براي آن كه نميخورد، نمينوشد، نميخوابد، نمي... و ‹‹ تازه همه ميگن من كاري نميكنم، زكي››شرم از بيان بازم ميدارد. چه بگويم؟
‹‹ امروز نهار ماكاروني داشتيم.››
‹‹ ديشب شام چي خوردي؟››
‹‹ گه باقالي با مرغ بريان››
چقدر پوستت بر استخوان زيباست وقتي چشمهايت از حدقه بيرون ميزند و گاه فشردن گلوي وارطان را ماند كه سكوتش خشم انسان بود بر خفهگيِ آن ديگران.
خفقان من، خانوادهام، دوستانم، فاميلم. و هنّاهنّمان هنگام ازالهي چركمان براي تكثير يك كوتولهي ديگر، يك عنتر خوشگلتر، يك رذل زشتتر.
‹‹ مامان چايي داريم؟››
‹‹ آره عزيزم، ريدم تو سماور برو بريز بخور››
‹‹ واي بر من، واي برمن››
‹‹ حقشه مرتيكهي محافظ جلاد، مگه همون نيست كه تو سپاه آدمكشي مي كرد››
و با تكرار اين كلام لكاتهاش را سختتر فشرد تا سختتر همهي مردهگيِ نكبتياش را فراموش كند و در نشئهگي كثيفش كيفورتر شود و جلاد درونش را ارضا كند تا آسايش يابد از حقارتي كه چوب ارباب هر روز بر گردهاش فرو ميآورد تا خلاص شود از ثانيهاي انديشيدن به هرروزهگي و روزمرگي نفرينزدهاش تا طاعون وجودش را در مهبل لكاتهاش بيشتر تخليه كند تا از نفرتش بوزينهاي سازد براي ثانيههاي احتضار هرروزهاش تا... .
‹‹ واي چي كار كنم آقايون، چه خاكي به سرم بريزم خانوما، بچهام از دست رفت، واي...››
‹‹ سوزد و سوزد غنچه هايي را كه پروردم بدشواري در دهان گود گلدانها...››
‹‹ خفه بابا توهم همهش دنبال موقعيتي تا شعر بگي، بابا داره تو زندون ريغش در مياد تو به فكر گلاي آشغاليتي...››
چه اندازه دستان من ناتوان، پاهايم سست، فكرم ضعيف و دلم گرفته در اين عصر هزاران سالهي جمعه، چقدر حقير است پيكر لاجونم و چقدر دلم به حال خودم ميسوزد كه صدايم را در گلو فشردهاند و خواهرانم را پيشرو هتك حرمت كردهاند و بابايم را خار كردهاند و....
‹‹ لنگا رو بده بالا جيگر››
نميتواند، نه اينكه نخواهد نميتواند، نايش را ندارد، نگاه كن به جثهاش كه چگونه فروپاشيده بر ملافهي سفيد، چطور پخش شده بر پهنه ي سفيد.
‹‹ نه بابا نگا نكن، نميتوني شام بخوري، اصلا تماشاي اين تصاوير برات خوب نيست عزيزم، تو روحيهت اثر بد ميذاره››
‹‹ آقايون كمك كنيد، خانوما شما يه چيزي بگيد، بچهام از دست رفت، خونم سوخت، شوهرمو كشتن، يه كاري بكنين نه، آدميزادين نه..››
‹‹ بني آدم به ريش پدر پدرسگ من خنديدن كه اعضاي يكديگرن››
‹‹ ياد بگير دختر گلم، وختي از كنار مرده رد ميشي كفاره بندازي براش، ثواب داره››
شرم دارم از بيان اين انفعال وادادهگي، واماندهگي، وانهادهگي.
مرا ببخشيد، ببخشيدم اي گذشتهگان و آيندهگان، اي كودكان و بزرگسالان، فرزندي صالح نبودم من بر اين خاك، پدرم را كشتندم و هيچ نگفتم، زمينم را چپاول كردند و لال ماندم، برادرم مصلوب شد و من خنديدم، بر خواهرم نشان جندهگي زدند و در مستيام گريههاي هرزه سر دادم.
من گناهكارم آري، من ميخورم آري، من چاق شدهام آري، آن هم نه بيست و دو كيلو بلكه بيست و دو تن. اندازهي حجم همهي پستي و شنائتم.
‹‹ خدا را پيش از آنكه در اشك غرقه شوم چيزي بگو...››
با شرم و تاسف
هاپو