جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

زمستان

...در آستانه ي فصلي سرددر محفل عزاي آينه هاو اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگو اين غروب بارور شده از دانش سكوتچگونه مي شود به آن كسي كه مي رود اين سانصبور، سنگين، سرگردان،فرمان ايست داد.چگونه مي شود به مرد گفت كه او زنده نيست، او هيچ وقت زنده نبوده ست....
از: ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد- فروغ فرخ زاد

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

به مناسبت مرگ رئیس جمهور ترکمنستان

صفر مراد نيازاف، که رئیس جمهور یکی از فقیرترین جمهوری های آسيانه ميانه بود، خصوصيت های فردی و رفتار مخصوص به خود را داشت مثلا ریش گذاشتن را قدغن و کتابخانه ها را در سراسر ترکمنستان تعطیل کرد.
تغيير نام ماه های سال و روزهای هفته نيز از جمله اقدامات عجيب و غريب آقای نيازاف بود. وی ماه های سال را به اسامی قهرمانان ملی و اعضای خانواده اش، از جمله مادر خود، نامگذاری کرد.
مدتی قبل وی یک طريقه غير معمول برای پخش پيام های خود پيدا کرد که عبارت بود از فرستادن نوشته هايش به فضا.
بخش اول کتاب روحنامه نوشته صفرمراد نيازاف که در ترکمنستان جايگاهی هم ارز قرآن، کتاب آسمانی مسلمانان، به آن داده شده است با يک موشک روسی از پايگاه فضايی بايکانور قزاقستان به فضا فرستاده شد.
در محفظه ای در داخل موشک، که اين کتاب در آن قرار داده شده بود يک پرچم ترکمستان و يک نشان رياست جمهوری نيز ديده می شد.
پرتاب اين موشک چند روز پس از آن بود که آقای نيازاف فرمانی را امضا کرد که به موجب آن پخش موسيقی ضبط شده در مراسم عمومی و جشن ها از جمله در عروسی و نيز در تلويزيون قدغن می شد.
آقای نيازاف گفته بود که برای دفاع از فرهنگ اصيل از جمله سنت های موسيقی و آواز ملت ترکمن در برابر" نفوذهای منفی" اين تصميم لازم بوده است.

منبع:بی بی سی
همزاد

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵



برگزاری همایش هولوکاست در عین اینکه گفته می شد یک بررسی علمی راجع به این موضوع است اما با سخنان احمدی نژاد در ماه های گذشته به راحتی می شد فهمید در نهایت به چه نتایجی قرار است برسد

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

امشب،تا سحر و احتمالا تا چند روز دیگر_ ولی نه برای تمام عمر_از آن گذشته،این اندوه آن زن است نه اندوه ما،این مرگ مال اوست....آنها اورا روی نیمکت خوابانده اند، یقه لباسش پاره شده و خون روی صورتش ماسیده است،خون او، نه خون من."هرگز فراموشش نخواهم کرد".این حرف را مارسل هم از ته دل گفت:" هرگز، عزیز من ،محبوبم و پسر خوبم_ هرگز خنده ها و چشمان درخشان تورا فراموش نخواهم کرد" و مرگ او در زندگی ما تاثیری ژرف و آرام و غریب گذاشت، و ما زنده ها فراموش نکنیم: که زنده مانده ایم تا به یاد داشته باشیم برای او که از میان ما رفته است ذیگر مسئله ای وجود ندارد، نه برای تمام عمر_حتی برای چند روز هم نه_حتی برای یک لحظه. تو روی آن تخت تنها هستی،و من فقط می توانم صدای نفس های سنگینی را بشنوم که از میان لبانت بیرون می آید و تو خودت نمی توانی صدای آنهارا بشنوی.
خون دیگران-سیمون دوبوار_صفحه 9

مردن... یعنی اینکه دیگر هیچ چیزی را نمی دانی و نمی فهمی.یعنی اینکه حتی از سنگینی جسم بی جان خویش نیز بی خبری.
خون دیگران-سیمون دوبوار_صفحه 145
hamzad

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

دختر زیبایی نیست، ولی چشمای مهربون و غمگینی داره!
روی گونه اش جای کبودی داره، از دفعه قبل که دیدمش لاغرتر شده و با فشار بیشتری پارچه توری رو روی دیوارها و درها میکشه.
.
.
مادرش تعریف میکنه که دخترش خیره سر شده و برادرش ادبش کرده، میگه دختر چشم سفیدش موهاشو کوتاه کرده، میگه تا بندانداختن رو یاد بگیره یه مو روی پاهاش نمونده.
.
.
.
.
.
دختر با بغض تور رو روی دیوار میکشه و من روی برگه ای رو امضا میکنم و خوشحالم که در طرح یک میلیون امضا شرکت کردم!!!!!!!!!!!

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

به بهانه ي روز دانشجو و براي دانشجوي دانشگاه علامه كه هفته ي پيش مرد!

من چه كاره ام؟ درسم كه تمام شد، يك بار كه بيكار و علاف، در تعليق ميان دو بازه ي زماني، يكي فارغ التحصيلي و ديگري سربازي، يك فرم را پر مي كردم به محل شغل كه رسيدم ماندم چه بنويسم، با درمانده گي نوشتم بيكار. ناگهان فهميده بودم چه خبر است و من در كجا ايستاده ام. تا همين چند ماه پيش وقتي ژوليده و سربه هوا، يا خوش تيپ و خوش پوش و به هر حال با يك بغل كتاب و در صورت سرفراز و بي خيال به هر سو سرك مي كشيدم،اگر كسي مي پرسيد چه كاره اي با افتخار يا بي اعتنا مي گفتم دانشجو. طرف هم انگار هزار جمله پس جواب من باشد ساكت مي شد و اگر بي سواد بود با كينه اي حسد آميز( و صد البته موجه از نظر من) و اگر خود فارغ التحصيل بود با حسرتي دريغ ناك سرتكان مي داد. او از حرف من چه مي فهميد و معناي سر تكان دادنش چه بود؟ دانشجو يعني چه؟ آن هم در يك جامعه عقب مانده مثل ايران؟ شايد در نظر او دانشجو يعني جوان خام و بيكار كه با پول و سرمايه ي پدر يا خانواده اش، نوعي از رفتار سبكسرانه و عمدتن ضد مذهبي و مدرن را در محيط هاي سنتي شهرهاي جدا از خانه و كاشانه اش رواج مي دهد. دانشجو يعني پسر يا دختر هميشه عاشقي كه احساسات رقيقش مي تواند به راحتي دستمايه هزار جور زمينه شود: از عشق و عاشقي سال هاي اول دانشجويي بگير تا قليان كشيدن و شاعر شدن و سيگار كشيدن و معتاد شدن يا مشروب خوردن و در خانه يا خوابگاه دانشجويي تا صبح ورق بازي كردن و فال گرفتن و تا لنگ ظهر خوابيدن. شب گردي در خيابان ها و بحث هاي طولاني و بي فايده به همراه مسخره كردن عالم و آدم و خنديدن و زود تر از آن گريه كردن. شايد هم حضور در خانه ي دانشجويي همراه شود با ورزش سخت يا شام هاي حاضري و ماكاروني هاي شفته و برنج هاي سوخته. دانشجويي شايد يعني تا صبح كنار تلفن ويز ويز هاي عاشقانه كردن و دل دادن و قلوه گرفتن. آن وقت نرسيده به سر برج جيب ها خالي شدن و از ديدن قبض تلفن خجالت زده شدن، به خصوص وقتي ياد سفارش هاي پدر و مادر ها مي افتادي كه با چه اميدي تو را در ترمينال يا دم خانه راهي مي كردند: درس بخوان عزيزم، كار سياسي نكن، با هر كسي دوست نشو و .... .اما دانشجو گاهي هم كسي است كه روزانه هشت ساعت در كتابخانه درس مي خواند در سايت نرم افزار ياد مي گيرد و فكر مي كند كه دانشجوي نمونه اوست، براي استادها خود شيريني مي كند و مقاله هاي بي سر و ته علمي مي نويسد، شماره ي عينكش بالاست و هر كس جزوه بخواهد سراغ او مي رود. گاهي هم زيادي مذهبي ست، بسيجي مي شود و فكر مي كند از سوي خدا مامور است تا دنيا را ارشاد كند پس ريش مي گذارد و خودش را در هفتاد متر پارچه از نظر نامحرمان پنهان مي كند. دانشجو جوان نحيف و باذوقي است كه شعر مي گويد، ساز مي زند، موهايش را بلند مي كند، لباس هاي عجيب و غريب مي پوشد و به جنس مخالف محل نمي گذارد چون دوست دارد خيلي مورد توجه آن ها باشد. همان دختر شيطاني است كه كلي آرايش مي كند و فكر مي كند اليزابت تيلور است و عشاقش را سگ محل مي كند، همان است كه وقتي ناراحت است ساعت ها در اتاق خوابگاه مي رقصد يا شب ها در تاريكي اتاق آهسته اشك مي ريزد، همان كه اولين بار از فشار بازويش توسط يك پسر مارمولك كلي ذوق مي كند ولي نشان مي دهد كه ناراحت شده است. همان پسر شهرستاني كه از گفتن حرف دلش به دختر خوش تيپ تهراني در راهروي دانشكده هزار بار خجالت مي كشد و در گوشه ي جزوه ي ترموديناميك شعرهاي مهدي سهيلي را مي نويسد. همان دختري كه يواشكي رفتارهاي آقاي ايكس را در نظر دارد، آخر دوران دانشجويي دوران عاشقي ست. دانشجو همان است كه در سايت به همه كمك مي كند، همان كه چشم هايش را با كتاب ها ضعيف مي كند و به غذاهاي به درد نخور سلف عادت كرده است، همان كه گاهي براي در آوردن هزينه ي تحصيل مجبور است هزار جور كار كند: از كتابفروشي و تدريس خصوصي بگير تا مسافر كشي و حمالي براي بعضي اساتيد سود جو و بي انصاف. چه زنده گي نابساماني دارد دانشجو، چه سخت و شيرين مي گذرد دوران براي دانشجو. كوه رفتن هاي دسته جمعي، اي ايران خواندن زير آب شار، آهسته زمزمه كردن فرهاد و فروغ و شاملو و داريوش و هايده و آهسته تر گريستن. سوداي نوازنده شدن، شب در دانشگاه راه رفتن و خاطرات كودكي را زنده كردن.جلسه هاي بحث و گفتگوي سياسي يا ادبي يا فلسفي و يا از همه سرراست تر و دقيق تر در باره ي سكس. شب هاي امتحان، تا صبح بيدار ماندن به زور سيگار و قرص و قهوه. سه امتحان در يك روز. دو امتحان در يك ساعت. آخرش مشروط شدن، براي استاد نامه نوشتن، التماس كردن، تهديد كردن و خودكشي كردن. براي يافتن نام خود در ليست اسامي نمره ها از دلهره مردن و سوال ها از كسي خريدن. تقلب كردن و صفر شدن. مشروط شدن با معدل زير ده، با چند صدم ماندن به دوازده. شايد هم معدل بالاي هيجده و ترم بعد را بيست و چهار واحد برداشتن. چه كل كل ها براي اثبات برتري رشته و دانشگاه. چه حرف و حديث ها درباره ي فلان دختر دانشگاه و چه مسخره غيرتي شدن ها. اما اين همه نيست كه ارباب قدرت را از دانشجو مي ترساند و ايشان را وا مي دارد كه مجيز دانشجويان را بگويند و بي خود تحويلش بگيرند؛ دانشجو جوان است و پرشور و با سري سخت نترس و فكري ساختارشكن. تازه بعضي مفاهيم مدرن مثل آزادي، برابري و حيات سياسي را به طور جدي شنيده است، تازه فهميده تاريخ يعني چه و آن كه سرور است بي دليل سرور شده است. او گسسته از دنياي سنتي افكار تازه به بلوغ روشنگري رسيده است و مي خواهد با فهم خودش بهشت و جهنم را انتخاب كند. او جوان است و دل مشغولي اش به دانش و دوري اش از سرمايه و زشتي هايش موجب نشده روانش ناپاك شود. پس رغم سفارش اولياي محافظه كار و سرد و گرم چشيده اش كار سياسي مي كند اما نه به خاطر سياستمدارشدن بلكه به خيال بهتركردن شرايط نكبت باري كه در اطراف خود مشاهده مي كند. پس نشريه هاي سياه و سفيد و غير حرفه اي چاپ مي كند، ميتينگ برگزار مي كند، اعتصاب مي كند، تريبون آزاد تشكيل مي دهد و با ادبيات خام اما فرم شكنش همه چيز را به چالش مي كشد؛ او كتك مي خورد، زنداني مي شود، كشته مي شود و از ساختمان به پايين پرت مي شود. پشتوانه اي ندارد جز دوستانش. جز خانواده اي كه عاجزانه مي بينند كه جوانشان چطور" گمراه شده است" و بازيچه ي گروه ها و سياسي بازي ها شده است. كسي به فكرش نيست جز همان دختري كه در خلوتش گريه مي كند، جز همان پسري كه برايش مي ميرد و تازه مگر او چه مي گفت؟ دانشجو را در راهروهاي قدرت راه نمي دهند، در اين راهروها يك پادو مي شود،يك عمله ي بي جيره و مواجب يا با جيره و مواجب(بسيجي ها). گاهي هم دلقك رسانه ها مي شود با يك تاريخ مصرف زشت و كثيف. به او چه مي دهند: يك وام دانشجويي ناچيز با كلي منت و تعهد و ضامن، با خوابگاهي مثل ندامت گاه هاي زندان و امكانات آموزشي اسف بار. و تازه او در فكر چه خيال ها كه نيست، تغيير جهان و چشم بسته به ديوارهاي خوابگاهي كه از باران ديشب طبله زده و هر آن گچش فرو مي ريزد. تازه وقتي همه با يك مدرك نيم بند مهندسي يا علوم پايه يا علوم انساني(چه اسف ناك) يا پزشكي و پيراپزشكي و دام پزشكي فارغ مي شود ببخشيد فارغ التحصيل مي شود چه مي شود؟ اگر بابا جانش پول نداشته باشد، اگر پسردايي خوشگل و پولدار به خواستگاري اش نيايد، اگر نتواند براي ادامه زندگي به خارج سفر كند اگر عمو برايش در فلان شركت دولتي كار پيدا نكند، اگر حاج آقاي مسجد به خاطر ريش و سابقه ي بسيجي اش به او پيشنهاد كار در فلان اداره را نكند، آن وقت چه مي شود؟ بيكار مي شود. مثل من. من كه رنسانس زنده گي ام، روشنگري ام، مدرنيته ام و پست مدرنيته ام دوران دانشجويي ام بود، به دنياي سنت بر مي گردد. از پس چند سال روياهاي شيرين و كابوس هاي تلخ باز واقعيت تلخ و زشت آشكار ميشود، به همان صلابت و سردي هميشه گي. به همان بي اعتنايي و خشونت قبل. ديگر كسي از من نمي ترسد. بايد در برابر ارباب كار و پول سر كج كنم و بله قربان بگويم. به مردك شكم گنده اي كه چربي سبيل هايش يا بوي گند يقه ي آخوندي اش مهوع است. فرصت اعتراض سياسي؟ هه، حتا روزنامه هم وقت نمي شود بخوانم. انگار به يكباره جواني ام را باد برده است. گويي باز به جهان مرده گان ِ كارهاي مكانيكي و شب از خسته گي مردن بازگشته ام، پيرتر و سرخورده تر. مثل هبوط آدم است از باغ عدنا. شايد هم من خواب بوده ام و نمي دانسته ام. چقدر احمقانه است كه از شما بخواهم قدر دانشجو بودنتان را
بدانيد!
ببخشيد كه اين همه دراز شد. ببخشيد.

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

;چیزی مرا به گذشته می برد.
یزی که نمی دانم چیست مرا به گذشته می برد و باعث می شود خواب یله را باز ببینم و باز یادم بیفتد که حنا را یکماه است که ندیده ام و باز می دانم که گذشته یعنی چیزی که گذشته است.
اما با اینهمه باز شب خواب می بینم و روز که بیدار می شوم انگار هنوز در گذشته ام.نمی دانم تحقیقی که انجام نشده،کتابی که خوانده نشده و زبانی که هنوز ضعیف است نشانی از آینده دارد و مرا از این گذشته بیرون می آورد و اضطراب که دیگرخواب را از سر می پراند.به یاد پن می افتم و کورماز و صدای سازی که از دور می آید و دیگر نزدیک نمی شود.بگذریم.الان د ر دانشگاهم و باز تا یکساعت دیگر باید چند خبر و مصاحبه تنظیم نشده را تنظیم کرده باشم.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

سفر سفر سفر! شهر به شهر، استان به استان. نامه جمع میکنه تا مشکلات رو حل کنه آخه همه میدونن که اون حلال مشکلاتشونه! هفتاد میلیون نامه برای هفتاد میلیون انسان برای هفتاد میلیون مشکل.
به یاد صدام افتادم و قطعه ای از یک فیلم که نشون میداد به خونه ی یک خانواده ی جنگ زده ی فقیر رفته و بچه ی اون خانواده رو گذاشته روی پاش و یه سیب گرفته جلوی بچه. بچه هر چه تلاش میکرد به سیب نمیرسید و خبرنگارها عکس میگرفتند تا همه ببینند که صدام به اون بچه سیب میده. اما معلوم نیست که اون بچه به سیب رسید یا نه؟! اینو کسی نمیدونه. حتی اگه فرض کنیم رسیده باشه....! چه مشکلی حل شده؟
nobody

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

سالگرد فروهرها

1.خاطرات نورالدين كيانوري را ورق مي زنم. سال هاي 1370-71 است و همه چيز كم رنگ شده يا اثر خود را از دست داده است. سلطه ي حزب جمهوري اسلامي ديگر نياز به كشتار ندارد و تنها اگر لازم باشد در گوشه و كنار كسي را خفه مي كنند. پس لازم به دروغ گفتن نيست و از اين روست كه متن خاطرات پر است از يادهاي صريح و بي پرده ي كيانوري در باره ي افراد. در ميان عكس ها يكي نظرم را جلب مي كند: جوان سبيلوي بلند قد و لاغر دست هايش را باز كرده و فرياد مي زند و راه مي رود. چند صفحه بعد همان فرد مسن تر و با سبيلي پر پشت تر و لبي خندان. با دوستي صحبت مي كردم و مي گفت او(آن جوان) رهبر دانشجويان لومپن ملي مذهبي ها بوده است. كيانوري هم گفته است كه مرد سبيلوي ما آن سال ها به همراه محسن پزشكپور يك گروه فاشيستي و پان ايرانيست داشته اند. همو(كيانوري) در ادامه مي گويد:‍‍‍‹‹حزب آن ها منحل شد. پزشكپور طرف شاه رفت و مشاراليه به عكس به طرف مبارزه با شاه رفت و به اين دليلي بارها زنداني شد. او فردي عميقن ملي و مسلمان بود ولي مذهبي به آن معناي خاص نبود. به آمريكا هم تمايل نداشت و به عقيده من به طور كلي ضد آمريكايي بود. اين امر در زمانيكه ما با او تماس گرفتيم كاملن مشهود بود. از نظر شخصي و مالي آدم تميزي بود. ما در مجموع او را آدمي اصول گرا مي دانستيم؛ يعني آدمي كه به عقايد خود وفادار است و نسبت به آن چه مي گويد صادق است؛ آدمي كه خرده شيشه ندارد، متقلب نيست . مي توان به حرف او اعتماد كرد. لذا، ما به رغم اختلاف نظر با او ، برايش احترام قائل بوديم...››(صفحه 427-تهران1372) دوست من هم مي گفت چند ماه قبل از مرگش يكي از رفقا رفته تا از پيرمرد امضا بگيرد. مي گفت دست هايش مي لرزيده و به زحمت پاي كاغذ را خط خطي كرده است. داريوش فروهر مردي از خاك ما بود. پيرمردي كه پاس سن اش را حتا نگاه نداشتند و شبانه به كشتن چراغ در پستو خانه اش، مثله اش كردند. جهان پير است و بي بنياد از اين فرهاد كش فرياد...2. فكر نكنم سكوت ما معني دار باشد. سكوت سكون است، رخوت و بي حالي.دست كم براي خود من كه چنين است. اخبار بد به فضاي تنفس ما بدل شده است. گو اين كه تلخي روزگار با جدايي ما از دوستان همراه شده و اين خود مزيد دل تنگي ها؛ امان از روزگار. شاعر نيست وگرنه حتا نمي سرود''روزگار غريبي ست نازنين...'' نمي دانم چه بايد بگويم.با اميدم. آ.

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

کسی نمی نویسد.
حتی حنا هم نمی نویسد.
همه شاید خسته تر و مشغول تر از آنند که بنویسند.
حتی خود منهم نمی نویسم.
حرفی شاید برای گفتن نیست.
شاید تجربه ها متفاوت شده است.
شاید آنقدر فضاها از هم دور است که اگر هم بنویسیم چشمی برای خواندن نباشد یا نوعی همدلی یا نمی دانم هرچه باشد اما نیست.
نوبادی انگار خوب نیست.
من تلفن نزدم که حالش را بپرسم
یک ماهی می شود که ندیده امش با اینکه خانه شان در حوالی خوابگاه ماست.تقصیر من بود گفتم تماس می گیرم و نگرفتم
تنسی جواب نمی دهد.پن جواب نمی دهد.من جواب نمی دهم.چیزی عوض شده است.باید این را قبول کرد.حتی حنا نمی نویسد.نمی خواهیم باشیم . شاید می خواهیم و گمان می کنیم می شود در عین نبودن بود.شاید دیگر این ما نیستیم که هستیم. شاید این من ها ست که هست.
همزاد

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

به خودم فشار میارم تا برم دنبال کار و سعی میکنم که رفتارهای کسی که پشت میز نشسته و به تو اهمیت نمیده و میگه "تماس میگیریم" نا امیدم نکنه. به زور میرم سر کلاس و صبح ها به سختی بیدار میشم. تجریش، اتوبوس، کلاس، صادقیه، مترو، انقلاب و . . . . دوباره همه ی اینا تکرار میشه.

کتاب "داوینچی کد" رو میخونم. یه کتاب پر از نمادها، رازها و اسرار باستانی و تاریخی. اگه تونستید حتمن این کتاب رو بخونید. البته کتابی که انتشارات "زهره" چاپ کرده. اطلاعات زیادی از تاریخ مسیحیت، هنر نقاشی لئوناردو داوینچی، و تا حدودی از تاریخ باستانی ایران و زردشت و مهرپرستی و . . . . . توش هست که برام جالب بود. و از همه جالب تر بحث اصلی کتاب که در مورد تحریف تاریخ و دروغ بزرگه!!
nobody

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵

بعد از 5 سال دوباره از کنارم رد میشه و من رو نمیبینه. میپیچه توی کوچه و من نمیتونم به راهم ادامه بدم. میپیچم تو کوچه ودنبالش میرم. هنوز همونطوری راه میره. با سرعت، سر پایین، همون لباس، اما اینبار به رنگ خون! من رو به دنبال خودش میکشه و میبره طبقه ی دوم یه پاساژ. میره توی یه بوتیک و کیسه ی غذا رو که دو تا ظرف توشه میذاره روی میز و میره پشت پیش خون مغازه. و من از جلوی بوتیک رد میشم.
به شوخی میگه:"هر کس با تو باشه بعد از چند روز از دستت خسته میشه!!"
دو سال از زندگیم میره و تکه ای از من رو با خودش میبره. شاید دو سال زمان براش زیاد هم بود اما به هر حال دو سال بود. نقطه ای پر رنگ به روی "هیچ"!
nobody

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۵

برای تو...
"ضلع اتاق
بار از تو داشت
بار از تو دارد پر
مانند ماند
پر -روی دست خواهر. "
حنا
شب ، سکوت ، کویر
شب نیست ، سکوت همه جا را گرفته و کویر ...
به وبلاگ ها سر می زنم .
به عکس روی دیوارنگاه می کنم وتو ، به یاد عکس های زرد شده تو کلاسور می افتم و به تو، به عکسها نگاه می کنم picture ,friends و تو وهمه!
اتاقی که تودر آن نیستی و دلم برایت تنگ شده و صدای فروغ "و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد ..". سردی هوای خانه دیگر آزار دهنده است و"چقدر حالا برعکس آن چه بودم هستم "
صدایت خسته است ،صدایم خسته است و می خندیم به" زندگی من ..."
چطور بگویم که خوب باش ؟!

حنا

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵


نگران نباشید! بقیش رو هم درست میکنم. اون template رو موقتن گذاشتم تا بتونید وبلاگ رو بخونید. این علامت سوالهای سمت راست رو هم درست میکنم. فقط دوباره خرابش نکنید!
پاینده ایران.
nobody

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

شب احیا!!!

تنهام. شب سکوت کویر رو گوش میکنم.
-ببار ای بارون ببار...!
نشستم تنها با شراب و خیام و ...یاد دوستان.
اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
یک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست بجز جام نماند!
nobody

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

این عدد لعنتی است که آزارم می دهد ، می ترسم !
باز هم حرفهای تکراری ! دوستان خوبم هیچ چیز ندارم جز همین چیزها انگار که خودم را می کشم در این صفحه ، در این مکان و در این زمان . چه کنم چرا هیچ کس نیست چرا کسی کامنتی نمی گذارد . می دانم که نباید انتفاد کنم چون خودم هم بیشتر وقتها به این درد( یا شاید هم درد نباشد) دچار می شوم که نمی دانم چه بگویم و شاید حرفی نداشته باشم
27 ! هیچ کس نیست چرا اصلن باید کسی باشد اصلن فرقی هم می کند .تویی که به دوش می کشی و می روی هر چند همه هستند.
بودن فریبی بیش نیست !
دیگراز رختکن صدای آواز نمی آید ، چطور تمام انرژی آدم را می گیرند .
چهار گوشه اتاق را میز پوشانده ، به این فکر می کنم که گلدانی روی میزم بگذارم تا شاید سبزی برگ مرا به یاد این بیندازد که هنوز زنده ام.
همه چیز سرد است .

حنا

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۵

دلم هری می ریزد! ترسیده ام حتا صدای پا هم مرا می ترساند.
سریع کاغذ ها را جمع می کنم و می روم فکر می کنم این طور باید بهتر باشد.
دو ، سه ساعتی میگذره نگرانم فکر می کردم که باید عادت کرده باشد یاد_ خودم می افتم که به خاطر یه داد اومدم اینجا !
موقع رفتن بهش می گم که ناراحت نباشه و و مهم این باشه که چه کسی این رفتارو با اون داره .
وقتی با همزاد صحبت می کنم می گه تو ایران محکم حرف زدن همیشه با توهین همراه _ انگار اگر کسی بیشتر توهین کنه و داد بزنه پر قدرت تر _و همه بیشتر از اون حساب می برن .
داشتن قدرت و رهبری بدون توهین واقعن یه هنر به حساب میاد.

حنا

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

زنگ می زنم .
صدای آرام و خسته میگه ساعت 7.5 حرکت کرده و حدود 10.5 می رسه و کارای زیادیه که باید انجام بده.
زنگ می زنم.
صداش گرفته به سختی می تونه صحبت کنه ،سرما خورده . تنهاست !می گه بچه ها رفتن شاه بیکیان !
زنگ می زنم .
صدای خنده ، همه هستن ، می گم چرا شازده کوچولو نیومد میگه ....
هیچ کس از ماها اونجا نیستن ولی جمعی اونجا هستن و دارن مثل ما از اونجا لذت می برن و شاه بیگیان براشون
یه تاریخ می شه .
" چه بگویم ؟سخنی نیست .
می ورد از سر امید نسیمی ،
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به راه اش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست ."
شاملو -لحظه ها و همیشه ها- سخنی نیست
بچه ها هر جا هستین خوب باشین و به قول یله شاد.
حنا

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

shadi

Salam
Are zamane badie ama akhe chera inghadr az in weblog buye marg miad?

Are sakhte, khob ke chi? Dictator ha ham bad jur gir dadan be melat, ama akhe rahesh in nist ke!!!

Chand ruz pish ba dustam rafte budim be mall of emirates (1 shopping centre bozorg). dustam az door chand ta dokhtar ra behemun neshun dad o goft : be nazaretun kojaii hasten? Harki 1 chizi goft. Dustam goft irani hasten. Ghabul nakardim. Gharar shod berim nazdik tar ta bebinim be che zabani harf mizanan! Irani budan.
Vaghti az In dustam ke tu chand ta keshvare mokhtalef zendegi karde porsidim az koja fahmidi goft ke lazeme be cheshmhaye afsorde dokhtar haye irani deghat konim.
Chand bar digar ham in etefagh oftad. Unha tourist haye irani budan va hatman shadtar az kheili haye dige.

Are, ma irani ha be tore average bimar shode im. Bimari ki kamelan be naf e hakemiat ast. Ama hatman rah dare. Vaghti be khode bimari pei bebarim rahesh raham peida mikonim.

Inja ba chand ta mafhum e kheili jadid ashna shode am. Yekish Marketing ast. Nemidunam ma be koja khahim resid. 4 ta keshvar tu donya hast ke Mc Donald’s unja shobe nadare yekish irane. Mc Donald’s tu bahsaye eghtesadi va be nazare man ejtemaii shakhes shode. Darhaii az birun be ruyeman baste shod ast o khodeman ra az darun mikhorim.

Ama be harhal mesle harchize digeii ke advantage o disadvantage ba ham hasten, az in dastan bahremand ham shode im.

Shadi ham mafhume jalebie. Uni kasi ke baraye movafaghiat haye kochake khodesh shadi nemikone, baraye piroozihaye bozorg ham shadi nakhahad kard o banabar in, shadi ra be faramushi khahad sepord.

Mitunim bahal tar ham zendegi konim: ina ro dar vaghe daram bekhodam migam chon man in chiza ro balad nistam.

1 chizaii ra ham dust daram benevisam ama baram sakhte bi moghadame , ama behar hal oza kheili behtar az badtarin ha hast o mishe shad bud; shad tar.

yale
ساعت 15:30 دقیقه من هنوز سر کار هستم هر چند که کاری نمی کنم.مستحیل شدن در سیستم مگر چه شکلی است که گمان می کنم هنوز دچارش نشده ام.خوب نمی توانم زبان بخوانم. هنوز در ترجمه مشکل دارم چرا اینها را می نویسم. شاید چون خودخواهم و می خواهم این دقیقه های ملال را با کسی قسمت کنم.امروز بی بی سی گوش داده ام. مدتهاست که خبر خوبی نیست تمامش می کنم. باید تمام کرد.فقط هنوز در دارفور اوضاع بد است. همه شاممان را بخوریم اوضاع خوبی نیست
این چند وقت مرتب زد حال می خورم با اینکه قول داده بودم جای تازه ای که می روم کمتر حرف بزنم اما باز نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و بماند که کمترین تو هینی که شنیدم "خودکامه " بودن بود. وقتی که همه می خواهند تو را تخریب کنند چه جای صحبت می ماند!
.......
شب است خسته ام تازه از سر کار آمده ام شیشه عینکم شکسته و باید برای فردا حاضر شود
میدان سعدی
- خانم موهایت را بزن تو.
سه دختر مشغول حرف زدنبا زن چادری هستند ، بی توجه می گذریم ورد می شویم.
پیرمرد صدایمان می کند بر می گردیم !
-(با تحکم )ببین، خواهرم با تو کار داره؟! بر گرد.
-چرا توجه نمی کنی من مامورم و به تو دستور میدهم روسری ات را بکشی جلوتر.
زن دیگری به طرفمان می آید
- ما اینجا تذکر می دیم جلوتر دیگه دستگیر می کنند.
دلم هری می ریزد هاج و واجم راستش می ترسم توی یه شهر غریب و اینکه فردا باید سر کار بروم
زن دستش را روی پیشانیم می گذارد و بعد روی چانه ام و می گوید"اسلام این حد را تعیین کرده از اینجا تا اینجا"
حد ، مرز ، از اینجا تا اینجا ، خط قرمز و...
راستی اینها موضوعاتی تکراریست و گفتنش لوث شده ؟ ولی اینها وجود دارد وقتی من و همزاد برای استراحت روی نیمکت می نشینیم وپسر اصرار دارد که ما سوار ماشینش بشویم ، تازه باید ترسید که تو متهم نشوی چون دو قدم پایین تر به تو تذکر داده اند و جرمی برایت تعریف کرده اند!
به همزاد می گویم همیشه همه چیز ها و اتفاقات بزرگ از چیز ها و کارهای کوچک شروع می شود نمونه اش اول انقلاب که چطورو چگونه محصورمان کردند و همه چیز را در ما نهادینه کردند و حد مرزها را از بچه گی از همان کلاس اول به خوردمان داده اند.
واقعا چه باید کرد ؟!
حنا

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

سلام

از وسوسه ي آغاز است كه اين همه دير هنگام مي نويسم، فريبي كه اينك مي فهمم چندان موجه نبوده است، اما حق بدهيد كه اگر شما را هم زور روزگار يا هرچيز ديگري ساكت مي كرد سخت زبان باز مي كرديد و شايد هم من لوس و نازنازي ام، به هر حال.
بيش تر از پنج ماه است گرچه تفاوتي نمي كند و پيش تر از آن هم به دليل هاي شخصي كم تر مي نوشتم، اما مي بينيد كه گوسفند گم شده باز گله اش را باز مي يابد(اين اجازه را دارم؟يا خودم اين طور پررو و فضول براي خودم جا باز مي كنم؟؟) زمانه ي تنهايي پدر و مادر نمي شناسد و تو باز مجبوري با همه ي دماغ بالا گرفتن ها و نخوت فروختن ها به همان دخمه اي بخزي كه از آن جا سر برون كرده اي. بگذريم؛ فعلن كه اين نگارنده ي فضول پسورد و نام را دارد و شما به بزرگواريتان او را از جرگه تان بيرون نكرده ايد و البته حق مي دهم به طعنه هاي درستي كه مي گويند تو مگر خودت نبودي كه فلان مي گفتي و بيسار و الخ...
خب؛ نكبت خودم را هم نزنم بهتر است؛ مهم تر ها را مي گويم؛ چه شده در اين ايام؟ از خودم مي گويم:
سرباز بودم، شرايط به هيچ وجه خوب نبود، مي شنوم كه ‍‍<<سربازي است ديگه!>> قبول هم دارم. پس چيز ديگري نمي ماند جز آن كه در اين روزگار همه ي نوشته ها را مي خواندم، احوال همه ي دوستان را دورادور جويا بودم و هم چون خيلي هايتان دلم براي خيلي هايتان تنگ شد. شايد هم دلم براي خودم، تكه اي كه با شما بود، روزها و شب هاي دوستي هايمان را مي گويم. در اين مدت در فضاي وبلاگ حضور فاشيست هاي اينترنتي كه پشت نقاب اسم ديگران يا با نام هاي گم نام سعي مي كردند به خودارضايي خودشيفته گي شان(در بهترين گمان) بپردازند بسيار ناراحتم كرد. يكي از اين موجودات بيچاره، بي شرمانه در غير اخلاقي ترين رويكرد به هجو يكي از دوستان پرداخت، مورد ديگر ناراحتي دوست خوبمان باران بود. اما مورد ديگري كه در اين ايام آزارم مي داد رسوخ تدريجي فاشيزم بود: از انقلاب فرهنگي تدريجي به شكل حذف و زندان كردن اساتيد و انحلال انجمن هاي دانشجويي و سانسور كتب و اخراج و تعليق دانشجويان سياسي تا كتك زدن زنان، كشتن زندانيان و بستن شرق. بستن شرق: يادش به خير، چه تلخ است آوردن اين عبارت براي شرق از دهان من، كسي كه از شرق خيلي ياد گرفت، خيلي بيش تر از آن كه بخواهم متني در رثايش بنويسم. بگذريم.
روزگار است ديگر، همان طور كه آن ناشناس(باز هم ناشناس؟!) براي شعري كه در آريادنه نوشته ام. در هر حال اين روزها براي من آموزنده بود، آموزشي تلخ و دردناك: از خودم، از دوستان ام و از جايي كه در آن زنده گي مي كنم!! نمي دانم دوستان، خب، ژست روشنفكري(خصوصن حالا كه فلسفه هم مي خوانم!) به من اجازه نمي دهد كه خوش بين يا اميدوار يا زيبا نويس باشم، شايد بيچاره ام، بدبختي در جستجوي نام( اين ها را مي نويسم تا كار فاشيست عزيز اينترنتي را راحت كنم و شايد هم بخواهد كمي از حقايق]![ زنده گي من را رو كند)يا هر چيزي ديگر.در هر صورت همين است ديگر. زنده گي در مجموعش همين است: فرايند بي معناي پوچ و اين همه باز دليل انفعال ما نمي شود، ما نه متاسفانه و نه خوشبختانه بلكه بسيار بي دليل و بي هيچ معنايي زنده ايم و نيازمند نفس كشيدن، پس لعنت به فاشيست هايي كه نمي گذارند ما نفس بكشيم چون براي من يكي كه قطعن زنده بودن خيلي لذت بخش تر از مردن است، چون هم از مورچه ها مي ترسم و هم بدنم درد مي گيرد از تحمل چند تن خاك.بگذريم.

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

یک نفر جمله ای را روی تخته می نویسه و از من می خواد که اسم شخصی رو که این جمله رو گفته بگم، راستش معنی اونم زیاد نمی فهمم چه برسه به این که اسم گوینده را بگویم!
نظر شما درمورد این جمله چه ؟
"بدا به حال جانهایی که بیش از اندازه محفوظ مانده اند،هنگامیکه سودا به دل راه گشاید ،آنها که عفیف ترند بی دفاع ترند."

حنا

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

انگار وقتی نمی توانم کلمه ها را کنار هم بچینم تا آنچه را که در من می گذرد و آنچه را که می خواهم بگویم پیدا کنم تکه ای از شعر،دکلمه یا نوشته همه چیز را می گوید. . دو شب پیش نوار دوم آهنگ ویکتور خاررا، طرف_ یک رو گوش می دادم که خیلی دوست داشتم و دل نشین بود وانگار درست همان چیزی بود که از خیلی وقت پیش می خواستم برای دوستانم بنویسم .

دستهایم را روی خیش گذارم و با آن زمین را هموارمی کنم
سالهاست که با آن زندگی می کنم
چرا نباید خسته باشم
پروانه ها پرواز می کنند، سوسکها جیر جیر می کنند
پوستم سیاه می شود
خورشید می سوزاند، می سوزاند ،می سوزاند.

عرق تن مرا شیار می دهد
و من زمین را شیار می دهم
بی لحظه ای تحمل
او را تایید می کنم
امید را
وقتی به ستا ره ای دیگر می اندیشم
به خود می گویم هرگز دیر نخواهد بود
کبوتر پرواز خواهد کرد
پروانه ها پرواز می کنند، سوسکها جیر جیر می کنند
پوستم سیاه می شود
خورشید می سوزاند، می سوزاند ،می سوزاند.


همچون یوغ محکم مشتهایم امید را نگه می دارد
امید به اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد.

دلم برای همه گذشته ام و دوستانم تنگ شده .دوباره تکراری حرف زدم واقعا الان چیز دیگری ندارم جز تکرار ، تکرار و تکرار و " امید به اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد".
این خوب است که همزاد و هاپو دانشگاه قبول شده اند ، این خوب است چاملی می خواهد ازد واج کند واینکه باید تبریک بگویم ، این خوب است که یله امتحان زبان قبول می شود و خوب است که کار می کنم, و خوب است که...اما به قول دوستی چرا دیگر هیچ چیز خوشحالم نمی کند !

حنا

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

مُشت مي کوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم آي
با شما هستم آي
اين درها را باز کنيد
من به دنبال فضايي مي گردم
.
.
.
چه کسي مي آيد با من فرياد کند


کورماز

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

قهرمان سازی کاذب نوشته صادق زیباکلام(اعتماد ملی 5 شهریور85)
صادق زیباکلام استاد دانشگاه تهران در رشته کارشناسی ارشد علوم سیاسی در مقاله ای که در تاریخ 5 شهریور 85 در اعتماد ملی چاپ شده به بحث قهرمان سازی کاذب پرداخته است.
در بالای مقاله و از سوی هیئت تحریریه این روزنامه به "قهرمان پرور"بودن نظام یا "حکومت" ایران به قول خودشان اشاره می کند واژه ای که تاکنون به کار برده نشده و این واژه را در نقد برجسته ترین زندانیان سیاسی ایران (حشمت ا... طبرزدی-فرج سرکوهی-احمد باطبی-منوچهر محمدی-اکبر گنجی-رامین جهانبگلو و زهرا کاظمی)استفاده می کند.کسانی که به واسطه زندانی بودن در "حکومت"ایران به مقامی رسیده که لایق آن نبوده اند و علاوه بر این وی به نقد عملکرد این افراد پس از آزادی شان نیز می پردازد.زیباکلام همچنین در ابتدای مقاله خود به مقایسه تعداد جوایز گرفته شده در خصوص حقوق بشر،آزادی بیان و عدالت میان ایران و سایر کشورهای عرب مانند عربستان و اردن ومصر و کشورهای آسیای میانه و قفقاز اشاره کرده و با آوردن مثالهایی در خصوص ابوغریب و گوانتانامو این سئوال را مطرح نموده است که علت این تفاوت عددی فاحش در اهدا این جوایز به ایرانیان چه بوده است در حالی که در این کشورها شمار زندانیان سیاسی به مراتب بیش از ایران است و فعالین سیاسی آن نیز به مراتب رنج و مرارت بیشتری را متحمل شده اند.وی شیرین عبادی را به عنوان فردی معرفی می کند که چندان نیز استحقاق دریافت این جایزه را نداشته و لااقل در ایران خودمان شهلا لاهیجی،مهرانگیز کار و اعظم طالقانی شایسته دریافت این جایزه بوده اند ضمن آنکه در ابعاد جهانی ما نمونه های موفق تری را نیز داریم.وی در ادامه، فعالیتها و سخنان گنجی پس از آزادی از زندان را بسیار پیش پا افتاده و تکرار همان حرفهای قدیمی عنوان نموده است که زمانی از سوی خود او(اوایل انقلاب) مورد نقد قرار گفته و به عنوان سخنان لیبرالیستی محکوم شده است. آقای زیباکلام با اینکه خود در رشته علوم سیاسی تدریس می کنند در مقاله خود تنها به نقد می پردازند و این افراد را فاقد وجهه لازم برای قهرمان بودن و یا حتی مطرح شدن در جامعه می دانند. مثلا در خصوص زهرا کاظمی می نویسد"او حتي در حرفه روزنامه‌نگاري آنقدر ناوارد و ابتدايي بود كه در سالگرد 18 تير كه رژيم ايران همه هوش و حواسش را جمع مي‌كند، رفته بود جلوي در زندان اوين و عكس مي‌گرفت"و شیرین عبادی را اینگونه معرفی می کند" و شیرین عبادی را اینگونه معرفی می کندخانم عبادي مي‌توانست در بلندمدت بيشترين نقش را در پيشبرد حقوق بشر در ايران ايفا نمايد، اما او ترجيح داد همه اينها را به پاي معروفيت و شهرت دوستي به‌عنوان يك ناراضي و مخالف نظام اسلامي ايران بريزد." حتی اگر تمام سخنان آقای زیباکلام را درست بدانیم اما باز هم نقدی بر او باقی می ماند و اینکه آقای زیباکلام نیز مانند بسیاری دیگر تنها به نقد بسنده و راه حلی را ارائه نکرده است. وی در خصوص کارایی و قهرمان بودن تمام افراد ذکر شده تردید و به خصوصیت قهرمان پروری انتقاد نموده است اما نگفته است که ریشه چنین خصوصیتی در میان جامعه ایران چیست. همچنین وی به عنوان استاد دانشگاه علوم سیاسی با اینکه می داند ریشه بسیاری از رفتارها در عرصه بین المللی چیست و چرا فردی از ایران می تواند به مانند گنجی به این درجه از محبوبیت جهانی برسد اما یک منتقد عربستانی صدایش به هیچ کجا نمی رسد باز هم این مسئله را عمدا مسکوت می گذارد و به این مسئله اشاره ای نمی کند.وی تنها گذشته گنجی را به عنوان یک پاسدار به عنوان تحقیر او به کار می برد رفتاری که از آقای زیباکلام بعید می نماید و تنها به درد همان شرکت کنندگان کنفرانس برلین می خورد.همچنین ایشان در حالیکه اینقدر در بیان لیاقت بسیاری از فعالین زن و حقوق بشر کشورهای دیگر سخن می گویند هیچ اسمی از این فعالین نمی برند و باز اینجا خواننده برایش این سئوال ایجاد می شود که چرا آقای زیباکلام همانطور که در تقبیح هموطنانش قلمفرسایی نموده است و از آوردن هیچ مثالی فروگذار ننموده است چرا وقتی به کشورهای دیگر می رسد محاسن آنها بیان نمی نماید. و تنها به ذکر اینکه آنها بیش از ایرانیان زحمت کشیده اند اکتفا می نماید.نقد نمودن بسیار خوب است اما نقد با انگیزه حذف نه تنها راهگشا نیست بلکه می تواند مخرب نیز باشد.آن احساسی که با خواندن مقاله صادق زیباکلام به ذهن خواننده دست می دهد نقدی نیست که بیطرفانه نوشته شده باشد بلکه همان حسی است که خود در نقد شیرین عبادی مطرح نموه است "اما او ترجيح داد همه اينها را به پاي معروفيت و شهرت دوستي به‌عنوان يك ناراضي و مخالف نظام اسلامي ايران بريزد".و حالا فقط شکل کلمات عوض می شود. هر چند که بسیاری از سخنان ایشان مفید است و درست نیز می باشد و معضلی است که گریبانگیر جامعه ما نیز هست اما جهانبگلو خود درقهرمان شدن دست نداشته است و هنوز هم ما جهانبگلو را به عنوان قهرمان نمی شناسیم هرچند که با زندانی شدنش ما وی را به عنوان کسی که در حیطه فلسفه و علم فعالیت می کنند شناخته ایم و شاید همین امر سبب شود که در کتابفروشی ها با دیدن اسمش روی جلد کتاب آن کتاب را خریداری کنیم اما باز هم این مسئله ربطی به جهانبگلو ندارد و مربوط به همان خاصیت جامعه مادارد که مسعود تهرانی در کتاب خود با عنوان استبداد و اقتدارگرایی در خصوص ادبیات می گوید اما شاید آن را بتوان به فلسفه نیز تعمیم داد "در جامعه اقتدارگرا ادبیات از متن و روال عادی جامعه خارج و خصوصیت ماهوی پیدا می کند و آثار غیرنخبگان به سختی مگر با داشتن روابط ایلی مورد مطالعه و نقد قرار می گیرد.این استبداد چیزی نیست جز عدم گسترش نهادهای دموکراتیک در جامعه".
همزاد

در من...

خودت تکرار رفتار دیگران می شوی، جای آدمها عوض می شود جای من با او ، جای او با من و ووو
این وسط باید به لحظه پرداخت یا به.. دروغ بگویی یا جلوی احساست را بگیری ، در هر صورت چیزی که از دل بیرون نیاید دروغ می شود ، این طور نیست ؟
چه چیز می تواتند خوب باشد و یا اینکه اصلا شر وبدی وجو دارد ؟
حس قشنگی ست که فکر کنی اذیت شده ای و اینکه حق با توست ( منظورم خصوصی ترین لحظه هاست ) ؟!
آن وقت تنهاییت قشتگ می شود آزاد و رها، خسته اما پر انرژی ، شکست خورده اما پیروز .
شکل وبلاگ عوض شده ، کاملا مشخص است که اذیت شده و می شود ، ولی شرایط همیشه این طور نمی ماند !
حنا
شرط اول ورود به جامعه مدنی،"درک حضور دیگری"است.
(محمد مختاری)

همزاد

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

فضولی، بی تفاوتی !!

یه عکس میبینم که دو نفر کنار خیابون تو بغل هم افتادن و دو نفر دیگه بی تفاوت از کنار اونها رد میشن. به خودمون فکر میکنم و اینکه اگه تو دانشگاه دو نفر دیده میشدن که دارن با هم حرف میزنن هزار جور داستان دهان به دهان میگشت و همه ی دانشگاه میفهمیدن که فلانی با فلانی دیده شده! نمیدونم چرا اینقدر تو مسایل خصوصی هم دخالت میکنیم؟ اصلا برای من چه اهمیتی داره که دو نفر دارن با هم حرف میزنن یا کنار هم خوابیدن یا هر چی...!!
نمیدونم این حس کنجکاوی یا بهتر بگم "فضولی" که در بیشتر ما دیده میشه دلیلش چیه؟ اما جالب اینجاست که این حس فضولی فقط در مورد زندگی خصوصی افراد عادی اجتماع وجود داره و برای مردم این حس کنجکاوی وجود نداره که حکومتی که ثروت و قدرت داره، داره باهاش چیکار میکنه؟! این حس کنجکاوی به مردم کمک نمیکنه که سر از کار حکومت در بیارن اما رفت و آمدهای همسایه اهمیت زیادی داره!!! نمیدونم میشه این دوتا موضوع رو به هم مربوط دونست یا نه؟ اما به هر حال مشغول بودن مردم به خودشون عاملی برای بی تفاوتی نسبت به مسایل مهمتره.
بیشتر گفتگوهایی که تو محیطهای فامیلی میشنوم در مورد سریالهای تلوزیونی، برنامه های ماهواره ای و .... اما هیچ وقت یه گفتگوی منطقی و البته با آرامش در مورد مسایل اجتماعی شکل نمیگیره و یا زود خراب میشه و یه نفر هست که این گفتگو رو به انحراف بکشه و صورت مساله از بین میره. حرف زدن با خیلی ها برام تبدیل به مشکل شده! وقتی به یه دوست قدیمی میگم که یه برنامه در مورد "نقش قانون در زندگی زنان" داره برگزار میشه بیا با هم بریم. در جواب بهم میگه که برو بابا حال داری ها..!!!! و من نمیتونم بهش توضیح بدم که شرکت تو این برنامه ها به نفع همست. چون اون نفع خودش رو تو میزان درآمد ماهیانش میبیبنه نه شرکت در یک فعالیت اجتماعی. وقتی روزنامه دست من میبینه میگه اینه همش کشکه! و دوست دیگری میگه اینا واست نون و آب نمیشه! البته من میتونم روی دوستی با خیلی ها تجدید نظر کنم اما این کار به معنی رها کردن فردیه که در حال سقوطه و خودش نمیفهمه. نمیدونم این از ناتوانی من در توضیح بعضی مسایله یا در توانمندی بعضیها در بی تفاوت باقی موندن نسبت به چیزی که نباید بی تفاوت باشن؟! من اسمش رو میذازم حماقت خود خواسته!!!
nobody

شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

مرگِ وارتان
«ــوارتان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زير ِ پنجره گُل داد ياس ِ پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِ نحس پنجه ميفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»


وارتان سخن نگفت;
سرافراز
دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...





«ــوارتان! سخن بگو!
مرغ ِ سکوت، جوجه‌ي مرگي فجيع را
در شيان به بيضه نشسته‌ست!»


وارتان سخن نگفت;
چو خورشيد
از تيره‌گي برآمد و در خون نشست و رفت...





وارتان سخن نگفت
وارتان ستاره بود
يک دَم درين ظلام درخشيد و جَست و رفت...


وارتان سخن نگفت
وارتان بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...



۱۳۳۳



شاملو

برای 28 مرداد و برای ما که 28 مردادی دیگر را باز تکرار می کنیم!
همزاد

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

سمینار دین و مدرنیته

ساعت 10 خودم رو میرسونم، برای اینکه قرآن و مقدمات سمینار گذشته باشه. در قسمت اول سمینار علوی تبار حرف میزنه و به دلیل اینکه شمرده و واضح و مسلط صحبت میکنه میشه چند صفحه یادداشت برداشت. بعد از اون حجاریان. با صدای گرفته و لکنت زبان حرف میزنه و نمیتونه مقالش رو خودش ارایه بده، پس مجری برنامه تند تند از روی مقالش میخونه و فقط میشه به زحمت گوش کرد، و در تمام مدت فکر اینکه 5 – 6 سال قبل چه اتفاقی افتاده آزارت میده. ژند شکیبی هم که درست نمیتونه فارسی حرف بزنه و باز مقالش رو یکی دیگه میخونه. احتمالن تو روسیه زندگی کرده و درس خونده چون مقالش هم بررسی دین و مدرنیته در روسیه است. کدیور هم مثل همیشه وقتی حرف میزنه باور اینکه یه آخونده برام مشکله!
قسمت دوم برنامه قراره با سخنرانی دکتر سروش شروع بشه. اما... مثل همیشه!!! دکتر سروش به دلیل برخی مشکلات هنوز نیومده. جمعیت که نسبت به قسمت اول برنامه دو برابر شده شاکی میشن و هیاهو میکنن. کلی از جمعیت سالن رو ترک میکنن و من فکر میکنم غیر از سروش هم کسانی هستند که حرفهاشون ارزش موندن داشته باشه. در نهایت هم مقاله ی سروش توسط پسرش خونده میشه و مثل همیشه متن شعرگونه ی سروش لذت بخشه. "کسانی که مسوول برقراری امنیت هستند خود باعث نا آمنی شدند و ............ چون پرده برافتد چه ها کنند"
nobody

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

salam bacheha
yek jomle ghashangh khundam ke goftam inja benevisam.
yek Psychiatrist e fekr konam ahle Bulgaria gofte:
" The stupid neither forgive nor forget. The naïve forgive and forget. The wise forgive but never forget. "
dige inke emrooz nashrie karnameh ham toghif shod o dirooz goftan ke damane bazdasht ha be navazande ha o shaer ha ham mirese (rooznameh jomhoori e eslami). in chand rooze ba stress e kheili ziadi gooya news mikhunam. har rooz akhbar badtar mishe!
man ke hodude 8 sale har rooz akhbar ra negah mikonam hichvaght injuri hakemiat o ashofte nadide budam dar barabare montaghedan!

age bahse eghtesadi dust darin ino hatman bebinid. nevisande weblog scholarship gerefte az america baraye dore PHD economics va alan ham baraye bargozarie chand ta course umade iran.

shayad ajib be nazar berese ama harchi bishtar tu iran bishtar tondravi mishe masalan "ahmadinejad" mige ke Israel bayad az naghshe jahan hazf beshe, na tanha baraye irani haye dakhel ke baraye irani haye kharej ham bad mishe. motekhasesane irani ham ba in harfa forsat haye khube kari o elmi o az dast midan; masalan hamin hafte pish ke america daneshjoohaye sharif ra az foroodgahe mostaghim deport kard! ya inke irani tu kheili az jaha olaviate akhar mishe , ... .
begzarim!

yek sal az roozi gozasht ke 1 ostad be dalili ke hanuz ham nemidunam mano kheili aziat kard ama khob komake hana o hamzad vaghean az shedat e sakhti e un rooza kam kard.

shad bashid
yale

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

ببخشید که شعر مینویسم، اما این رو خیلی دوست دارم. دیروز از شمال برگشتم. یه هفته سفر بودم. خواستم کسی فکر نکنه من مردم! به این وسیله مشت محکمی هم به دهان استکبار جهانی میزنیم! بعضی وقتها دشمنان آدم انگیزه ی خوبی برای بیهر زندگی کردن میشن. ولی کسی قصد دشمنی کردن با من رو نداره. شاد باشید.
قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟
از کجا، وز که خبر آوردي؟
خوش خبر باشي، امّا، امّا
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي.
انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه ز ديّاري - باري،
برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس،
برو آنجا که ترا منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
قاصدک تجربه هاي همه تلخ،
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب.
قاصدک! هان، ولي ...
راستي آيا رفتي با باد؟
با توام، آي کجا رفتي؟ آي...!
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمي، جايي؟
در اجاقي- طمع شعله نمي بندم - اندک شرري هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند.
مهدي اخوان ثالث
nobody

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

حرارت آفتاب از روی آسفالت ترک خورده بر صورتم کوبیده می شود چشمانم را می بندم انگار وقتی چشمانم را ببندم داغی کمتری حس می شود، تکه ای از راه را با چشمان بسته راه می روم .
نگران سه چین بزرگ بین ابروهایم هستم با دستانم دو سر تاج ا بروهایم را می گیرم و صافشان می کنم ، وقتی در ماشین نشسته ام ، وقتی که خودم را در آینه می بینم !

دو بلیط کاغذی کج و کله شده لای دفتر آبی، شاهرود – تهران 7/1/85 . تهران شاهرود 8/1/85 .
در مغزم همه چیز تکرار می شود .
شب است بازهم هوا گرم است و صدای وز وز چراغ برق بهتر شنیده می شود .
شب شده دوباره شب شده روی سکوی بلند می نشینم رو به جاده و فکر می کنم که این وسط گیر افتاده ام ماشین هایی که می روند و ماشین هایی که بر می گردندو من اینبار این وسط ایستاده ام و نگاه می کنم .
حنا
نصف مرداد هم گذشت، هنوز هیچ کار به درد بخوری انجام ندادم؛
فقط هر روز که میگذره از دیروز خسته ترم.
خبرها هرروز تلخ تر از روز قبل و ما هر روز شاید بی تفاوت تر!!!

هیچوقت دوست نداشتم اینطور زندگی کنم.



کورماز

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

تیر برق
تیر برق
تمام خیابان پر شده از تیر برق
بیرون که می آیم در گرمای هوای ظهر تنها یک صداست صدا حرکت جریان از میان سیم های برق.
به راننده می گویم گمانم خانه مان این خیابان باشد و در دلم می گویم میان یک ردیف تیر برق.
حنا گفت امروز اولین قبض برایمان آمد یک قبض برق.
پسرها می گویند عجب دختر خلی است و من انگار فقط می خواهم قدم بزنم میان تیرهای برق.
ظهر که از خانه بیرون می آییم برای بازدید سالن حنا می رود سایه بایستد زیر سایه یک تیر برق.
اینجا درخت کم دارد پارک نزدیک خانه مان فقط درخت نخل دارد درختهایی شبیه تیر برق.
تمام.
(همزاد)

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵

من و همزاد سمنانیم با هم خونه گرفتیم ،یه سوئیت 35 متری، اولین باره که تو یه جا به این کوچیکی زندگی می کنم وتجربه زندگیم بدون پدر و مادرم تنها توی یه شهر دیگه !ا
همزاد صبح بعد از گوش دادن رادیو BBC و غر زدن به من که چقدر می خوابی ساعت 7.5 سر کار می ره و من می مونم و حوضم و سر زدن به شهرک صنعتی ، آخه من هنوز بیکارم و جویای کار.
همه نعجب میکنن که چطور خانواده راضی شدن فقط می تونم بگم به سختی واقعا به سختی بایدتمام تلاشم رو بکنم که بر گشت نخورم هر چند که این احتمال خیلی وجود داره !بیکاری کمی اذیتم می کنه ،چند جا در خواست دادم و یک جا هم مصاحبه دادم همه می گن که صبر کنم !
حنا

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

بعد از ظهر جمعه است كافي نتم ! چند وقتي كه سرم خيلي شلوغه و كمتر سر به وبلاگ مي زنم ولي كم و بيش از حال بچه ها خبر دارم !
امروز با بچه ها خرقان بوديم همزاد مهدي س شازده كو چولو من و دوستاي پن و شازده كوچولو با برادرش جاي همتون خالي بو!
يله نوبادي هاپو كورمازو تنسي هم اونجا بودن وقتي كه روبروي كوههاي پر از ابر نشسته بوديم وقتي كه باد مجالي براي باز بودن چشما نمي داد و موهامون توي صورتمون بود.
كتري سياه رو هم برده بوديم و ناهار املت خورديم!
حنا

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

باز هم متروی صادقیه! دو نفر خوابشون برده. ایستگاه آخره، همه پیاده میشن. کسی توجه نمیکنه، من نگاهشون میکنم و صبر میکنم تا همه پیاده شن، هیچکس نمونده، فقط اون دوتا که خوابشون برده و من که میرم بیرون، بی سروصدا!! وایمیسم بیرون و نگاهشون میکنم، در بسته میشه، و اون دوتا جا میمونن! هوراااااااااا........!!!
nobody

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

همايش بر گزار نشد !
روسري آبي را سرم مي كنم ، مي خواستيم روز همايش اين روسري ها راسرمان كنيم تمام روسري فروشي هاي شهر را سر زديم براي پيدا كردن روسري ساده نخي آبي رنگ ولي نشد!
زني كه سوار ماه بود ولاي انگشتان به بالا كشيده اش لانه گنجشككان بوددر پستو ماند !نخواستند يا هر چيز ديگر .
همزاد مي گويد كاش پول داشتيم آنوقت شايد راحت تر مي شد كار كرد ، شايد!
سکوت ِ آب مي‌تواند خشکي باشد و فرياد ِ عطش;سکوت ِ گندممي‌تواند گرسنه‌گي باشد و غريو ِ پيروزمند ِ قحط;
هم‌چنان که سکوت ِ آفتاب


ظلمات است ــ
اما سکوت ِ آدمي فقدان ِ جهان و خداست:غريو راتصوير کن!
شاملو- ابراهيم در آتش- اشارتي
حنا

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

همایش زن در ادبیات و هنر

صدای زن : خیلی چیزها را نمی شود اما بعضی وقتها یک چیزهایی را می شود عوض کرد.
تمام شد همه چیزی که برایش اینهمه زحمت کشیده بودیم تمام شد.
نه که برگزار شده باشد و بعد تمام شود برگزار نشده تمام شد.
همیشه یک چیزهایی برای عوض نشدن باقی می ماند شاید این ذهن ماست که باید عوض شود و باور کند که انگار گاهی چیزی را نمی شود عوض کرد.
نه اما باید چیزی عوض شده باشد مثلا من امروز وقتی خسته برمی گردم خانه،وقتی که در راه گریه می کنم باید چیزی عوض شده باشد مثلا اینکه من می توانم در خیابان بدون روبند راه بروم آنهم بدون چادر و پسر حق دارد که در این شرایط با دستش بدنم را لمس کند.
چه چیز باقی می ماند برای من امروز که می خواستم با کمک دوستانم همایش زنان برگزار کنم چه چیز باقی می ماند وقتی که مرد خیلی راحت می گوید اینجا که دانشگاه نیست یا ان جی او که هر کاری خواستی انجام دهی و در خیابان یکی مثل او بیاید و دستش را بر بدنم بکشد.
یک چیزهایی را می شود عوض کرد این را می دانم ولی این چند روزه برای من و حنا روزهای سختی بود.
گاهی ناچاری خیلی از حرفها و رفتارها را تحمل کنی به امید اینکه در پایان نتیجه ای به دست می آید اما وقتی شروع نشده تمام می شود انگار که ....به مخابرات می رسم به باجه های تلفن یک لحظه می خواهم به یله تلفن بزنم و موضوع را با او در میان بگذارم اما....



همزاد
ایستگاه میدان حر. از در ورودی مترو باد خنک میزنه. جلوی در میایستم تا خنک شم و دود کنم. یه نفر دستشو گرفته و تا در مترو میارتش، تا تب پله ها و میگه بروتو! با دست میگرده تا میله ی راه پله رو پیدا کنه. تند تند پایین میره. پله ی آخر رو خوب تشخیص میده اما دیوار سمت چپش تموم میشه و دنبال یه دیوار میگرده تا به پیدا کردن راهش کمک کنه. دستش رو میگیرم و میگم با من بیا.
- کجا میری؟
- صادقیه.
- منم میرم صادقیه، با هم میریم. بلیط داری؟
- نه، از ما بلیط نمیگیرن.
مامور مترو کارت خودش رو میکشه تا اون رد شه. من کارت میزنم.
میگه: از من که بلیط نگرفت؟
- نه.
- خودت بلیط زدی؟ پشت سر من که نیومدی؟!!
- نه. من بلیط زدم.
میریم پایین. از پله برقی راحت استفاده میکنه.
- خلوته؟
- آره.
- یعنی هیچ آدمی نیست؟
- چرا هست، اما کم.
ترن میاد. کنسرو آدم!!!
بهش میگم عوضش قطار شلوغه.
جا نیست سوار شیم. چکار کنیم؟!
در باز میشه، مردم به زور جا باز میکنن تا سوار شه، این باعث میشه که منم راحت سوار شم.
صادقیه پیاده میشیم. میخواد زنگ بزنه. میگم بذار تلفن پیدا کنم.
- اینجا نیست، بریم پایین!!!
میریم پایین. دنبال تلفن میگردم. میگه: اون طرفه، سمت راست!!!
میریم راست، درسته اونجا چند تا کیوسک تلفنه. وای میسم تا زنگ بزنه، شماره رو خودش راحت میگیره. بعد میگه میخوام وضو بگیرم، میگه دستشویی همین کنار باید باشه. اما هر چی میگردم نیست. میریم بیرون، پشت ترمینال اتوبوس ها. بهش نگا میکنم تقریبن 40 یا 50 ساله به نظر میاد. هیکل آویزون. موهای ریخته و تقریبن قرمز رنگ. صورتش داغونه. میگم: همیشه وضو داری؟
- آره. اما تو قطار خوابم برد!!
- اما تو که وایساده بودی!
- آره اما خوابم برد.
ازم میپرسه چند سالته؟
- 28. تو چی؟
- اااااااا. از من بزرگتری!! من 24. متولد 61 ام!!
یخ میکنم، مخم سوت میکشه. میرسونمش به دستشویی.
- خداحافظ.
nobody

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

vaghean nemidunam chi mikham benevisam, midunam injuri neveshtan e man ham bishtar cheshm haro aziat mikone.
dust dashtam dar sharayeti mineveshtam ke paidar tar mibudam o sharayetam behtar mishod ama khob tasmim gereftam hade aghal 1 bar benevisam.
be in fekr mikonam ke mojen mitunest sarzamini bashe ke payambar dashte bashe. kheili rooh dare unja, man hanuz gahi bad jur miram tu un faza.
az behtarin khabarhaye in 3 mah o khurde ii rotbeh 4 konkure hapoo bud va rotbe khube hamzad..... hame hastie man aye tarikist.... :)

biabun ra taze mifahmam ke yani chi! kheili shaki misham az iranihaii ke be inja mian ta zanbazi konan o mast beshan o badjuri pool kharj mikonan o perspolis ra tajrobe nakarde and.
are.aslan ru ritm neminevisam o malum ham nist ke chi mikham benevisam ama khob sai mikonam ta vaghti natunam behtar benevisam, nanevisam ya englisi benevisam ya nemidunam!

aksaii ke kurmaz baram ferestad kheili behem hal dad makhsusan kale hapoo o muhaye bahale nobody. kash mehrak ham maro az negarani dar miovord!
hana hanuz kamelan mesle ghableshe yani khob hamamun eine ghabl hastim ama ino darbare un khoob mifahmam.
nemidunam kei bud ke sedaye sazi mesle pane pan ra shenidam! !

shadidan be in fekr mikonam ke chetor 1 ede adam mitunan tu biabun behesht besazan va tavoos to baghchashun bezaran o ma nemitunim 1 NGO besazim. bad khar mazhab hastan ama zane raiise va padeshahe keshvar bi hejab miad tu TV. ma inghadr ha ham khar mahab o khorafati nistim ama bad jur hakemamun maro bad jelve dadan.kheili bad bavar konin kheili bad.

dige inke lifestyle e orupaii ha baraye man jalebe va fekr mikonam ke chetor 1 oruupaii be khodesh khianat mikone o ba 1 middle east i ezdevaj mikone ya cheghadr middle east ie bayad bahal bashe o motefavet...!

oh!bebakhshid ziadi part neveshtam.
shad bashin
payande iran
yale

به یاد پارسال و 18 تیر و با امید رویش دوباره...!

"گیرم که در باورتان به خاک نشستم
و شاخه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
با ریشه چه میکنید؟
گیرم که بر سر این بام بنشسته پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیان چه میکنید؟
گیرم که میزنید
گیرم که میبرید
گیرم که میکشید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟"
نمیدونم شعر از کیه...!
nobody
خجالت مي كشم ، فراموش كرده بودم كه امروز 18 تير است، پست همزاد اين موضوع را به يادم مي آورد .
18 تير 78 -هنوز در آن خانه قديمي زندگي مي كنيم روزهاي گرم و طاقت فرساي تابستان و چند روزي به كنكور مانده ،پدرم صداي راديو را بلند مي كند و خبري كه پخش ديشب دانشگاه تهران شلوغ شده سريع خودم را به اتاقي كه راديو در آن روشن است مي رسانم صادق صبا گزارش مي دهد كه چطور حمله مي كنند البته او هم هنوز مطمئن نيست ( تا شب كه همه چيز قطعي مي شود ) و من داغ تر و داغ تر مي شوم اشكي كه از گوشه چشمم جاري مي شود و صداي پدرم كه باز طبق معمول از بالا تا پايين مملكت را پاس فحش مي كشد ومن هنوز نشسته ام ،مادرم نگران برادرم مي شود چند جا بايد زنگ بزنيم اضطرابي كه همه را فرا مي گيرد ، تا بعد ازظهركه از محسن خبري مي شود و همه خيالشان راحت مي شود . محسن حالش خوب است پس گور باباي بقيه ، حالم بهم مي خورد از اين همه منفعت طلبي خودم وخانواده ام ، اينكه فقط بايد خودت رااز آسيب حفظ كني . پدرم فحش مي دهد و وقتي كه حتي روزنامه مي خوانم مرا منع مي كند از خواندن و مي گويد: " به خودشون رحم نمي كنن اون وقت دلشون برا من و تو مي سوزه ". همه اينها را مي دانم اما اگر من هم بروم دنبال زندگي و سر گرمي خودم ( مثل الان و امروز را كه فراموش كرده بودم ) پس چه مي شود گفت به انسانيت ، اينكه هزينه اي ندارد به يادباطبي بودن ياد جهانبگلو را كرد ن وووو. فقط بايد به زندگي خودمان برسيم ! من هم جانم را دوست دارم و مي خواهم زندگي كنم و حداقلش كم ريسك تر ولي خيلي حركت ها را مي شود در كنالها ارتباطي خودشان انجام داد مثلا همزاد از طريق حوزه هنري شهرمي خواهد به مناسبت روز زن !! همايش " زن در ادبيات و هنر " را با دعوت از يكي از دوستانش كه مطالعات زنان مي خواند بر گزار كند. يا اينكه در همايش شعر خرمشهر به منتخبين كتابهاي جهانبگلو را هديه بدهند، خوب همه اينها مطمئنم كه مي تواند خوب تر باشد و ثمر بخش تر تا اينكه هر كس بي تفاوت دنبال كار خود برود .
حنا
سلام
.خواستم بنويسم تا جاش تو وبلاگ مثل خونه خالي نباشه
فكر ميكردم بعد كنكور روزهاي خوبي دارم ولي الان اوضاع خيلي متفاوته
.كاشكي زودتر برگرده
براي م.ا
ز.ا
1-احمد باطبی.....
2-رامین جهانبگلو.......
3-موسوی خوئینی ها......
4-منصور اصانلو........
5-مانا نیستانی..............
6-الهام افروتن..................
7-من.؟تو.؟.......................
هفتمین سالگرد18تیر
همزاد

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

خوب مگه چیه؟!! آدم بعضی وقتها اشتباه میکنه دیگه، اشتباه کردن که ایدز نیست آدم خوب نشه!! میشه آدم جبرانش کنه، نفهمیدن اشتباه و قبول نکردن اون اشتباه از هر چیزی بدتره. من اعتراف میکنم که اشتباه میکنم و سعی میکنم که جبرانش کنم. اینم یکی از چیزاییه که میشه ازش لذت برد. مثل تغییر کردن رفتارم که برام لذت بخشه، پی بردن به اشتباه هم یه جورایی خوبه.
فقط یه کمی میترسم که نکه بعضی چیزا رو نتونم جبران کنم. میگن خدا هم (بر فرض وجود!!) تا یه جایی آدم رو میبخشه. نمیخوام وقتی تو چشاتون نگاه میکنم حالتش عوض شده باشه بخاطر اشتباه من. به یه تناقض رسیدم. اینکه من میگم از تغییر لذت میبرم و دوست دارم خودم رو عوض کنم ولی از عوض شدن نگاه شما نسبت به خودم میترسم! از اینکه من همون نوبادی نباشم! از اینکه با یه چیزی مثل ".......... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!" بخواهید چیزی بگید ولی نگید. این جمله ای که فقط از علامت سوال و نقطه و علامت تعجب تشکیل شده نگرانم میکنه. خیلی زیاد. من با یه رفتار نسنجیده باعث به وجود اومدن اینهمه علامت عجیب و غریب شدم. باید چیکار کرد؟ چیکار کنم تا پشت این علامت ها رو ببینم؟

حنا میگه من یکبار گفتم و تاوانش رو دادم. اما من هزار بار میگم و تاوانش رو میدم. میدونید؟! ممکنه، احتمال داره، شاید، بار هزارم نوری شاید، دیده بشه. نوری که چند بار فکر میکردم دیدم اما سراب بود!

میدونید لامپ برق چطور اختراع شد؟ ادیسون 999 بار شکست خورد. اما بار هزارم، دنیا رو روشن کرد..........!
nobody

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

5 سال قبل بود. بعد از دو سال دوستی و تمام عادتی که بهش کرده بودم، توی چشام نگاه کرد و گفت: "دیگه نمیخوام ببینمت!!!" باورم نمیشد که قسمتی از وجودم نخواد منو ببینه!
بعدها فهمیدم که اشتباه از من بود، این عادت بود نه عشق، پس عشق رو در انتخاب هر روزه تعریف کردم. در اینکه هر روز وقتی چشم باز میکنی خودت رو در سر دو راهی ی انتخاب قرار بدی، و اگر باز هم همون رو انتخاب کردی اونوقت یعنی عاشقش هستی. دوباره انتخابش کردی، پس مطمئن هستم که دوسش داری!!!

هر چقدر لازم باشه مبارزه میکنم، پیدا میکنم، از هر کس شکست بخورم، سراغ حریف قویتری میرم. هر چه سرسخت تر، بهتر! شاید بازی رو خوب بلد نباشم اما روی advance بازی میکنم! هر چند بار که Game Over بشم، دوباره...!!!

nobody

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

هفت سالم بود. رفته بودم آموزش شنا. مربی گقت شیرجه بزنید. زدم و رفتم زیر آب. نمیتونستم بیام بالا. دیگه نرفتم یاد بگیرم. ترسیدم.
اما همه شنا کردن و دور شدن. همه دورتر و دورتر شدن. من وایسادم لب آب و پاهام میلرزید و بقیه دور میشدن.
..........
بیست سال گذشت، این دفعه دوستام جلوی چشام شیرجه میزدن، یکی یکی، دوتا دوتا! دور میشدن، من تنها ایستادم و پاهام میلرزید و اینبار دور شدن دوستانم رو نگاه میکردم و چشمانم خیس میشد و پاهام میلرزید. از شیرجه زدن میترسیدم اما از تنها موندن در ساحل خیلی خیلی خیلی بیشتر!! شیرجه میزنم، دست و پا میزنم، یا میرم ته آب یا میرسم. آب شور و کثیف رو میخورم، میرم پایین، میام بالا، میرم پایین....! نه! به ساحل بر نمیگردم. ساحل نجات من وسط دریا کنار اون نقطه های ریزیه که دارن دور میشن. در حقیقت این منم که با موندن تو ساحل ِ ترس و سکوت از شما دور شدم. این منم که با ایستادن و سکوت کردن از شما دور شدم.
....................
دل به دریا میزنم، شنا میکنم، از ساحل میترسم!
nobody

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۵

بعد از امتحان فیزیک دویدم به طرف خرقان، خیلی طول کشید تا پیداشون کنم. چهار جفت نقطه ی ریز به طرفم میومدن! من تو اون نقطه ها نبودم. دلم میخواست باشم. اون نقطه ها زندگی ی من رو مینوشتن. با این نقطه ای که اضافه آوردم چیکار کنم؟ خودم اضافه اومدم!. ولی نمیخوام یکی از اون نقطه ها رو پاک کنم. همشون رو لازم دارم. فکر کنم اگه این نوشته یه کم دیگه ادامه پیدا کنه نقطه اضافه نمیارم. بالاخره کامل میشه؟!!!

nobody
جام بلور، تنها یکبار میشکند. میتوان شکسته اش را_ تکه هایش را_ نگه داشت؛ اما شکسته های جام_ آن تکه های تیز برنده_ دیگر جام نیست.

احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می شود، و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب می گیرند.




یک عاشقانه ی آرام/ نادر ابراهیمی



کورماز

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

من يك بار گفتم و تاوانش را دادم غرورم ، مني كه ادعاي خيلي چيزها را داشتم و حداقل خودم را دختر قدرتندي مي دانستم آنجا بود كه فهميدم نه اين جوري ها هم كه فكر ميكنم ، نيستم! همه اش تكرار مي كردم كه من مي توانم يكبار توانستي و حالا هم مي تواني اما هر چه مي گذرد كم توان تر مي شوم پر حرفتر و كم عمل تر ! هر تجربه اي مخصوص خودش است و هيچ حكم كلي وجود ندارد!
در چشمانم نگاه مي كند و مي پرسد خوبي ؟
- خوبم مگر معلوم نيست !
اينبار پر انرژي تري !
آره هستم.
آدميزاد چيزه عجيبيه، خواهش ميكنم سعي كن حالت بهتر بشه از اين حرفهاي اميدوار كننده بدم مياد !
همه هستند و جاي يله خالي ست ، چند بار جايش خالي مي شود ، باز هم از آن مسافرتهاي ( به نظر بقيه ) احمقانه يك روزه ساعت 12.5 حركت كرديم و ساعت 10 شب برگشتيم .باز هم چهرهاي جديدتر و آدمهاي جديدتر !
خوب بود و خوش گذشت ، نمي دانم چرا اينبار نمي توانم بيشتر از اين بنويسم .
به خاطر آشفتگي در نوشته ها منو ببخشيد .
حنا

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

چشم باز کردم، تنها بودم. نه! قلبم تنها بود نه خودم.
و این تنهایی گناه سکوت من بود.
nobody

...

دارم متزو(شبکه موسیقی کلاسیک) نگاه میکنم ،موومان دوم از کنسرتو(؟) شماره سوم بتهوون،امروزم مثل روزای دیگه روی امواج پارازیت انداخته اند،صدا بصورت اعصاب خورد کنی قطع و وصل میشه ، با خودم فکر می کنم که شاید شاید شاید شاید شاید شاید بتهوون به این فکر میکرده که یه روزی این کاری رو که داره مینویسه رو همه مردم جهان بتونن گوش کنن ،ولی مطمئناُ نمیتونست تصور کنه که وقتی این اتفاق افتاد ، یه عده آدم... پیدا بشن و پول خرج کنن و انرژی بزارن که همون مردم نتونن آهنگ رو گوش کنن

اون"..."برای سانسور نیست ،اگه کلمهای در هر زبانی واسه این عده آدم پیدا کردین میتونین بجاش بزارین

پن

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

نمای خارجی ،شب، عابر بانک با یک چراغ سبز چشمک زن

آقا ، آقا ، سیگارتون... سیگارتون خاموش شده
و فردا ، صبح اول ژانویه ، دخترک ، چشم در چشم مرد ، مرده بود
پن
چشمانم را مي بندم
جهاني را سرد از ياد مي برم
مي ترسم از زميني كه در من مي گذرد
مي ترسم چشم كه باز مي كنم جهاني براي تما شا نمانده باشد.
مي ترسم فراموش كرده باشم اش
چشمانم هنوز بسته اند
بايد به ترس و تاريكي خو كنند.
انگار خوابم
جاي دستهايم يادم نيست
صداي پاهايم از پشت سرم بر مي گردند
و اين سنگ فرش_بي برف آن قدر سياه هست كه فراموشم كند
دنبال پاهايم مي گردم كه توي كفشهاي كودكي ام جا گذاشتم
بايد ادامه بدهم اين سياهي را
تا جاده را سر گردان كند
همه اش همين است
تكرار_ تاريكي
مي ترسم چشمانم را كه بازمي كنم جهاني برايم نمانده باشد
من به ترسي كه در من است خو مي كنم
به مرگي كه به جاي پاهايم راه مي رودو ادامه مي دهم.

امير كو چو لو

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

بخشايش

''به آخر مي رسيد روز، آهسته ظلمت
رها مي كرد همه خاكيان را
از ملال روز، و من تنها
آماده ي نبرد
با راهي دراز و با بخشش دل
اينك كلام خاطره، راوي صادق.''

دانته، دوزخ، سرود دوم.

با اميد.
انتخاب: م. آ.

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

اینجا ایران است و زنها همه اش در ترس از دست دادن شوهرانشان هستند چون زنی که تنها بماند باید رنج تنها بودن و هر توهینی را بپذیرد.شاید برای همین هم هست که در فیلم چهارشنبه سوری هدیه تهرانی رنج می کشد یا نه حتی زن دوباره با یک ترقه که جلوی پایش می خورد بازمی گردد اما مرد رفته است.شاید چون تنها بودن در ایران واقعا سخت است و همین زنان را وادار می کند که هر زنی را به چشم یک رقیب بنگرند و برای تحقیر این رقیب فرضی هر کلمه ای را در خطاب او به کار ببرند مانند این مورد که زن را جنده خطاب می کند چون از ماشین شوهرش سبقت گرفته و این امر باعث یک جور جلب توجه در شوهرش شده این را در همه جا می شود دید.در فیلم چهارشنبه سوری هدیه تهرانی زن همسایه را با همین نام می خواهد از ساختمان بیرون کند و بعد القاب دیگری مثل جلف بودن،سطحی بودن،کتابخوان نبودن،سیاسی نبودن همه وهمه از ترس ما ناشی می شود شاید چون مردها هم همیشه سعی می کنند نقش حامی را داشته باشند یا یک تکیه گاه که می شود به او از همه چیزهایی که تنها بودن را در جایی مثل ایران را ترسناک می کند پناه برد و بعد زن می داند که ممکن است حضور یک زن زیباتر و جوان تر،سکسی تر همه این چیزها از او بگیرد.همین مسئله موجب می شود دست به فحاشی بزند.چون احساس حقارت می کند و کسی چه میداند که همین زن شبها در بسترش گریه نمی کند. قوی تر بودن همیشه نمی تواند چاره باشد چون زنان در جامعه ما با این ملاک ارزیابی نمی شوند.و وقتی نسبت مردانی که از زن علاوه بر زیبایی و خانواده داری و خانه داری چیز دیگری نمی خواهند را به نسبت مردانی که این چیزها چندان هم برایشان مهم نیست و در برگه ای که جلویش می گذاریم می نویسند ترجیح می دهند زنشان باکره نباشد یا این مسئله برایشان مهم نیست را بسنجیم می بینیم که درصدی شاید بالاتر از 90 درصد مردان را در یک کفه گذاشته ایم. و با این بحران جنسی که در جامعه ما وجود دارد و با قیمتهای پایین مرد می تواند جای همسرش که دیگربرایش تکراری شده را پر کند و از آنسو به علت فقر مادی یا هرچیز دیگر می توان با دختران زیبایی که نه تنشان بوی عرق می دهد و نه شکمشان در اثر زایمان چروک خورده ونه بی حوصله اند یا نمی خواهند در حین سکس از قبض آب و برق و کرایه خانه صحبت کنند مواجه می شویم گاهی به زن حق می دهیم.شاید هم نباید حق داد که خودش را در شوهر و بچه اش خلاصه کرده اما باید قبول کرد که تمام اینها وقت می برد با تلویزیونی که بر نقش زن مطیع و خانه دار تاکید می کند با درصد کم کتابخوانی در میان زنان،با محیط های دانشجویی و بخصوص دانشکده های علو انسانی، که در آن زن از کمترین حرمت انسانی برخودار است و در آن بر زن زیبا و باکره و مومن یا زن زیبا و پولدار یا فقط پولدار برای زندگی آینده تاکید می شودنباید انتظار داشت مشکل به این زودی ها حل شود.
همزاد فروغ

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

ز زخمِ قلبِ «آبائی»

دختران ِ دشت!دختران ِ انتظار!دختران ِ اميد ِ تنگ در دشت ِ بي‌کران،و آرزوهای بي‌کران در خُلق‌های تنگ!دختران ِ خيال ِ آلاچيق ِ نو در آلاچيق‌هايي که صد سال! ــ
از زره ِ جامه‌تان اگر بشکوفيدباد ِ ديوانهيال ِ بلند ِ اسب ِ تمنا راآشفته کرد خواهد...
□ دختران ِ رود ِ گِل‌آلود!دختران ِ هزار ستون ِ شعله به تاق ِ بلند ِ دود!دختران ِ عشق‌های دور روز ِ سکوت و کار شب‌های خسته‌گي!دختران ِ روز بي‌خسته‌گي دويدن، شب سرشکسته‌گي! ــ
در باغ ِ راز و خلوت ِ مرد ِ کدام عشق ــدر رقص ِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام آتش‌زدای کامبازوان ِ فواره‌يي ِتان را خواهيد برفراشت؟

افسوس!موها، نگاه‌ها به‌عبثعطر ِ لغات ِ شاعر را تاريک مي‌کنند.
دختران ِ رفت‌وآمد در دشت ِ مه‌زده!دختران ِ شرم شبنم افتاده‌گي رمه! ــ

از زخم ِ قلب ِ آبائيدر سينه‌ی کدام ِ شما خون چکيده است؟پستان ِتان، کدام ِ شماگُل داده در بهار ِ بلوغ‌اش؟لب‌های‌تان کدام ِ شمالب‌های‌تان کدام ــ بگوييد! ــدر کام ِ او شکفته، نهان، عطر ِ بوسه‌یي؟
شب‌های تار ِ نم‌نم ِ باران ــ که نيست کار ــاکنون کدام‌يک ز شمابيدار مي‌مانيددر بستر ِ خشونت ِ نوميديدر بستر ِ فشرده‌ی دل‌تنگيدر بستر ِ تفکر ِ پُردرد ِ راز ِتانتا ياد ِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ بدرخشاندتا ديرگاه، شعله‌ی آتش رادر چشم ِ باز ِتان؟

بين ِ شما کدام ــ بگوييد! ــبين ِ شما کدامصيقل مي‌دهيد سلاح ِ آبائي رابرای روز ِ انتقام؟
۱۳۳۰ ترکمن‌صحرا ـ اوبه‌ی سفلي

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

مي خواهم تكه هايي از نوشته هاي كتاب زوربا را بنويسم، قسمتهايي كه خوشم آمده ،ولي وقتي به سايتها سر مي زنم و عكس هاي تجمع را مي بينم همه چيز از يادم مي رود !
فقط مانده ام كه چرا ؟ چرا اينگونه مي زنيد و مي كشيد و مي بريد و مي دريد ؟

حنا

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

آزاد می رقصد مثل اسمش که آزاد است.
محمد را روی دستهایشان می برند.
فرانک آرام می آید درد پا اجازه دویدن نمی دهد.
مرد اعدام نمی شود.
"غم همان و غم واژه همان
نام صاحب مرثیه
دیگر."
و
رامین جهانبگلو زندانی است.
زنگ ساعت 4 صبح رو میشنوم! چند روزی هست که تا طلوع آفتاب بیدارم و تا ظهر میخوابم. تمام طول روز وقتم به کاری که نه پولش معلومه نه عاقبتش داره میگذره، اما از بیکاری بهتره، لااقل چندتا چیز جدید یاد میگیرم. به تمام درسهای دانشگاه میارزه! خیلی وقته که خیلی ها رو ندیدم، نمیدونم داره چه اتفاقاتی میافته؟ ولی انگار یه اتفاقی هست که داره کم کم رخ میده و من رو تو خودش میبلعه بدون اینکه بفهمم دارم بلعیده میشم! دوباره 4 خطی رو که تا حالا نوشتم رو میخونم، خودم هم نمیدونم چی میخوام بنویسم! هیچ کسی اینجا(تو این خونه ای که الان هستم) نیست که از حرف زدن باهاش لذت ببرم. همیشه دوست داشتم که یه جمله حرف بزنم و نه تا جمله بشنوم، با نوشتن جای اون نه تا جمله خالی میمونه، مخاطب جمله ی اول هم معلوم نیست کیه!!! برای این پنج و نیم خط 20 دقیقه وقت صرف کردم، ساعت 4:21 شده!!! صبح بخیر.
nobody

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۵

عجله دارم بايد ساعت 10.5 سر كلاس باشم اين چند روزي همه اش را مي دوم . نگاهمان بهم گره مي خورد و رد مي شوم كه يك باره مي شناسمش، بر مي گردم او هم بر گشته .
مريم هم بازي دوران بچه گي ام ، يكسال از من كوچكتر بود و وقتي 13 سالش بود از كوچه مان رفتند و 14 سالش هم كه بود شوهر كرد !
واقعا خوشحالم كه مي بينمش فرق كرده ، خيلي چاق تر از قبل شده و خوشگلتر، ابرو هايش را هم تتو كرده! مي گويد دخترش 5 ساله است از حال هم مي پرسيم مي دانم كه تهران زندگي مي كند ، و مي گويد خوشا به حالم كه هنوز مجرد هستم.
دوباره عجله دارم و مي دوم قول داده ام ساعت 7 آموزشگاه باشم دو باره آشنا مي بينم بر مي گردم ، زني قد بلند با مانتوساده بلند و روسري گل گلي و دختر بچه اي كه كلاه حصيري صورتي دارد ، مرضيه شاگرد اول پيش دانشگاهيمان بود كه صنايع قبول شد ، وقتي به خودم مي آيم انگاركه وسط پياده رو ايستاده ام و با نگاهم تعقيبش مي كنم ولي اينبار او بر نمي گردد!
حنا
وبلاگي كه يله فرستاده مي خوانم پس آدم خوشبختي هستم !
بايد خوشحال باشم كه تا حدود چند دقيقه ديگر با جمعي از دوستانم براي ديدن فيلم چهارشنبه سوري به سينما مي رويم بدون هاپو ، تنسي ، و يله ! آخه اولين بار و آخرين باري بود كه با شما سينماي شهرمون رفتيم فيلم" شمعي در باد"! و يله برامون شيريني خريد !
حنا

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

انگار خودم را در اين صفحه چند در چند نارنجي مي كشم . بايد بنويسم ؟!اين بار من روي يك صندلي تك نشسته ام و چند نفر جلويم هستند كه با اضطراب ورقه هاي A4 مسخره كم حجم را ورق مي زنند و من نگاهشان مي كنم .
تهران بودم دنبالش مي گشتم تلفن مي زنم كسي گوشي را بر نمي دارد دو باره زنگ مي زنم، بازهم صداي ممتد بوق ، تا اينكه همه چيز را مي فهمم او نيست ، انگاركه دستگير شده مي پرسم او كه كاري به سياست و از اين جور كارها نداشت ، هميشه روتين و آرام بود اورا چه به اين كارها مي ترسم و گريه مي كنم كه يهو از خواب مي پرم نفس آرا مي مي كشم اشكهايم را پاك مي كنم و و خوشحالم كه همه اينها خواب بود.
همه روبرويم هستند كتابهايم را جابه جا مي كنم آمار و احتمال مي خوانم اگر هشتاد درصد مردم شهري چشمهاي روشن داشته باشند و دو نفر از آنها به نحوي انتخاب شوند...
ياده خودم مي افتم و لعنت بر هر چه چشم...
دوباره خوابيده ام باز هم خواب مي بينم خانه قديمي يمان ، مادرم ،محسن ، خاله و بقيه اي كه يادم نمي آيند ...
همه دور حوض نشسته بوديم و حرف مي زديم .

تو تنوع طلبي!اگر آن موقع ها كه تمرين يوگا و ساحاجا يو گا مي كردي اين چيز ها را تمرين مي كردي بيشتر به دردت مي خورد. در ذهنم دنبال جواب مي گردم انگار مي خواهم مچ او را هم بگيرم. هيچ جوابي پيدا نمي كنم همه آنچه مي گويي واقعيتي است و حقيقت من! ولي مگر همه آدمها اين طور نيستند! مگر همه از كار خسته نمي شوند! ، مگر همه آدمها چند بار عاشق نمي شوند!
انگار همه دروغ مي گويند و از همه بيشتر خودم با آن حس مسخره آدم خوبي بودنم .
مقاومت مي كنم ، با اينكه مي دانم مسخره است ، اصلا مسخره تر از اين نمي شود.
مادر جلوي در حمام مي ايستد تا شيشه آب را روي سرم خالي كنم .
- زير شير آب داغ نگه دار تا آب گرم شود نكند آب را سرد روي سرت بريزي.
- مطمئن باش!
آب الماس !
ديگر مقاومت نمي كنم !
حنا
رامین جهانبگلو هنوز آزاد نشده
همزاد فروغ

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

سنگ قبر

وقتی کسی قرار نیست چیزی بنویسد من می توانم از سنگ قبر اتاق خودم هم بنویسم.
من می گویم سنگ قبرها همیشه می توانند ترسناک تر از قبرها باشند.آنها یک نشانه اند و ما را به گور راهنمایی می کنند. نمی توانم ادعا کنم که در خانه ما گوری نیست یا دیوارهای اتاقم از جسد آدمی ساخته نشده اما آنها مخفی اند،به چشم نمی آیند،سنگ قبر من اما گوشه ای از اتاق است و نشان می دهد رضا مرده است حال این رضا چند ساله بوده که مرده ؟یا چه شکلی؟اصلا زنش را کتک هم می زده؟ هرچند شاید ازدواج هم نکرده باشد.
اوایل می خواستم به گورستان برگردانمش اما چه ضرورتی دارد شاید کار درستی نکرده ام که 5/1 سال است که این هدیه را قبول کردم و در این فاصله برش نگرداندم.سال فوت 43 است پس احتمال اینکه کسی سراغش برود خیلی کم است اما تو اگر آشنایی داری که نامش رضاست و در سال 43 فوت شده و سنگ قبرش هم مفقود شده سراغش را از من بگیر.

همزاد فروغ

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۵

1- چند روزی می شود که درخت خانه مان مرده .مرد می گوید تمام وانت پر بود از دستهای جنازه هاو من می خوانم جنازه های خوشبخت،خوش پوش،خوش خوراک ، من دستهایم را جلو می برم و شاخه های درخت مرده را می شکنم تا میوه ها را بچینم، میوه ها سهم من است و شاخه ها شکسته می شوند،امروز اگر بدون هیچ اسمی به خانه مان بیایی تنها با نام خودت،می بینی که درخت دیگر سرجایش نیست ما آن را دور انداختیم تا قانون داروین همچنان باقی مانده باشدو میوه هایش الان در یخچال خانه مان است مثل تو که دستهای جنازه زن را به هوای دستبندهای طلایش بریده بودی و تمام وانتت پر از دست شده بود. و آن سفیدی که می گویی شوره است چرا این را باور نمی کنم و هنوز گمان می کنم باید اشکهای تو باشد.
2- به تو می گویم این نواری است که تو گوش می دادی و حالا من،هنوز نمی دانم چه باید بکنم،اصلا اگر کاری بکنم برای توست یا خودم اگر همه کارتم را با تو حرف بزنم برای این است که خودم آرامتر شوم یا نه برای اینکه تو آرام تر شوی کاش این را می فهمیدم انوقت لااقل می دانستم چقدر باید از خودم متنفر باشم یا نه خودم را اینجور باور کنم.
3- هر کس که چیزی می گوید من مخالف می شوم تا حرفی زده باشم شاید هم از تنفر است وقتی می گوید نسل سوم را اینجور نشان دهیم من می گویم توهین به نسل سوم است و وقتی آن چیزی که من می خواهم می شود باز می خواهم بگویم نسل سوم ناامیدتر از این حرفهاست که اینهمه فعال نشان داده شود.اصلا می دانی مشکل از من است که نسل سومم و نمی دانم چه هستم یا نه شاید هم نسل دوم باشم.
یله می گوید زیاد نباید نوشت وبلاگ نویسی جای کوتاه نوشتن است به خاطر حرف او هم که شده دیگر نمی نویسم زندگی می گذرد حتی اگر بر نازکای چمن هم رها نشده باشیم.

(همزاد فروغ)

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

كساني كه سعي مي كنند كاملا درست كردار باشند و بي عيب و نقص عمل كنند، ميل يا توان بد كاري را دارند. وقتي كسي سعي مي كند زياده از حد خوب باشد معمولا يك چيزي در او خيلي بد است . (كارل گوستاو يونگ -تحليل رويا -ص39 )
همزاد فروغ
آنكس كه نمي بيند منتظر نمي ماند...
(يدالله رويايي)
حنا

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

باز هم خبرهاي بد!
نمي دانم چرا هيچ خبر خوبي ندارم انگار اوضاع همه چيز و همه كس وارونه است !
تمام كار خانه هاي شهر به حالت تعطيل ونيمه تعطيل در آمده ، آنچه دليل عمده اين تعطيلي هاي گسترده ذكر مي شود بالا رفتن حقوق كارگران از طرف هيات دولت و عدم توانايي كار فرمايان به پرداخت آن ، دليل ديگر چند برابر شدن قيمت مواد اوليه كار خانجات و احتكار اين مواداز طرف افراد سود جوست .
كار خانه هاي قديمي وبزرگ شهر مثل سيم وكابل ، خمير مايه ،تك ظرف و... همه تعطيل شده اند.
استان سمنان حدود سه هزار كار گر بيكار داشته ، اين آماريست كه تا الان به دستم رسيده ، دختر عمويم نگران وام 4 ميليوني اش است چون هفته اي ديگر بيكار مي شود .
برايم از جو استرس و روحيه خراب كار گران شركت مي گويد و كار گراني كه نگران سير كردن شكم زن و بچه هاشان هستند .
مي گويد: بهشان مي گويم حقتان است ببينيد مهر ورزي دولت عدالت گستري كه خودتان خواستيد ومن واقعا نمي دانم چه بگويم !
حنا

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

این وب لاگ رو داشته باشید. پر از فیلتر شکنهای خوبه:
کنار وب لاگ به اسم "مخالف فیلترینگ" لنکش رو گذاشتم.
nobody
باز می خواهم خدایم را بسازم (یعنی خودم را ...) ، وضو می گیرم ، می دانی خسته و ناامیدم .
مسخره ام کن! ضعیفم بدان ولی دیگر نمی توانم دلم برای گریه های رو ی سجاده ام تنگ شده ! بگو ترسیده ام ! آره ترسیده ام ، تنهایم و این زجرم می دهد ! اشتباه نکن ، منظورم را بفهم !
بخند ، راحت مسخره ام کن هیچ کس جای هیچ کس نیست !
گوگوش، گوش نمی دم ولی اینجا یکی از سی دی هاشو گذاشتن منو یاد جمله ای از یله می ندازه که برام نوشت و حالا داره همین آهنگ خونده می شه ! یادته؟ " من دیگه منتظره هیچ کسی نیستم که بیاد دل من از آسمون معجزه اصلا نمی خواد"
"نفسم پس می رود،از چشمهایم اشک می ریزد ، دهانم بد مزه است ،..... ، قلبم گرفته ، تنم خسته ، کوفته ، شل ..."
حال خنده های مصنوعی خودم را هم ندارم !!!
بپذیر این کلمه پنج حرفی لعنتی را !
آره دوست من ، من نیز تب دارم راه می روم تا خسته شوم تا اینکه بتوانم بخوابم ، تهران را دوست ندارم ، خانه برادرم را ، هیج جا دوست ندارم !
" رختخواب بوی عرق و بوی تب می دهد!
حنا

...

تهرانم !
چقدر سخت وقتی فکر کنی که یک قدم جلوتر رفته ای ولی طولی نمی کشد ( در فاصله خیلی کوتاه ) که می فهمی چندین گام عقب تر رفته ای!

حنا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

می خواهم موضوع جهانبگلو را پیش بکشم راست توی صورتم نگاه می کند نه ناراحت نیستم چرا باید ناراحت شوم مگر چه ایرادی دارد؟ از خیلی ها بهتر است لااقل از او که نمی ترسم اگر اسم جهانبگلو را بیاورم یا بتوانم آنجور که می خواهم لباس بپوشم.می گوید: ببخشید واقعا معذرت می خواهم اما فدات شم دفعه بعد که آمدی مانتوی بلندتری تنت کن و سعی کن ساده باشی.دچارش شده ام،دچار این کثافت،دچار تهوع

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

و چشمانت با من گفتند که فردا، روز دیگری ست.
شاملو

به راستی فردا روز دیگری ست؟
روز ِدیگری ست؟

کورماز

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

با وجود اینکه سرانه ی مطالعه در ایران در حدود چند دقیقه برای هر ایرانی در ساله، شلوغی زیاد و غیر قابل تحمل نمایشگاه کتاب جالب و عجیب به نظر میرسه. سیل مردمی که از ابتدای باز شدن نمایشگاه به داخل سرازیر میشن باور کردنی نیست. وقتی دقت میکنی میبینی که کتب خریداری شده بیشتر شامل کتب درسی میشه. انتشارات قلمچی، آیندگان، گاج و ... تبلیغات بیشتر و بزرگتری دارن، غرفه ی طرح نو لاغر و خلوت شده در حالی که سال پیش اینطور نبود. مطمئنم که اگر توی خیابون انقلاب کتاب ها رو نگاه کنی، عناوین زیادی رو میبینی که توی نمایشگاه دیده نمیشن. نمیدونم اینا چرا میان اینجا؟! بیشتر غرفه ها هم شامل کتب مذهبی و دینی میشه.

صبح سوار اتوبوس میشم، کناری میپرسه نمایشگاه میری؟ میگم آره. میگه مطبوعات هم میری؟ میگم آره. میگه نرو بابا، همش روزنامه باطله ست، مال دیروزه، از همین دکه بخر دیگه، برای چی میخوای بری؟!! میگم باشه.

چند دقیقه ی آخر فیلم dogwill رو دوباره میبینم، خیلی از این چند دقیقش خوشم میاد، یعنی ممکنه یه روز هممون رو به گلوله ببندن؟!!!

رامین جهانبگلو همچنان زندانیه، شاید هم توی بیمارستان باشه، میگن اتهامش رابطه با بیگانه ست. راست میگن! اون با ما بیگانست، ولی چیزی که گفته نمیشه اینه که این بیگانگی گناه ماست نه اون.
نمیدونم اینو کجا شنیدم:
"از یه نفر تو تیمارستان میپرسن: تو دیوونه ای؟ میگه نه. میگن پس اینجا چیکار میکنی؟ میگه من یه جور فکر میکردم که مردم خوششون نمیومد. مردم هم یه جور فکر میکردن که من خوشم نمیومد. زور اونا از من بیشتر بود!!!"

nobody
وقتي احساس كني چيز زيبايي نيست كه ببيني خوشحال مي شوم ( راستي از خوشحال چه خبر؟) كه چشمانم ضعيف است و آنچه را كه واقعي است نمي بينم پس چه اجبار به عينك زدن و واضح تر ديدن !
وقتي كه عينك مي زنم گرد و غبار آموزشگاه را مي بينم ، مي بينم كه گوشه تخته لانه مورچگان شده وچگونه با تمام انرژي پي ساختمان را آرام آرام خالي مي كنندو من با چشماني مسلح به طور واضح همه چيز را مي بينم .
وقتي چيزها ديده مي شوند كه در فاصله پنجاه سانتي ام بيايند آن وقت مي توانم تصميم بگيرم كه لمسشان كنم يا فقط نگاه كنم!
نيم متر فاصله زياديست؟!
حنا

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

l[vl

'' آه جهان! و سرود بي پايان تيره روزي هاي نو.''
آرتور رمبو
برگرفته از: شوپنهاور و نقد عقل كانتي- رامين جهانبگلو- ترجمه ي محمد نبوي

رامين جهانبگلو، استاد برجسته ي ايراني، دارنده ي دو مدرك فوق دكتراي علوم سياسي و دكتراي فلسفه از سوربون، نگارنده ي ده ها تاليف در زمينه ي فلسفه، سياست و علوم اجتماعي، كسي كه سال ها در گسترش انديشه ي مدرن در كشور ما فعال بوده است و به واسطه ي حضور او بسياري از دانشمندان روز دنيا به ايران آمده اند، روشنفكر جهان وطني كه گفتگوهايش با انديشمندان روز دنيا گذشته از احاطه ي شگرفش به جريان هاي روز فكري دنيا نشان گر مقبوليت و شناخت صميمانه اش با اين اساتيد است، كسي كه سال هاست گاندي و عدم خشونت را با نام او مي شناسيم، كسي كه فعاليت مستمر و آگاهانه اش در مجامع روشنفكري او را دانشمندي خوش برخورد، مسئول و اتفاقن خوش تيپ و باكلاس نشان داده است، فرزند زنده ياد امير حسين جهانبگلو، يكي از زيرساخت هاي روشنفكري امروز ايراني، كسي كه برنامه هايش از بي بي سي در مورد انديشه ي سياسي هنوز هم شنيدني ست و ... زنداني شده است، به جرم جاسوسي، اقدام عليه امنيت ملي و ... .
بعضي از كتاب هاي استاد كه منتشر شده اند:

الف. فارسي و ترجمه:

1. ماكياولي و انديشه ي رنسانس
2. مدرنيته، دموكراسي و روشنفكران
3. مدرن ها
4. در جست و جوي آزادي
5. ايران و مدرنيته
6. گفت و گو با جرج استاينر
7. كلاوزويتس و نظريه ي جنگ
8. زير اسمان هاي جهان(گفتگو با داريوش شايگان)
9. نقد عقل مدرن در دو جلد(گفتگو با روشنفكران و فيلسوفان روز دنيا)
10. شوپنهاور و نقد عقل كانتي
11. انقلاب فرانسه و جنگ از ديدگاه هگل
12. تاملات هگلي(درس گفتارهاي پديدارشناسي روح هگل)
13. انديشه عدم خشونت
14. تاگور وجدان بشر
15. گاندي و ريشه هاي فلسفي عدم خشونت
16. موج چهارم

ب.انگليسي و فرانسه:
Conversation with isaia berlin(londan -1991)
Sous les du monde(paris-1992)
Entreiens avec george Steiner(paris-1992)
Gandhi: aux sources de la non-violence(paris-1998)
Penser la non violence(UNESCO-1998)
Tagore(paris- 1999)
و حماقت است اگر فكر كنيم كه اين ها همه حكم تبرئه ي يك نفر است، اتفاقن بر عكس، خوش تيپي، پول داري، سواد زياد، خوشگلي و زير يوغ هر زشت كثيف خر رنگ كني نرفتن در جايي كه ما زنده گي نه كه مرده گي مي كنيم، بزرگترين جرم است. سلام من را هم به شاگرد غيور استاد مصباح مي رسانيد!!

م. آ.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

ديروز حال خوبي نداشتم حال دوستاني هم كه مي ديمشون بهتر از من كه نبود، بلكه بدتر! اما شب خبرقبولي محسن اونم بارتبه 4 خبر خيلي خوبي بود همه رو خوشحال كرد و به قول بچه ها واقعا حقش بود من كه از حولم و اينكه نمي دونستم به كي زنگ بزنم خونه برادرم زنگ زدم و خبر قبولي محسن رو به اون گفتم !
البته ناگفته نمونه كه همزاد هم رتبه خوبي آورده و واقعا هم تلاش كرده اما هنوز معلوم نيست كه قبول بشه يا نه ! اميدوارم كه اون هم نتيجه تلاش خودش رو ببينه و به قول_ خودش باهم بريم تهران كار كنيم ، هر چند به سختي!
حنا
چون تصاویر ناب فرو ریخت
از همهمه داوودی ها دریافتم که مرا کشته اند
چاپخانه ها را گشتند
گورستان و کلیسا را
و به دستان سه اسکلت دستبند زدند
تا دندان های طلایشان را بربایند
اما مرا نیافتند
مرا نیافتند؟!
نه!مرا نیافتند
(لورکا)
همزاد

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

آغاز دوباره خشونت در ایران

اعتقاد راسخ شخص به اینکه خود یکی از برگزیدگان است و در راه آرمانی مقدس پا به میدان مبارزه گذاشته است،دست به دست وجد و شور و تعصب ناشی از آن اعتقاد می دهد و جای چاره اندیشی و تدبیر را می گیرد.شایان توجه اینکه امیدهای دور و دراز به آینده و پیشگوییهای عریض و طویل درباره نابودی نهایی دشمن معمولا با حالتهای بیچارگی ودرماندگی و سرافکندگی همراه است.هرچه کسی از تسلط و کنترل بر اوضاع ناتوان تر باشد،بیشتر به نفی عقل و تکیه بر عوامل احساسی و غیرعقلانی گرایش پیدا می کند.این گرایش گاهی به صورت خشونتی نمود می کند که گفته می شود قضای ایزدی است و خداوند امر کرده که دنیا با آتش و شمشیر از آلودگی ها پاک شود.
خشونت و درماندگی وفردگرایی(پستیو)ترجمه عزت ا.. فولادوند(خرد در سیلست صفحه 462)
همزاد

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

!


nobody

مرثيه

دلهايمان را سياه كرديد ، چادر سياه بر سرمان پوشانديد ، نگاه سياهتان را فراموش نمي كنم وقتي از من مي خواهيد موهايم را بپوشانم راستي به غير از مشكي رنگ ديگري را خواهيد ديد ؟ سياه بپوشيد كه اسلام در خطر است ، سياه بپوشيد كه مبادا تيري از جانب شيطان رها شود ، سياه بپوشيد و سياه ببيند!
خداي من همه چيز مرا مي ترساند، رنگ مشكي و موهاي كوتاه دوستم ، گيره نقره اي كه گوشه موهايش را جمع مي كند ،حتي رنگ آبي روسري ام مرا مي ترساند !
موهاي بلندم را شانه مي كنم ، مادرم برايم مي بافد و روسري سياه را بر سر مي كنم و كمي راه مي روم و فكر مي كنم كه حتما همه چيز بهتر خواهد شد؟!
حنا

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

در تار يكي،سه لا شده و زانوان در بغل گرفته روي تخت نشسته بود و كلنجار ذهنيش چنان بود كه نفس در سينه حبس كرده بود اما هر قدر كلنجار فكر و خيال بيشتر مي شد با وضوح بيشتري مي‌ديد كه بي ترديد و براستي چيزي را كه فراموش كرده و نكته‌ي به ظاهر كوچكي را در زنده‌‌گي ناديده گرفته بود وآن اينكه مرگ مي رسد و همه چيز تمام مي‌شود و شروع كردن كاري در اين مهلت كوتاه عملي بيهوده است و اين درد درماني ندارد .بله،اين حقيقتي دردناك است اما همين است كه هست.

