شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

سلام

از وسوسه ي آغاز است كه اين همه دير هنگام مي نويسم، فريبي كه اينك مي فهمم چندان موجه نبوده است، اما حق بدهيد كه اگر شما را هم زور روزگار يا هرچيز ديگري ساكت مي كرد سخت زبان باز مي كرديد و شايد هم من لوس و نازنازي ام، به هر حال.
بيش تر از پنج ماه است گرچه تفاوتي نمي كند و پيش تر از آن هم به دليل هاي شخصي كم تر مي نوشتم، اما مي بينيد كه گوسفند گم شده باز گله اش را باز مي يابد(اين اجازه را دارم؟يا خودم اين طور پررو و فضول براي خودم جا باز مي كنم؟؟) زمانه ي تنهايي پدر و مادر نمي شناسد و تو باز مجبوري با همه ي دماغ بالا گرفتن ها و نخوت فروختن ها به همان دخمه اي بخزي كه از آن جا سر برون كرده اي. بگذريم؛ فعلن كه اين نگارنده ي فضول پسورد و نام را دارد و شما به بزرگواريتان او را از جرگه تان بيرون نكرده ايد و البته حق مي دهم به طعنه هاي درستي كه مي گويند تو مگر خودت نبودي كه فلان مي گفتي و بيسار و الخ...
خب؛ نكبت خودم را هم نزنم بهتر است؛ مهم تر ها را مي گويم؛ چه شده در اين ايام؟ از خودم مي گويم:
سرباز بودم، شرايط به هيچ وجه خوب نبود، مي شنوم كه ‍‍<<سربازي است ديگه!>> قبول هم دارم. پس چيز ديگري نمي ماند جز آن كه در اين روزگار همه ي نوشته ها را مي خواندم، احوال همه ي دوستان را دورادور جويا بودم و هم چون خيلي هايتان دلم براي خيلي هايتان تنگ شد. شايد هم دلم براي خودم، تكه اي كه با شما بود، روزها و شب هاي دوستي هايمان را مي گويم. در اين مدت در فضاي وبلاگ حضور فاشيست هاي اينترنتي كه پشت نقاب اسم ديگران يا با نام هاي گم نام سعي مي كردند به خودارضايي خودشيفته گي شان(در بهترين گمان) بپردازند بسيار ناراحتم كرد. يكي از اين موجودات بيچاره، بي شرمانه در غير اخلاقي ترين رويكرد به هجو يكي از دوستان پرداخت، مورد ديگر ناراحتي دوست خوبمان باران بود. اما مورد ديگري كه در اين ايام آزارم مي داد رسوخ تدريجي فاشيزم بود: از انقلاب فرهنگي تدريجي به شكل حذف و زندان كردن اساتيد و انحلال انجمن هاي دانشجويي و سانسور كتب و اخراج و تعليق دانشجويان سياسي تا كتك زدن زنان، كشتن زندانيان و بستن شرق. بستن شرق: يادش به خير، چه تلخ است آوردن اين عبارت براي شرق از دهان من، كسي كه از شرق خيلي ياد گرفت، خيلي بيش تر از آن كه بخواهم متني در رثايش بنويسم. بگذريم.
روزگار است ديگر، همان طور كه آن ناشناس(باز هم ناشناس؟!) براي شعري كه در آريادنه نوشته ام. در هر حال اين روزها براي من آموزنده بود، آموزشي تلخ و دردناك: از خودم، از دوستان ام و از جايي كه در آن زنده گي مي كنم!! نمي دانم دوستان، خب، ژست روشنفكري(خصوصن حالا كه فلسفه هم مي خوانم!) به من اجازه نمي دهد كه خوش بين يا اميدوار يا زيبا نويس باشم، شايد بيچاره ام، بدبختي در جستجوي نام( اين ها را مي نويسم تا كار فاشيست عزيز اينترنتي را راحت كنم و شايد هم بخواهد كمي از حقايق]![ زنده گي من را رو كند)يا هر چيزي ديگر.در هر صورت همين است ديگر. زنده گي در مجموعش همين است: فرايند بي معناي پوچ و اين همه باز دليل انفعال ما نمي شود، ما نه متاسفانه و نه خوشبختانه بلكه بسيار بي دليل و بي هيچ معنايي زنده ايم و نيازمند نفس كشيدن، پس لعنت به فاشيست هايي كه نمي گذارند ما نفس بكشيم چون براي من يكي كه قطعن زنده بودن خيلي لذت بخش تر از مردن است، چون هم از مورچه ها مي ترسم و هم بدنم درد مي گيرد از تحمل چند تن خاك.بگذريم.

هیچ نظری موجود نیست: