان... گفت فایده حضورشان چیست؟فایده اینهمه جنب و جوش به شوخی گفت که برای اینکه پله را کثیف کنند اما در این اشارتی بود شاید...
سال هشتاد و نه دارد تمام می شود سال نود که بیاید چاملی سی ساله می شود بازجو راست گفته بود که تا سی سالگی نگهت می دارم و ما ساده بودیم که وقتی به سلول برگشت گفتیم اینها همه اش حرف است و تو اینجا نمی مانی... چرا اینقدر ساده ایم که فقط حرف های خوب را باور می کنیم این را هنوز نمی دانم.

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

روان شناسی

گفت با روان شناس صحبت کرده ام و بعد درباره نوعی جبران گناه صحبت کرد। گفت که نباید برخی حرف ها را به تو بگویم و من اصرار کردم و بعد درباره صحبت های مرد گفت و گفت و بعد که به دلیل مسائلی که خیلی به متافیزیک مربوط نبود قرار شد فعلا رفتن به آنجا را به وقتی دیگر موکول کنیم।
گفتم تا شش ماه دیگر نشده برمی گردد، او را آزاد می کنند و او امید می داد به آزادی شان گفتم १० سال نمی تواند واقعیت باشد نباید به १० سال تن داد که وقتی تن داده باشی پایان ماجراست و من باز می گویم که سال دیگر پیش ما هستند آنها پیش ما هستند سال دیگر این را مطمئن هستم و همین امید است که زیستن دورتر را امکانپذیر کرده است।
دلتنگی این روزها چه دلیل ها که ندارد گفتم دلم تنگ شده و این دلتنگی که فشار می آورد که کمی خم شوم و بعد....
پروژه ای که گرفته بودیم تمام شد، فقط همین کلمه تمام شد را می توانم بگویم نه هیچ چیز دیگر.

همزاد