(آناكارنينا-لئو تولستوي-صفحه441)


همزاد

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵

كوهساران مرا پر كن ، اي طنين فراموشي!
نفرين به زيبايي -آب تاريك خروشان - كه هست مرا فرو پيچيد و برد !
تو ناگهان زيبا هستي . اندامت گردابي است.
ترا يافتم ، آسمانها را پي بردم .
ترا يافتم درها را گشودم ، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ ، كه به آهنگ وزش هايت نلرزد !
مژگان تو لرزيد : رؤيا در هم شد .
تپيدي :شيره گل به گردش آمد.
بيدار شدي : جهان سر برداشت ، جوي از جاي جهيد.
براه افتادي : سيم جاده غرق نوا شد .
در كف تست رشته دگرگوني .
از بيم زيبايي مي گريزم ، و چه بيهوده فضا را گرفته اي .
يادت جهان را پر غم مي كند ، و فراموشي كيمياست.
در غم گداختم ، اي بزرگ ، اي تابان !
سر برزن ، شب زيست را در هم ريز، ستاره ديگر خاك!
جلوه اي ، اي برون از ديد !
از بيكران تو مي ترسم ، اي دوست ! موج نوازشي.
موج نوازشي ، اي گرداب_آوار آفتاب - سهراب
حنا

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

"غزل_نا تمام "

آن وقتها وقتي كه هنوز پيش دكتر هوميو پات خود مي رفتم و زمين را مادر خود مي دانستم !( بعضي از دوستان حتما يادشون مياد !)هر وقت كف دستهايم داغ مي شد نگران و پريشان ظرف آب نمك ولرمي درست مي كردم و پاهايم را درونش مي گذاشتم ، بعد دستها را رو به بالا در حالي كه چهار زانو نشسته بودم مي گرفتم و بعد آنچه در ذهنم بود را به قول خودشان به بالا مي بردم !و حالم خوب مي شد ، خوب _خوب نسيم خنكي را در كف دستانم حس مي كردم و بعد خوشحال از اينكه حالم خوب شد!!
اما الان ؟! كف دستانم ،پاهايم وتمام وجودم گْرمي گيرد و همچنان در رختخوابم ناتوانتر از هميشه تكاني مي خورم و فكر مي كنم چه چيز مي تواند درست باشد ؟ دردو رنجي كه هست و مخدراتي كه ما ميسازيم براي بهتر زندگي كردن!چاره اي نيست ، گريز نيست به همين راحتي ! همه چيز بوي فريب و دروغ ميدهد،" روزگار غريبي ست نازنين ". به قول شازده كوچولو " يا بايد تن داد يا اينكه عصيان كرد" اما عصيان به چه چيز ! وقتي كه ديگر هيچ چيزي نيست كه توبراي آن عصيان كني و" ته دلت شاد باشه از اين طغيان "!
" به هر تار_ جان ام صد آواز هست
دريغا كه دستي به مضراب نيست .
چو رؤيا به حسرت گذشتم، كهشب
فرو خفت و با كس سر_ خواب نيست ."1
لحظه ها و هميشه ها- شاملو
حنا

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

اینجا کجاست؟



معاون بيشتر سال در سفرهاي خارجي است و کسي نبايد بفهمد،
مديرکل هفته اي يکبار از همه شرح فعاليت ميخواهد ولي بيشتر هفته ها اين جلسه لغو ميشود،
مدير از هيچ چيز و هيچ کجا خبر ندارد و چون دکتراي مديريت دارد، پس مديريت ميکند،
کارمندان و کارشناسان از صبح تا شب يا روي پروژه هاي شخصي شان کار ميکنند و يا قرار کوه و استخر و آرايشگاه و دکتر کرماني را رديف ميکنند،
آبدارچي روزي 4 مرتبه بايد چاي بياورد که خستگي بقيه رفع شود، اولين سري را دو ساعت بعد از شروع کار مي آورد که همه باشند، دو سري را هم کلا حذف ميکند و در جواب اعتراضها ميگويد خسته ميشوم،
حق ندارد؟؟؟

اينجا ولي يکنفر خوب کار ميکند: دختر دبستاني خانمي که هم تا آخرين توان آتيش ميسوزاند و هم کلي
آدم بيکار در انجام تکايلف و نقاشي و ... کمکش ميکنند!!!
.
.
.
کورماز

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

اي كاش!


اين اصطلاح رو زياد ميشنوم، " اي كاش! "
ميگن و ميگيم
- اي كاش ايران نفت نداشت. بدون نفت مردم آگاه تر بودند و تنبل بار نميومدن.
- اي كاش انقلاب نميشد. شاه مسير پيشرفت رو داشت پيدا ميكرد و ايران از ابرقدرتهاي بزرگ و مدرن ميشد.
- اي كاش من ايراني نبودم و در جاي ديگري از دنيا زندگي ميكردم.
- اي كاش اصلا به دنيا نميومدم.
- اي كاش................ .
و در مقابل شخصي كه از اي كاش ها حرف ميزنه، تلاش براي رسيدن به جمله اي كه به جاي حسرت گذشته، اميدي از آينده در اون باشه ناكام ميمونه. كسي كمك نميكنه كه برسيم به جمله اي كه نشون بده چه كنيم كه فردا نگوييم اي كاش ديروز............ .
و ياد اين جمله ميافتم كه:
"اي كاش آدمي وطنش را همچون بنفشه‌ها ميشد با خود ببرد هر كجا كه خواست!!!"

و چند روز پيش خبري شنيدم كه دلم گرفت:"مزار احمد شاملو براي چندمين بار تخريب شد"
و من باز هم از خود شاملو براي شاملو مينويسم،
اي كاش مي توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگريم تا باورم كنند.
اي كاش مي توانستم
- يك لحظه مي توانستم اي كاش...
بر شانه‌هاي خود بنشانم
اين خلق بي شمار را،
گرد حباب خاك بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست
و باورم كنند.
اي كاش
مي توانستم!
nobody

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

چند روزي ست كه كتاب " نان و شراب " را ورق مي زنم ، بماند كه شايد خيلي دير باشد كه خواندناين كتاب را شروع كرده ام ولي برايم خيلي جالب است، بيشتر قسمت هاي كتاب برايم ياد آور روزهايي ست كه براي تبليغ انتخاباتي معين با ميني بوس آبي_ معروف آقاي سهرابي وبچه هابه روستاهاي اطراف مي رفتيم ، سر بالا يي هاي پر شيب خاكي را بالا مي رفتيم پايين مي آمديم كارت شكلات دار پخش مي كرديم و خسته از اين طرف و آن طرف زدن !تازه دوستي مي گفت مطمئنه كه حتي يك راي هم جمع نكرده بوديم. وقتي براي چسپاندن پوستر معين به مغازه يكي از مغازه داران _روستا رفتيم و از او خواستيم كه پوستر را بچسپاند خواسته اش را اين چنين ميگويد: " اگه به اين آقا راي بديم عرق خوردن آزاده."
در قسمتي از كتاب_"نان و شراب " آنجا كه معلم مدرسه شروع به خواندن روزنامه دولتي " اخبار رم " براي روستاييان ميكند و مي گويد :" ما پيشوايي داريم كه تمام ملتهاي روي زمين حسرت داشتن اورا به دل دارند و خدا مي داند چقدر حاضرند پول بدهند تا او پيشواي كشور ايشان باشد." يكي از روستاييان مي پرسد " چه مبلغ حاضرن بپر دازند تا پيشواي ما را بخرند " !!
تلاشي كه دن پائولو براي جذب دهقانان مي كند ولي بي نتيجه؟!شايد خيلي ايده آل فكر مي كند !
ضمن كرامت انساني كه براي همه انسانها قائلم و اين كه قبل از هر چيز انسانند ولي چگونه مي شود رويكرد اجتماعي اكثر آنها را به اينگونه مغولات تغيير دادو به انها گفت حقيقت_ آنا ني كه شما به آنها راي داده ايد چيز _ ديگريست چطور مي توان به آنها گفت كه ظاهر را نبنند به انها گفت خميني هم خواستش رايگان كردن برق و تلفن و آب بود به خاطر داشتن نفت ملي، چگونه مي توان گفت حكومتي كه شعارش عدالت گستري ست چگونه در زندان با فرزندان شما به بدترين شكل ممكن رفتار مي كند!
با در نظر گرفتن شرايط الان ايران و دانستن اينكه اين توده تاثير گذارترين مردم هستند در هر انتخاباتي كه در كشور برگزار مي شود چه بايد كرد؟وقتي آن پيرمرد آفتاب سوخته پر از درد به بانك مي آيد و مي خواهد چك 50 هزار توماني خود را نقد كند ، وقتي كه آن مرد راننده روستايي با دستان پينه بسته اش مي خواهد تا آمريكا حمله كند و با بيل فرق سر مش عباس را بشكافد به خاطر 10 متر زمين !وقتي كه پير زن ساده روستايي با صورت پر چين و چروكش از من مي خواهد كه حجابم را حفظ كنم و موهايم رابپوشانم !
شايد هنوز جوان باشم و اين جز " رويا هاي جوانيم" باشد.
" دوران شعر به سر آمده و دوران نثر آغاز يافته است . رؤياهاي جواني همه شعرند و زندگي واقعي نثر. هر نسلي همان تجربه هاي نسل قبل را مي اندوزد . مقامات دولتي مرا ملانت مي كنند كه چرا پسرم رفقاي خود را تحريك و از انقلاب دومي دم مي زند .من در جواب ايشان مي گويم : اين مقتصاي سن اوست كه سن رؤ ياهاست . فعلا او در دوران شعر بسر مي برد ولي بعدا زن خواهد گرفت و كارمند دولت خواهد شدو آنگاه دوران نثرآغاز مي يابد . چه بد بختي بزرگي اگر بعد از شعر نوبت به نثر نمي رسيد !
دن پائولو مي پرسد :
چه مي شد اگر آدميان نسبت به آرمانهاي جواني خود وفادار مي ماندند؟ "1

1- كتاب "نان و شرا ب" سيلونه

حنا

از اين زنده گي دريغ آميز

هر روز خبرها نشانه هاي روزگار بدترند. پيامد شبه دموكراسي نيم بند در جامعه ي توده اي بر سر كار آمدن پوپوليست هايي ست كه نوكيسه وار تنها به اقتدار امروزين خود مي انديشند و به هر دروغ و ريايي دست مي زنند. هر روز يك خبر بد،هر روز يك اتفاق دردناك. راستي را، شما خبر خوشي نداريد تا يك چند در سايه اش بياساييم يا به خيالش دل خوش داريم؟ با بازگشت روزگاران سياه روبرو گشته ايم. زمانه ي بدي كه دون مايه گان و ستم پيشه گان بر گرده ي مردم جا نشين شده اند و دانايي وفرزانه گي به گناه نابخشودني بدل گشته است. اين روزها هر چه مي كوشم چيزي بنويسم برقامت اين ديلاق ميهن چيزي به نگر نمي رسد. كتابي از محمود سريع القلم به نام ‹‹ عقلانيت و آينده ي توسعه يافته گي در ايران›› به دستم رسيده كه مي كوشم كم و بيش و تا اندازه اي كه خسته نشويد نكته هايي در موردش بنويسم. كتاب با زباني ساده و كاربردي و ذكر نمونه هاي گويا، پس از معرفي بنيانهاي نظري توسعه و نظريه ها و اصول ثابت دست يابي به توسعه ي پايدار(در زمينه هاي گوناگون ِ سياسي، اقتصادي، فرهنگي و ...) به بررسي موردي كشورهاي جهان سوم مي پردازد و در بخش هاي پاياني با بررسي ايران به موانع دست يابي به توسعه در ايران نظر دارد. زبان ساده و به دور از پيچيدهگي هاي مرسوم، دوري از پرگويي ، تكرار نكته هاي كليدي و ارايه ي شواهد كاربردي در پيگيري نظريه ها از خوبي هاي كتاب است. گواين كه لابلاي گفتگوها مي توانيد نكات خوبي را در مورد روان شناسي اجتماعي ايرانيان، روش هاي قدرتمندان در ايران و ... متوجه مي شويد.
تنها يك نكته باقي مي ماند و آن اين كه كتاب در دوران اصلاحات نوشته شده و كمينه براي من، مطالعه اش هم راه دريغ و افسوس است.‹‹ راستي را كه در دوران بدي زنده گي مي كنيم.››
موفق باشيد.
م. آ.

هر خودآگاهي در طلب مرگ ديگري‌ست

هر خودآگاهي در طلب مرگ ديگري‌ست
از نظر هگل خودآگاهي تنها درتقابل با خودي ديگر شكل مي‌گيرد.خود فقط وقتي خودآگاه مي‌شود كه خودرا در خودي ديگر منعكس مي‌بند.پارادوكس خود‌آگاهي اين است كه اين وجود بيگانه.به عنوان وجودي بيرون از خود كه غير قابل شناخت و دشمن‌خوست،بلاواسطه ادراك مي‌‌شود.بنابراين،رابطه خود با ديگري خصومت و بيگانگي ناگزير است.هر خودي وقتي كه ديگري بيگانه را در برابر مي‌بيند،مي‌كوشد برتري اراده‌اش را با منقاد كردن ديگري به نمايش بگذارد.بنابراين پارادوكس تراژيك خودآگاهي اين است كه خودآگاهي مبتني بر مبارزه مرگ وزندگي ميان دو وجود است كه هر يك سعي مي كند با منقاد كردن ديگري –يعني وجودي كه خودآگاهي خودش وابسته به آن است –از حالت غم‌انگيز بيگانگي با خود برهد.
"سيمون دوبوار"- نوشته آن مكلينتاك- ترجمه صفيه روحي
همزاد فروغ

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵


معلم با لبخند چيزهاي عجيب از افسانه‌ها ميگويد: اينجا زماني مردمي بودند كه نان برايشان هديه‌ي الهي بود، نه وظيفه‌اي براي دولت، دولت دزدي ميكرد و مردم از خدا طلب بخشش و روزي ميكردند!
بچه‌ها ميخندند....معلم هم.
اينجا مردمي بودند كه خنده را محكوم ميكردند و زنها خود را لاي پارچه ميپيچيدند، اشك و آه ارزش بود و هر روز به بهانه‌ي خون 1400 ساله‌اي بر سروسينه‌ي خود ميزدند!
بچه‌ها ميخندند....معلم هم.
در اينجا عشق پنهاني بود و نفرت عريان، حقيقت را خون ميگفت و عقل منفور بود.
بچه‌ها ساكت ميمانند....معلم هم.
سنجاقكي از روي پنجره پرواز ميكند، زنگ ميخورد، بچه‌ها خسته از حرفهاي معلم به بيرون ميدوند و ميخندند و جيغ ميكشند.
معلم ساكت همچنان در كلاس ميماند.
نام اينجا ايران بود.
nobody