شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

امیدوار باش


از صبح تصمیم گرفته ام که بانشاط تر باشم و امیدوارتر.

می گوید هر چیزی راه حلی دارد و نهایت کار بازگشت به عقب است.

من اما همه اش می ترسم.

اما با اینهمه و شلوغی خانه در این روزها که حوصله هیچ کاری را نداشتم، گمان می کنم باید امیدوار باشم و با نشاط تر.

طبق معمول اخبار بی بی سی را مرور می کنم، توقیف یک محموله ایران در ترکیه، گویا قرار بوده است که مواد شیمیایی ارسال کنند و در بارنامه قطعات تراکتور ذکر شده بوده است.

کمک های غزه رد شد، نامه به رهبران ایران از سوی کاخ سفید پذیرفته نشد، متکی گفت ایران آماده واکنش به تغییر سیاست آمریکاست و....گاه باید امیدوار بود که ناامید بودن تنها باعث رنجش است و ملال، این را مدام با خودم می گویم.


در سایت بی بی سی چند اثر هنری از هنرمندان خاورمیانه را آورده است، برخی واقعا زیباست.

همزاد

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

تمام.


بالاخره تمام شده بود.

گفت از صبح که شنیده ام، عصبی ام، گفت حالتش طوری بود که فقط راضی می نمود و راضی نبود.
گفتم بگو امشب نمی آید.
شاعر گفت، نگفتم وقتی که خاموشم تو درمزن.
همه انگار فقط می گفتیم.
نزدیک 12 شب شده بود که زنگ زدم، خواب بود، گفتم برای احوال پرسی است. گفت آزمایش را داده و جواب منفی بوده و حالا همه چیز آماده است.
رها بود و باز این دلتنگی.
نه نمی خواهم حرف بزنم.
فقط انگار این ترس، این ترس و دلنگرانی و بعد چه می شود. حادثه که اتفاق بیفتد مدتی به مویه کردن می گذرد.
بگذریم.

همزاد

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

مشت می کوبم بر در


همیشه اوضاع همانطور که تو پیش بینی می کنی پیش نمی رود
با هم حرف می زنیم، او از مهره های شطرنج سیاه و سفید می گوید و ناگهان صفحه به هم ریخته است، شاید چون ما مهره نیستیم!
همیشه یک جای کار می لنگد.
تلفن می زند، قطع می کنم، وسط کلاس بودم و بعد کلاس که زنگ می زنم صدایش گرفته و خواب آلوده است، می گوید قرص خواب خورده بودم و خوابیده بودم. شبها نمی تواند بخوابد، به آنچه قرار است از دست بدهد می نگرد.همه اش نگران واکنش هاست، نه از سوی دیگران که می داند محکوم است بلکه از سوی کسی که شبها را با دیدن چهره اش ، خواب به چشمانش نمی آید.روزها قرص خواب می خورد و بعد امروز قرار است آزمایش بدهد و بعد تمام.
گفت هیچکس قبول نمی کند که کارم را تمام کند، مثل شلیک کردن توی مغز کسی که خود می خواهد و بقیه از ترس عذاب وجدان آینده از انجامش سرباز می زنند.
من این وسط مانده ام، برای من داستان هزینه و فایده است، برای او رهایی! برای من رهایی با چه تضمینی که اگر رهایی از یکی بندگی دیگری را داشته باشد، از دست دادن عزیزترین آنها به چه می ارزد.
می گوید دعوا کرده ام، در خانه را باز نمی کرده و من آنقدر در زده ام تا درباز شده و من وسط خانه ایستاده ام و سر همه شان داد زده ام. وقتی او با این غرورش چنین داد می زند که داد زدنش خود التماس است، من می مانم که فردا چه می شود.
آنقدر حرف زده ام که در میان حرف های خودم هم مانده ام، شده است زیاد حرف بزنید از آزادی و حقوق و برابری و... بعد یکی بیاید و بگوید خانم پس از همه این حرف ها پس این کارها چه معنایی دارد.

همزاد

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

ملیّت، جنسیّت و باقی قضایا

از مزایای بی‌شمار گفت‌وگو با دوست دورم یله، یکی هم این است که همیشه دامنه‌ی بحث‌ها از این‌که من چه می‌کنم و تو چی‌ می‌کنی و چه می‌خوری و چه‌قدر درآمد داری و ... این‌ها فراتر می‌رود و سیاست و اجتماع و فرهنگ و لاجرم فلسفه و باورهای فردی و جمعی را در بر می‌گیرد. همین است که گفت‌وشنود با او را حتا از راه دوری چون استرالیا و با تأخیر آزارنده‌ای که در رسیدن صدا هست، دل‌پذیر می‌کند، امری که در سایر دوستی‌ها به ساده گی میسر نیست و این نقیصه سبب می‌شود که یکی یک‌سره در مورد خودش، فامیل‌اش، لباس‌هایش، طرز تفکر‌ش، ماشین‌اش، شغل‌اش و این امور شخصی-که احتمالن برای دیگری جذابیت خاصی ندارد؛ نکته‌ای که متأسفانه در نمی‌یابیم!- صحبت کند و بعد هم دو طرف ساکت بمانند و با ملال از هم بپرسند: «خب، دیگه چه خبر؟!»(خواهش می‌کنم سوء‌تفاهم نشود، همه‌ی موضوع‌های بالا جذاب و خوب‌اند، اما نه برای همه‌ی طول در کنار هم‌بودن‌ها)
در آخرین گفت‌وگویی که با یله و به لطف همیشه‌گیِ او داشتم، گذشته از غیبت‌ها و صحبت‌ها و بحث از انتخابات و وضع سیاسی-اقتصادی کشور، دو مسئله طرح شد:
1. ملیت: داریوش آشوری در جستاری کوتاه روند شکل‌گیری مفهوم «ملیت»(nationality) به عنوان مفهومی مبهم و نوظهور در ادبیات سیاسی را در تاریخ مدرن غرب نشان داده است و ضرورت‌های تدوین این مفهوم در کنار مفهوم دیگر یعنی دولت(state) را روشن کرده. همین ضرورت‌ها، منتها با تأخیر و البته به شکلی کژوکوژ در سایر جاهای دنیا-از جمله جهان سوم-منجر به شکل‌گیری نهضت‌های گوناگون از بالا(حاکمیت) و پایین(روشنفکران، اصحاب فرهنگ، مبارزین و ...) برای رشد و غنا و در نهایت درونی‌سازی فرهنگی-تربیتی این مفهوم شده است. در ایران هم به ویژه پس از بر سر کار آمدن رضاشاه و نیازمندی به ایدئولوژی ناسیونالیسم برای ایجاد ساختار دولتی شبه مدرن. تا همین‌جا کافی است. غرض آن‌که تأکید بی‌جایی که معمولن بر مرزهای ملی می‌شود، بدون تعریف دقیق مفهوم ملیت و روشن کردن حدود و صغور عینی و ذهنی آن بی‌معناست. راستی ملاک ملیت چیست؟ فرهنگ؟ این مفهوم خود یکی از دشوارترین مفاهیم علوم انسانی است. شاید هم خطوط جغرافیایی؟ آشکار است که این مبناها خود اصل بی‌مبنایی‌اند و لاجرم آن‌چه می‌ماند تربیت ناسیونالیستی‌ای است که از کودکی و در نظام‌های آموزشی به ما آموخته‌است که وطن‌مان را دوست بداریم و ... الخ. به دشواری و سختی و با مسامحت‌های فراوان می‌توان ملیت را با مفاهیم فلسفی «مکان» و «زبان» مرتبط کرد. اما آن‌چه از این دو نیز به دست می‌آید، نتیجه‌ای بسیار محدود و در حد «زیست‌جهان»های کوچک شخصی یا گروهی(مراد جمع‌های کوچک خانواده‌گی، دوستی، هم‌محلی، هم‌حزبی و ... تمام گروه‌هایی که در آن‌ها افراد به معنای واقعی زیستی کم‌وبیش مشترک دارند و تجربه‌های زیسته‌ی مشترک) افراد دارد و به هیچ وجه از تحلیل آن‌ها(مگر آن‌که هگلی باشیم) مفاهیم قلنبه‌ای چون ملت حاصل نمی‌شود، با آن مرزهای پهناور و تنوع آدم‌ها و مکان‌ها و زبان‌ها و گویش‌ها و ... . لاجرم من جز از طریق القائات شخصی و تربیتی، هیچ دلیلی بر ترجیح یک لر خرم‌آباد یا کردی در تکاو یا بلوچی در سیستان بر سرخ‌پوستی در آمریکا یا سیاهی در آفریقا یا عربی در یمن نمی‌بینم و با هیچ‌کدام تجربه‌ی زیسته‌ی مشترکی ندارم. هر دو دسته از «من» دورند، دورتر یا نزدیک‌تر. تنها با دسته‌ی نخست ریشه‌های زبانی(و فرهنگی، شاید) نزدیک‌تری دارم و برخی کهن‌الگوهای قومی-قبیله‌ایمان(ناخودآگاه جمعیِ یونگی) یکسان است. این بخش اخیر دلیل نمی‌شود که از مرگ ایشان بیش از دسته‌ی دوم ناراحت شوم، یا افتخاراتشان را افتخارات خودم بدانم، مگر بر حسب یک اعتبار که به وسیله‌های آموزشی در من نهادینه شده است. همین سخن را یله به زبانی دیگر می‌گفت. او از خیل زیاد ایرانیانی می‌گفت که تمایلات شووینیستی خود را زیر پوشش الفاظ پنهان می‌کنند و در هر چیز «ایرانی بودن» را می‌جویند و به شکل آزارنده‌ای در گفتارشان سعی می‌کنند کسی را که اندکی در این «بزرگ‌ترین فرهنگ تمام قرن‌ها» شک دارد، مورد هجمه قرار دهند. چنان از «کوروش کبیر» و سایر چیزهای کبیر می‌گویند که یک غیرایرانی از مواجهه با آن‌ها اگر دچار انزجار نشود، در دلش نسبت به این بیچاره‌گی و نوستالوژی پوچ و میان‌تهی احساس ترحم خواهد کرد. این بزرگواران وطنی باید اندکی تاریخ علمی بخوانند تا دریابند که نه گذشته‌گان ما(اصلن چه کسی می‌داند که گذشته‌ی «من» به کجا می‌انجامد، فی‌نفسه چه اهمیتی هم دارد؟) از همه‌ی گناهان پاک و بری بودند و نه ما صاحبان همه‌ی علوم و دانش‌ها و فرهیخته‌گی‌ها. چنان که نسب هر چیز از گیتار گرفته تا لابد کاندوم را به اجداد بزرگ‌مان می‌رسانیم.
2. جنسیت: یله از هم‌جنس‌خواهی(homosexuality) و رواج فرهنگ پذیرش آن در جامعه‌ی نسبتن پیشرفته‌ای چون استرالیا سخن می‌گفت و از این‌که تا چه اندازه‌ در آن‌جا به خوبی با این موضوع کنار آمده‌اند و حضور انسان‌هایی را که آزادانه و به هر دلیل(موجه و غیر موجه ندارد و به کسی هم ربط ندارد) تمایلات هم‌جنس‌خواهانه دارند، پذیرفته‌اند.(لابد شووینیست‌های وطنی اگر روزی قبول کنند که هم‌جنس‌خواهی «خوب» است[!] نسب آن را نیز به ایران باستان باز می‌گردانند) انگار کسی حق ندارد در زندگی جنسی دیگران به عنوان یکی از شخصی‌ترین حریم‌های زندگی فردی(individual) دخالت کند. البته سخن گفتن از این موضوع در کشوری که یکی از دو «جنس»(gender) مورد قبول در همه‌ی فرهنگ‌ها و تاریخ، تحت انواع تبعیض‌ها(از قانونی و حقوقی گرفته تا فرهنگی و گفتمانی و روان‌شناختی و جامعه‌شناختی و افواهی و ...)قرار گرفته است، شوخیِ تلخ و دردناکی است! اما آن‌چه مراد یله بود، شاید بتواند در جمعی خصوصی و در میان دوستان نزدیک طنینی آشنا بیابد. یعنی به رسمیت شناختن رفتارهای «به ظاهر عجیب و غریب جنسی» برخی اطرافیان که معمولن از سوی ما و بدون تأمل با سنجه‌ها و معیارهای «اخلاقی» محکوم تلقی می‌شوند. بسیاری از کسانی که در اطراف ما هستند، تمایلات هم‌جنس‌خواهانه(از لفظ هم‌جنس‌بازی پرهیز می‌کنم ، چون بازی –لااقل در عرف ما- باری ارزشی دارد و تا حدودی کاری شاید پوچ و عبث را به ذهن متبادر کند) دارند و این حتمن هم نباید با مدرک معتبر پزشکی هم‌راه باشد تا ما آن را «به رسمیت» بشناسیم. مگر کسی که استمناء می‌کند یا با همسرش می‌خوابد یا مردی دیگر را در آغوش می‌کشد، برای این کار نیازمند مجوز است؟ باز هم تأکید می‌کنم که پژواک منطقی این سخن را در جامعه‌ی کوچکی از دوستان و هم‌فکران منتظر می‌مانم و از همین حالا منتظرم تا هرزه‌درایان با ناسزاهای آب‌نکشیده زیر و بم زنده‌گی خصوصی دیگران را وسیله‌ی عیش کینه‌توزانه سازند.

با احترام.
م.آ.
نکته: مبنای نظری بحث اخیر، در ابتدا به نظرم بسیار ساده می‌آمد: «این‌که در مورد واقعیت‌های ابژکتیو پیرامونی، بدون عطف نظر به یک امر مطلق واقعی(چون خدا در نظام‌های معرفتی دینی) اطلاقِ «خوب اخلاقی» یا «بد اخلاقی» چنان‌که هیوم نشان داده است، بی‌معناست». در گفت‌وگویی با دوست باسواد و با اخلاق‌ام امیرحسین. خ. (به خصوص در زمینه‌ی فلسفه و فلسفه‌ی اخلاق)، متوجه شدم صدر و ذیل عبارت اخیر، چه آن‌جا که ساده‌انگارانه نظرم را به سخن دیوید هیوم، فیلسوف انگلیسی سده‌ی هجدهم منتسب کردم و چه آن‌جا که بر بی‌معناییِ حکم کردن اخلاقی در مورد هر واقعیت ابژکتیو نظر دادم، اشتباه کرده‌ام. نتیجه بحثی جذاب با او و خواندن چند مقاله و ساعتی اندیشیدن شد. اما در هر صورت می‌توان به ضرس قاطع گفت که حکم اخلاقی در مورد پدیده‌ای چون هم‌جنس‌خواهی را نمی‌توان به ساده‌گی اطلاق کرد و چه بسا نمی‌توان چنین حکمی داد، گیرم نه به دلیلی که من در عبارت ساده‌اندیشانه‌ام آورده بودم.

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

یک روز با درهمی

مرد همه اش از عشق حرف می زند. می گوید گوش کن و یک آهنگ عاشقانه می گذارد از کلام عاشقانه لذت می برد. می گوید در ماشین این آهنگ ها را گوش می کنم.

سعی می کند که امید را در خودش نگه دارد، گاه ناامید می شود، گاه بدخلقی می کند، گاه مجبورم می کند که بمانم و کارها را انجام بدهم، گاه مهربان می شود و شاهزاده خانم صدا می زند. گاه مرخصی نمی دهد، گاه عزیز می شوم و ... نه اینها نبود آن چیزی می خواستم بگویم. شاید قصدم بیشتر کالبدشناسی شخصیت کسی است که هر روز روبرویم می نشیند و روزهایم سپری می شود و همه چیزبر باد می رود.



از پنجره که بیرون را نگاه می کنم، کارمندها دارند به سمت سرویس ها می روند، می گوید از رفت و آمد با سرویس ها بدم می آید یک جورهایی رقت آور است، تو هم مثل من فکر می کنی؟

من مثل او فکر می کنم و این را می گویم ضمن اینکه اشاره می کنم به خاطر مسائل مالی گاه ناچارم به این زندگی رقت انگیز تن در دهم. نمی گویم خیلی از کارهایم مثل همین ماندنم در اینجا هم گاه با مسئله پایان نامه برایم رقت انگیز است، قرار نیست که این را بگویم او این را می داند و گاه از بودن خودش در اینجا هم حالش به هم می خورد.

بعد از ابراهیم یزدی می گوید و بخش فارسی بی بی سی و .. حرف زده می شود، انگار می خواهد برود که این روزها کارش را چندان جدی نمی گیرد. می گوید بارها تحقیر شده،توهین شده و دیگر تحمل ندارد، دنبال عشق نمی گردد اما آهنگ های عاشقانه را دوست دارد، در اتاقی هستم با سه همکار دیگر هر کدام در دنیای خودمان، چیزی که ارتباط ایجاد می کند خنده های گاه گاه ما درباره موضوعات و خندیدن به هم و کار و کار و کار...

نه مبالغه می کنم همه چیز ساده است و این پسر لعنتی باز به اتاق ما آمد، واقعا که تحمل برخی آدم ها چقدر سخت است، وقتی یکی روبروی تو می ایستد و واضحانه دروغ می گوید.



همزاد

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

کاتین



دیشب کاتین را دیدم.
می خواستم که شب خوبی باشد، انگار دنبال بهانه ای برای زندگی بگردی و کاتین بهانه بود، نمی دانستم داستان راجع به چیست اما بعد از فیلم دیگر خوابم نمی برد، سردرد داشتم و گریه و چرا پنهان کنم که گریه هم کردم.
داستان از 1939 شروع شد، از زمان اسارت لهستانی ها به دست آلمان ها و پیش رفت ابتدا با آنا و دخترش و در میانه فیلم روایت های دیگر از زندگی چهار افسر لهستانی و خانواده هایشان اضافه شد.
بدون زاری، بی تابی و خم شدن، فقط آنا لحظه ای تاب نمی آورد و به زمین می افتد.
پیرزن می گوید می دانستم که جنگ نباید هم شوهر و هم پسرم را از من بگیرد و من چه خوشدلانه این را باور می کنم.
از آغاز منتظرم تا واقعه خوشایندی رخ دهد، که اسیران بازگردند، من منتظرم و داستان بی آنکه درصدد درآوردن اشک من باشد ( مثال بسیاری از فیلم های ایرانی درباره جنگ که از بهترین نمونه هایش میم مثل مادر) است چنان مرا می کشد که پس از فیلم از موجودیت خویش نیز می ترسم و هنوز این بغض می ماند تا امروز باز بنویسم.
آندره وایدا کارگردان کاتین گرچه کارگردان بزرگی است اما من از او فیلمی ندیده بودم. اما همیشه بهانه ای هست برای دیدن و کاتین بهانه ای که دیگر کارهای این کارگردان را هم ببینم.



کاتین

"کاتین" وایدا فیلم سیاسی نیست

کاتین



همزاد

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

گلشیری بدون نام

درباره اینکه چرا نمی آییم حرف زده بودم از مشکلات خودم و ماجراهای آینده و ...شاید همه همین بود و شاید چیز دیگری مثل بی حوصله گی امروز صبح.
دیروز امامزاده طاهر بودیم و از آنجا احمد آباد مصدق که حنا هم با همه مشکلات همراهی کرد.
خسرو تکیه داده به دیوار و چشم ها را بسته بود مثل دری که آرامگاه مصدق را جدا می کرد و سکوت بود و سکوت بود و صدای بره ای که چنان ممتد بود که باعث می شد بودنش از یاد برده شود.
نوشتن مرثیه سخت است بر اینکه قبر گلشیری بدون نام بود که نامش را برنمی تابند و شاملو غریب افتاده بود کنار محمود و مختاری و پوینده که مرثیه شاید نه برای آنان که برای ماست که دل به روزگاری داریم که تاب نمی آورد و ما تاب می آوریم هر آنچه بر ما نازل می شود. که هر نازل شدنی برای ما همان تقدیری است که دیگری مقدر فرمود

همزاد

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

درد و رنجاندن دیگران

می گوید از دیروز تا بحال که این خبر را شنیده ام حالم خراب است.
می گوید کاش کارش تمام شود، مثل این است که کاش بمیرد، اعصابش خراب است هر دو طرف حالشان بد است و می ماند دو نفر دیگر که مانده اند،
خسته ام، سرم درد می کند، چشم هایم درد می کند و آنقدر بدجنس شده ام که بهترین دوستانم را برنجانم.

همزاد

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۷

سرمقاله ای درباب شکوه از روشنفکران


بعد از مدت ها برف آمده است، نمی خواهم درباره این صبح سفید برفی که در آن سرمای شدیدی خورده ام و رگ پایم گرفته است و ... بنویسم.

