سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

انگار وقتی نمی توانم کلمه ها را کنار هم بچینم تا آنچه را که در من می گذرد و آنچه را که می خواهم بگویم پیدا کنم تکه ای از شعر،دکلمه یا نوشته همه چیز را می گوید. . دو شب پیش نوار دوم آهنگ ویکتور خاررا، طرف_ یک رو گوش می دادم که خیلی دوست داشتم و دل نشین بود وانگار درست همان چیزی بود که از خیلی وقت پیش می خواستم برای دوستانم بنویسم .

دستهایم را روی خیش گذارم و با آن زمین را هموارمی کنم
سالهاست که با آن زندگی می کنم
چرا نباید خسته باشم
پروانه ها پرواز می کنند، سوسکها جیر جیر می کنند
پوستم سیاه می شود
خورشید می سوزاند، می سوزاند ،می سوزاند.

عرق تن مرا شیار می دهد
و من زمین را شیار می دهم
بی لحظه ای تحمل
او را تایید می کنم
امید را
وقتی به ستا ره ای دیگر می اندیشم
به خود می گویم هرگز دیر نخواهد بود
کبوتر پرواز خواهد کرد
پروانه ها پرواز می کنند، سوسکها جیر جیر می کنند
پوستم سیاه می شود
خورشید می سوزاند، می سوزاند ،می سوزاند.


همچون یوغ محکم مشتهایم امید را نگه می دارد
امید به اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد.

دلم برای همه گذشته ام و دوستانم تنگ شده .دوباره تکراری حرف زدم واقعا الان چیز دیگری ندارم جز تکرار ، تکرار و تکرار و " امید به اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد".
این خوب است که همزاد و هاپو دانشگاه قبول شده اند ، این خوب است چاملی می خواهد ازد واج کند واینکه باید تبریک بگویم ، این خوب است که یله امتحان زبان قبول می شود و خوب است که کار می کنم, و خوب است که...اما به قول دوستی چرا دیگر هیچ چیز خوشحالم نمی کند !

حنا

هیچ نظری موجود نیست: