سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

داستان

یک چیزی تغییر کرده بود، من این را می فهمیدم و چه دیر این فهمیدن من آغاز شده بود.
گفتم در جمع کسی که حرف نمی زند درگیر افراد می شود و با نگاهی دقیق تر به پیرامون خود می نگرد.
این قاعده درباره کسانی هم که داخل بازی نیستند صدق می کند، کسانی که وارد بازی شده اند خیلی دیرتر انگار می فهمند.
جالب است برای خودم که همه چیز برایم چه ساده بود....
گفتم اما باید ایستاد در برابر این هجمه که وقتی در مقابلش خم شوی هر بار خم شدن را باید به جان بخری.
راه می رفتیم و می خندیدیم، آنقدر گفته بودیم که بسیار چیزها را می دانستیم و باز حرفی برای گفتن بود، تلنگر زد که من بودم چه؟ من ساکت بودم و نمی دانستم جواب چیست. جواب شاید معلوم بود و من طفره می رفتم با گفتن نمی دانم.
روزها سپری شدند تا با خودم کنار آمدم و روزها رفته بودند و من انگار با خودم کنار نیامده بودم...
گذر این روزها و هفته ها و سال ها... چه درهم است وقتی که چیزی برای گفتن نباشد، یا چیزی باشد و نخواهی رودررو شوی یا نه فقط نوشتن بهانه باشد برای اینکه چیزی نوشته باشی...
کلاس داستان نویسی این هفته را نرفتم... آنقدر درگیر بودم که به داستان ها پناه نبرم...
همزاد

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

شوک

انگار که چیزی بخواهد از دهانت بیرون بریزد.
انگار که چیزی از قفسه سینه ات بیرون می پرد.
انگار که کشش هر کاری از تو گرفته می شود.
انگار که معلق باشی، انگار که نبودنت به از بودن شود....
گفتم چرا ترس، جواب نداد... ترس او اما....
شوکه ام، شوکه ام و در این جریانی که مرا چنین خشک نگه داشته بیهوده به دیوار دست می کشم.

خواب

خواب دیدم که دراز کشیده بود، آرام بود و ساکت، برعکس همیشه که حرف زیادی برای گفتن داشت.
خواب دیدم که نگران برگشتنش بودم.
خواب دیدم که دختر آزاد بود و من فکر می کردم اشتباه کرده بود بالاخره به مصطفی مرخصی داده بودند.
خواب دیدم که حرف می زد آرام و ...
خواب دیدم که همه صحنه ها را خواب دیده ام.
خواب در خواب بود و بیدار که شدم، هر دو زندانی بودند... کاش عاطفه اشتباه کرده بود اینبار و اینها خواب نبود.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

7 شهریور

بعد از یک وقفه طولانی ننوشتن باز فرصتی فراهم شد که بتوانم روزانه یادداشت کوتاهی بنویسم.
امروز 7 شهریور ماه است و بنا به گفته گوینده آغاز اعدام چپی ها در دهه 60.
چند روز قبل سالگرد کشته شدگان خاوران بود و اشک مادرانی که حتی به یک کیلومتری مزار فرزندانشان نیز نرسید.
مرد گفت اما هیچ چیز نیست که حافظه تاریخ آن را به فراموشی بسپارد و روزی همه پاسخگو خواهیم بود در برابر دیگرانی که زیستن ما را داوری می کنند.

به وبلاگ پرستو سر زدم مطالب خوبی درباره لایحه حمایت از خانواده دارد و سابقه موافقان آن. دوست داشتید سری بزنید.
کتاب افضل خانوم وزیری را هم پیشنهاد می کنم به کسانی که به حوزه زنان و شناخت تاریخ زنان علاقه مندند. کتاب مربوط به زندگی افضل خانم وزیری دختر بی بی خانم استرآبادی است که موسس اولین مدرسه دختران در ایران است. مطلب دیگری را می نویسم درباره این کتاب شاید مشتاق تر شوید به خواندنش

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

دوست

امروز داشتم پاینده را مرور می کردم که رسیدم به متن هایی که خودم نوشته بودم زمان جدایی ام از تیرگان
امروز با دوستی حرف می زدم و شاید لحن کلام من جانبدارانه بود که نشد با هم کنار بیاییم.
امروز که این متن های قدیمی را می خواندم چقدر حس کردم که حرف های آن دوست شبیه حرف های آن روز من بود.
چه چیزی تغییر کرده است، ما همانیم یا ما تغییر کرده ایم. ما اگر همانیم که موضوع چیست و شاید ما تغییر کرده ایم. شاید این ماییم که بایستی یک تعریف دوباره از خود دهیم. گفتم بیا حرف بزنیم گفت انرژی حرف زدن ندارم و شاید شاید باید دلجویی می کردیم و نکرده بودیم.
نوبادی می نویسد می روم از فضایی که دوستانه نیست. شاید باید دوستانه تر باشیم.
چقدر شاید است در این متن و چقدر حسرت در کنار این شاید برای دوستانی که ترجیح شان بر نبودن است.
روزها که بگذرد زمانه که موهایمان را سفید کند شاید بیشتر قدر بودن های با هم را بدانیم.

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

تیرگان

دوسال پیش کم کم و دوباره جمع شدیم دور هم تا به بهانه ی کوه و دشت و بیابون همدیگه رو ببینیم. لااقل هدف من که همین بود. فکر کردم کوه رفتن بهانه ی خوبیه واسه دوباره با هم بودن. خنده و شوخی و گپ و گفت بود و تفریح و رفع خستگی برای شروع دوباره ی هفته ی جدید.

گفتگوها و شوخی ها به اینجا رسید که واسه گروه اسم بذاریم، شد تیرگان. به فکر ثبت تیم افتادیم و به ناچار باید اساسنامه دار میشدیم. گفتیم یه اساسنامه مینویسیم که رسمی بشیم و از دید یک ناظر بیرونی هم ارزش و اعتباری داشته باشیم.

حالا، خیلیها رو میبینم که برای حفظ اساسنامه و حفظ بیضه ی تیرگان با هم در میافتن. دسته دسته شدن و هر دسته ساز خودشون رو میزنن. خیلی از دوستان خوب و خوش فکر دیروز یک یا چند بار اومدن توی تیم و دیگه دیده نشدند. میبینم که حوزه ی خصوصی افراد خیلی هم مورد احترام قرار نمیگیره، میبینم که افرادی که میتونن دوستان جدید ما باشند به راحتی تبدیل به دلزدگان و دل آزردگان میشن و میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمیکنن.

حدود یک سال پیش پیشنهاد برگزاری کارگاه گفتگو و گپ زدن در مورد مسایل و مشکلات و موضوعات مختلف را مطرح کردم، به نظر برخی دوستان "از آنور بوم افتادن" بود! به این معنی که "این تیم ظرفیت و توان اینچنین برنامه ای رو نداره". "بچه ها دوست ندارن بشینن گفتگوی جدی داشته باشن". "بهتر است که فعلا این کار رو نکنیم"...

حالا تیمی داریم چلانده شده، دوستانی داریم دلخور و دلی داریم تنگ برای دوستان. پیشنهاد من برای این وضعیت اینه: اساسنامه و آیین نامه و قوانین و مقررات رو بذارید کنار و دوباره با دوستاتون برید تفریح. فکر نمیکنم کسی موافق نظر من باشه. جای من هم توی تیرگان نیست. جایی که بهترین دوستان من در اون رنجیده بشن جای من نیست.

nobody

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

داستان

انگار که از زیر منگنه بیرون کشیده شده باشی
یک حس باز شدن داریم وقتی از مشکلی رها می شویم
قرار است برای جلسه بعد کلاس داستان بنویسم و از دیروز در این فکر که چه موضوعی را انتخاب کنم.
این روزها مشغله و درگیری فکری بسیار بود و تنش، بیش از آنها اضطراب، حالا اضطراب اندکی بهبود یافته و مانده این تنش که بالاخره آنهم تمام می شود.

همزاد

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

بی خبری

باز هم خبری نیست، اینهمه روز گذشته و باز خبری نیست.
می گویم روزه می گیری، می خندد و می گوید همان جور که بود، آب را می خورم. من چای می گذارم و بقیه روز را گرسنه ام.
خبری نیست این روزها، هیچ خبری نیست....
کاش لااقل اجازه می دادند صدایش شنیده شود و بگوید که سالم است.

همزاد

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

چه سخت می شود. . .

چه سخت می شود که وقت برای نوشتن نباشد و برای تو زمانی برای گفتن، برای شنیدن و برای نفس کشیدن در هوایی که دوستش داری.
چه سخت می شود وقت نباشد و تو در گوشه ای، کنجی، چه سخت میشود از تو ننوشت.
چه سخت می شود مصطفی، چه سخت می شود وقتی صدای تو نباشد.
همزاد