حملات به غزه در حالی ادامه دارد که این مسئله نیز همانند دیگر مسائل به آرامی به مسئله ای روزمره تبدیل و از بار خبری و اهمیت آن کاسته می شود. ماکیاولی می گوید درد و رنج باید یکباره و کامل باشد. اما شاید برای بینندگان این نمایش هر روزه درد خود تبدیل به نوعی بی دردی می شود که دیگر نمی توان به بهانه غزه مردم را پای تلویزیون ها نگه داشت و از مشکلات هر روزه شان غافل کرد.
قوچانی در سرمقاله اعتماد ملی از عدم حمایت روشنفکر ایرانی از مسئله غزه شکوه کرده است و با تفکیک حکومت و روشنفکر در ایران از روشنفکران می خواهد فارغ از مسئله نوع و برخورد حکومت با این مسئله، به واسطه پیوند مستقیم آن با منافع ملی از مردم غزه حمایت کنند و این را به لحاظ سیاسی توجیه پذیر می داند.
اگر سیاست را به همان معنایی در نظر بگیریم که رئالیست ها بر آن تاکید می کنند، نمی دانم چه توجیهی برای حمایت از مردم غزه در باب منافع ملی ما وجود دارد انهم از سوی روشنفکران، این در حالی است که به عقیده بسیاری مسئله حماس و فلسطین ابزاری ایدئولوژیک برای پایداری نظام است.
قوچانی در بخش دیگری از مقاله خود به قانونی بودن حماس و اقدام آن بر اساس رای 60 درصدی آراء استناد می کند و بر این مبنا اقدام حماس را به نوعی همان اسلحه در کنار شاخه زیتون فتح می داند. باز سئوال این است که اگر چانه زنی از بالاست و فشار از پایین که اکنون در نبود فتح تنها همین فشار است که وجود دارد و شاخ زیتون فتح از سوی حماس بر فرقش کوبیده شد.
زمانی که گروهی نظیر القاعده در کشور دیگری بمب گذاری می کنند و باعث کشتار و نه هلاکت مردم آن منطقه می شوند، جنگ نامتعارف است و به علت عدم تشخیص محل دشمن حمله به هیچ کشوری توجیه پذیر نیست، مگر آنکه آن کشور دست به حمایت مستقیم از ان افراد زده باشد و.. اما زمانی که مردمی بنا بر استناد آقای قوچانی چنین از حماس پشتیبانی می کنند که هر اقدام حماس می تواند توجیه پذیر باشد باید این را بپذیرم که اکنون حماس نماینده قانونی مردم فلسطین حمله به اسرائیل را آغاز کرده است و بر اساس همان نابرابری قوا و قدرت و ادوات نظامی و بدون درنظر گرفتن پیامدهای آن توسط حماس اوضاع غزه به اینجا کشیده است که هر روز باید شاهد تعداد بیشتری غیر نظامی در این منطقه باشیم.
آقای قوچانی اگر در مقاله خود جدا از بحث حقوق بشردوستانه صحبت می کنند،به لحاظ سیاسی نمی دانم بر اساس کدام منفعت باید از حماس طرفداری کرد ، کاش درباره این منافع برای ما بیشتر توضیح می دادند و ربط آن به قضیه عرب و عجم و..
حمله وحشیانه یك عده چماق به دست مزدور به تعدادی زن بی‌دفاع كه تنها گناهشان دفاع از زنان و كودكان غزه بوده است را می توانید از وبلاگ محمدرضا یزدان پناه بخوانید.

همزاد

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷





شاید هنوز امیدی باشد وقتی ازاین کلبه بی درو پیکر به آن طرف دریای مواج نگاه می کنیم .



















حنا

بخشش

بخشش تنها عكس‌العملى است كه به‌طور تازه و غيرمنتظره عمل مى‏كند و مشروط به عملى نيست كه آن را ايجاد كرده؛ در نتيجه هم كسى را كه مى‏بخشد و هم كسى را كه بخشيده مى‏شود، از نتايج عمل آزاد مى‏كند.

