جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

خیلی وقت می شود که ننوشته ام...
زن راه نمی رود فقط نشسته است و می نوشد مدام و مدام و بعد فکر می کند به این عشقی که دارد جوانه می زند... جوانه می زند و زن فکر می کند و بعد مرد را که قاتل است و شاید نزدیک به او ... نه هیچکس به هیچکس نزدیک نیست نمی شود این راه را باید تک نفره طی کنیم.... گفت از خودت بگو گفت من خوبم خوب است که یکی این میانه خوب باشد لااقل

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

احتیاط

مرد که تماس می گیرد و می خندد من به این فکر می کنم که چقدر در فکر دیگرانی بودم که به مرد مرتبط می شدند و نگرانی از بابت چاملی و مصطفا که مرد را که ببرند آنها چه می کنند شاید چون مرد به چیزی اعتقاد داشت که من و مصطفا و چاملی نداشتیم و فکر می کردم این اعتقاد رنج را تحمل پذیرتر می کند اما رنج رنج است حالا چه به چیزی اعتقاد داشته باشی یا نداشته باشی.
ما با تفاوتی عمیق با هم بودیم، ما هر کدام به چیزی اعتقاد داشتیم یا او به چیزی اعتقاد داشت و من راهم چیز دیگری بود، این را هر دو پذیرفته بودیم اما بازجو نمی پذیرفت که می شود دو نفر آدم متفاوت از هم باشند، به چیزهای متضاد اعتقاد داشته باشند اما با هم دوست باشند همین شد که حرف زدن با او را برایم ممنوع کرد...
من راه می روم و فکر می کنم به اینکه حالا مرد هم رفته است کنار دیگران به این فکر می کنم که چه می کند این مرد بزرگی که می خندید و من فکر می کنم به اینکه از نگاهش واسطه ای بوده میان من و چاملی، من و مصطفا اما همه این نبود و به این موضوع می خندیدیم... گاهی چیزی که از دست می رود چقدر ارزشش را به رخ می کشد...
مسیج می زند که برنامه را با هم باشیم می گویم واضح بگویم من درگیر یک داستان تازه ام با من با احتیاط حرف بزن

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

قطار

سفر که باشد، از پنجره قطار که به بیرون نگاه می کنی می بینی همه چیز می گذرد، در کتاب های دینی دبیرستان قطار و پنجره قطار نشانی از محدودیت انسان بود. از پنجره قطار به بیرون نگاه می کنم، از فکر کتاب دینی بیرون می آیم و ذره ذره و جرعه جرعه لذت می برم از اینهمه منظره و بیابان.... فقط می ماند میل پیدا شدن و راه رفتن و رفتن تا رسیدن به بی نهایت....

همزاد

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

سفید...

زندگی همه اش خواب بود یا نه من در بیداری هم خواب می دیدم...در هر دل درد ماهیانه، درد که اوج می گرفت چیزی شبیه هذیان، کلماتی که می آمدند، تصویرهایی که می چرخیدند و بی مفهوم و بی معنا.... خواب می بینم در حجم بالا انگار که خواب باشم مدام وبیدار باشم هر بار که همه را تک به تک با بیدار شدن به یاد می آورم و باز از یاد می روند تا روز بعد که تکرار می شوند. می گوید عوض شده ای، می گوید که این تغییر را من حس می کنم اما دلیل این تغییر از کجاست؟ حرف که می زنم انگار قانع نمی شود، حرف که می زند انگار قانع نمی شوم و این تلخی و افسردگی که باز می پیچد و یک لای دیگر به این پیچیدگی اضافه می شود... کتاب را که باز میکنم همه اش از مرگ نوشته و میل به جاودانگی و دست درازی به مرگ و ... می گویم بگذار به عهده من و انگار نمی توانم بلند شوم، چند بار تکرار می کند تا تکان می خورم و دلم را می گیرم...نه دل درد نیست فقط این تهوع که گاه به گاه سراغم می آید و تمام نمی شود... این تهوعی که هیچ ریشه ای ندارد و این حس سستی در بدن و این فکر که در همه جا می چرخد و به هیچ جا بند نمی شود... در صندلی ماشین کنارش که می نشینم می گویم من به هیچ چیز باور ندارم و این باور نداشتن شاید پافشاری بر آن چیزی است که به گمانم وجود دارد. با اینهمه تاکید می کنم بر ناتوانی ام از مواجهه با واقعیتی که به خوبی بر آن آگاهم... گفتم می دانم و می ترسم. با اینکه می دانم دل می بندم و این ترس که در هر لحظه اش رسوخ کرده است نه این می ماندو نه آن... شاید باید به فکر ملحفه ای سفید بود برای کشیدن لایه ای بر این ترسی که رهایم نمی کند. گیرم بعدها کسی بیاید و نقاشی های بی صورت بکشد...