هانا آرنت

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷

اول نه امروز 15 دیماه است

فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم
و می پرم به روی طاقچه تا با اجازه چند کلامی
در باره فواید قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم راهمراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم
من زنده ام بله مانند زنده رود که یکروز زنده بود
و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد

به یاد فروغ در سالروز تولد این شاعر

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

مرگ روزنامه نگار

هوا خراب است، شاید هم خوب برای دودآلوده‌گی تهران. هر چه هست، بادهای سرد در تماس‌شان با پوست گرم صورت از برفی می‌گویند که در شکم ابرهاست، آن بالاها. تهران این ساعت روز، شلوغ است و پر ترافیک. خیابان تخت طاووس، مملو از ماشین‌ها و بوق‌هاست. عابر بانک‌ام را «چک» می‌کنم و وقتی از بودن پول در حساب‌ام مطمئن می‌شوم، تازه نفس راحتی می‌کشم از به پایان رسیدن اضطراب این چندروزه. حالا دیگر خیال‌ام راحت است و می‌توانم یک شارژ موبایل بخرم و با آرامش به سمت کلاس زبان قدم بزنم و «اس‌ام‌اس»های بی‌جواب را پاسخ دهم. هوا رو به تاریکی می‌رود و نور لامپ اتومبیل‌ها در بزرگ‌راه مدرس پشت هم ردیف شده‌اند.
به سبزی بی‌رمق صفحه‌ی «موبایل» نگاه می‌کنم که یک نامه‌ی کوچک به نشانه‌ی یک «اس‌ام‌اس» تازه جلب نظر می‌کند: «ruznameye kargozaran ba raye heiate nezarat bar matbuat toghif 6od». چشم از صفحه‌ی رنگی می‌دزدم. عابران و ره‌گذران رنگ‌رنگی تار می‌شوند، همه بی‌تفاوت، همه سر درکار خود. سکوتی نابهنگام در آن خیابان شلوغ بر سرم حاکم می‌شود. سردی را از یاد می‌برم و گرم می‌شوم از آتش آفتاب تابستانی که تلخ‌ترین تموز زنده‌گی‌ام بود. روزی را فرایاد می‌آورم که اول تیرماه بود و در راه رسیدن به دفتر روزنامه، خبر از تعطیلی و بی‌کار شدن‌ام، به همین شکل، بر صفحه‌ی موبایل‌ام نقش بست. در ابتدا داغ بودم و چیزی نمی‌فهمیدم. درست مثل حالا که از گرمای شوری روی چهره چیزی درک نمی‌کردم. اما زمان کهن راه و رسم‌اش را نیک می‌داند. از پیری و مرگ هراسی ندارد، پس آن‌قدر با زخم کهنه بازی می‌کند که سوزش به استخوان می‌رسد.
یعنی چه‌قدر آدم بی‌کار شده‌اند؟ یعنی چه‌طور می‌شود؟ یاد صبح می‌افتم که از بی‌پولی آن‌طور دچار هراس و تعرق شده‌بودم. در ذهن‌ام اسم تمام روزنامه‌ها و نشریه‌های توقیف‌شده‌ای را که ‌به یاد می‌آورم، مرور می‌کنم: جامعه، طوس، نشاط، سلام، عصر آزادگان، صبح امروز، خرداد، شرق، هم‌میهن، ایران فردا، آدینه، کیان، وقایع اتفاقیه، مدرسه، شهروند امروز، هفت، کارنامه و ... . باز پیامی می‌رسد: «سلام، امروز به یادتان بودم، خوبید؟...». می‌خواهم، جواب بدهم: «نه، سرم درد می‌کند، کارگزاران تعطیل شد، حالم خوش نیست». این را در کلاس به معلم جوان و خوش‌تیپ آلمانی، در جواب «چطوری؟» می‌گویم: «nicht so gut»)(خیلی خوب نیستم). سریع می‌گوید: «واقوم(چرا؟)» و دست و پا شکسته توضیح می‌دهم، شاید چند نفر دیگر هم از ماجرا دل‌گیر شوند.
شب در خانه با فاطمه بحث می‌کنیم. فکر می‌کنم که یک امید کوچک دیگر از میان رفته است و یک عالمه آدم بی‌کار شده‌اند. حتا حس می‌کنم از کشتار غزه این‌همه ناراحت نشده‌ام. دنبال دلیل هم نیستم، گرچه شاید صریح‌ترین علت آن باشد که این یکی را خودم تجربه کرده‌ام و آن دیگری در عین بزرگی فاجعه، در بخش عمده‌ای ناشی از خودخواهی‌های ایدئولوژیک کسانی است که هم کارگزاران را تعطیل می‌کنند و هم می‌خواهند ما عمدن و بدون منطق از جنگ دوسویه‌ی غزه افسرده باشیم. مرگ بر جنگ افروزان.

م.آ.
با احترام.