یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

رنج

موسیقی در گوش من است و به کارهایم می رسم.
شب باز بیدار می شوم جابجامی شوم و... بیدار می شود می گوید نخوابیدی می گویم باز خوابم نمی برد. می گویدمی خواهی جایت را عوض کنی؟ باز می خوابم و باز...
می گوید گفته با آدم های فهمیده ای طرف هستم یعنی که اصلا نمی فهمند. گفته طاقت شاید نداشته باشم. گفته و گفته و بعد یکی چیزهای دیگری میگفت. من به انگشتی که سمت من گرفته شده بود نگاه می کردم. من مخاطب نبودم هر کسی می شد مخاطب باشد می خندید..
گفتم یک سئوال دارم از شما برایم مفهوم رنج را معنا کنید. رنجی که به واسطه جنسیت گمان می کنید به شما تحمیل شده. قرار شد فکر کنند و جواب دهند...شاید این هم بخشی از همان داستان شود... در خواب باز حضورش بود و من باید رنگ می پاشیدم به اینهمه خیال.

همزاد

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

بی خوابی

حالت تهوع داشتم و یک بی حالی که نمی دانستم از خودم بود یا از مریضی که دچارش بودم. دراز کشیدم و فکر کردم به این تهوع و درد و چقدر خودم دخیل بودم در آن.
پتو را می کشم و کتاب را باز می کنم. اتاقی از آن خود... بالاخره این کتاب را تمام می کنم برای بار دوم. دفعه اول سال ها پیش خواندم و لذت برده بودم ازآن. همان موقع که شاهرود بودم و خواستم همایشی برای زنان شاهرودی برگزار کنم که چند روز به برگزاری لغو شد.
این آرامش وولف در نگارش خیلی کتاب را به دل می نشاند. برعکس کتاب نیمه دیگر، نابرابری حقوقی زنان در بوته نقد بخش نوال سعداوی آنقدر با عصابیت نوشته شده که بیشتر دافعه دارد تا جاذبه.
خوابم نمی برد. گفتم از قبله خرقان تا متن یک فیلمنامه... درگیر همه اینها هستم الان و خوابم نمی برد. نوشت که درباره فیلمنامه با هم حرف می زنیم. دفترچه را فراموش نکن. صبح دوباره فکر کردم... خواستم نقاشی کنم صورتم را ... حرف بزنیم و من از این نقاشی با تو حرف می زنم.

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

لبخند

عکس اش روبرویم است.
می خندد و با انگشت به دوربین اشاره می کند..
بخند مرد. خندیدن تو، دیدن چهره خندان تو و صدای خنده ات...
نه هنوز یادمان هست خندیدنت را...
می بینی از یاد بردنت آنقدرها هم ساده نیست...

همزاد

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

آزادی

امروز چهارم آبان است. م.آ سالگرد آزادیت مبارک. سال پیش مثل امشب آزاد شدی یادت هست آن شب را؟
به امید آزادی مصطفا و عاطفه و همه آنان که دربندند.

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

خواب

خواب می دیدم که با معصومه راه می رفتم که تکه ای از دندانم افتاد. من به این جسم شیشه ای نگاه می کردم که شکست. در آینه که نگاه کردم یک شی سیاه رنگ بود و ریشه ها بیرون زده.. دهانم بسته نمی شد و تا دهانم باز می شد این شی سیاه رنگ بیرون می زد. به دندان کناری که دستم خورد آویزان شده بود. خواستم نگهش دارم اما نگه داشتنش بی فایده بود. کشیدمش و افتاد، دهانم را که باز می کردم یک بخش سیاه و گوشتی که مایه آزار بود. دهانم بسته نمی شد و .... بیدار می شوم، دندان هایم سرجایشان است و این احساس اضطراب که کمی با من می ماند و بعد باز به خواب می روم.

گفت با سمیه حرف زده، گفت مصطفا حالش خوب است. شاعر می گفت: حال همه ما خوب است اما تو... باشد چشم این شعر را ادامه نمی دهم.


همزاد

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

گفت و گو

حس می کنم داغ شده ام، حس می کنم تمام تنم می سوزد اما این را به حساب یک حس درونی می گذارم.
وارد اتاق که می شود دستش را جلو می آورد و دست می دهد، دستم را که دراز می کنم می گوید چرا اینهمه داغ؟ من می گویم نه انگار فقط تصور من نبوده!
می نشیند، حرف می زند،عکس را آورده همانجور که خواسته بودم و بعد کمی درباره میزان روحیه معنوی در انسان ها و بعد که خداحافظی می کند می گوید بهتر شده است. گویی چیزی جمع شده بود در تو...
می گوید نوشته های تو جوری نوشته شده که حق به جانب توست و راست می گوید که این نوشته ها از زبان من نوشته می شود و من از خودم در لابلای این کلمات دفاع می کنم، هر چند حق با من نیست.
گفت درباره مصطفا جوری بنویس که شان مصطفا حفظ شود و راست می گفت. گفت برای کاری که کرده است و برای هزینه ای که می دهد باید احترام قائل شد. من قبول کردم هر چند که او هم بخشی از ضعف های استدلالش را قبول کرده بود.
گفت یک روز قرار می گذاریم در یک کافی شاپ که حرف بزنیم گفتم قبول هرچند اینبار من حرفی برای گفتن ندارم و قرار است که تو حرف بزنی قبول کرد و حالا من منتظر آن روز که حرف هایش را بشنوم.
حرف که می زند چیزی را مخفی می کند، چیزی که از لابلای کلمات و نگاه هایش بیرون می ریزد هر چند که به سختی سعی می کند کلامی نگفته باشد. اما باز من در هر کلمه و هر نگاهش همان یک چیز مخفی را می بینم.
همزاد

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

تصمیم

انگار که تصمیم گرفته می شد و تو باید در برابراین تصمیم یک موضع می گرفتی...
گفت که می آیند، من دلخور شدم گفت از این مهمان نوازی شما..گفتم خوب بیایند، گفت پیچاندمشان.
گفت که وقت دارد، گفتم که خوب پس من هم لابد وقت دارم. تصمیم گرفته شده بود و من در معرض این تصمیم.
تصمیم ها گرفته می شدند و من در معرض اینهمه تصمیم ها که می گرفتند و من انگار بی تصمیم بودم یک تابع که می رفت به هر سو که می خواستند و من باز فقط به فردا فکر می کردم به تمامیت زندگیم و به همه لحظه هایی که بعدها فکرشان را خواهم کرد.
گفتم بالاخره معروف خواهم شد، گفت بهتر که تو معروف نشوی با این روحیه و خندید. من خندیدم و دست هایم را نمی شد باز کنم که هوا بپیچد از میان دست ها...
گفت خوبم و خوب نبود. گفت به خودت فکر کن که من خوبم و من خوب بودم و او خوب نبود. خوب نبودیم هر دو و شاید هر دو خوب که خوبی چیست مگر که هر دو راه می رفتیم در کنار هم و حرف می زدیم با هم و می گفتیم از روزها و روزها.
چیزی نیست برای نوشتن من / می گذارم تو بقیه را ادامه بده.

همزاد

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

خیال

وقتی کلید را
در جیب هایم پیدا نمی کنم
نگرانِ هیچ چیز نیستم

وقتی پلیس
دست بر سینه ام می گذارد
یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام
نگرانِ هیچ چیز نیستم

مثل رودخانه ای خشک
که از سد عبور می کند
و هیچکس نمی داند
که می رود یا باز می گردد

تهوع

خیلی زودمی خوابم و باز بیدار می شوم. نگران شده است، می پرسد خوبم یا نه و من جوابم مثبت است. باز خوابم نمی برد، می روم کنارش می نشینم. می گوید با ع صحبت کرده، با هم حرف زده اند و هر دو نگران می خندم و خنده ام نیمه میماند.
جایش را به من می دهد و من باز دراز می کشم. هر تماسی مرا می پراند و سعی می کند که دور باشد از هر تماس...
یکدفعه شروع می شود و او نمی داند چه باید بکند؟ اشک هایش سرازیر می شود و من باز سرم را فرو می کنم...کم حوصله شده است از این که نمی داند چه باید بکند، شبیه نوروز دو سال پیش است که نیمه شب از درد دندان بیدار شده بودم، درد رهایم نمی کرد هر چه می کردم باز بودم و من نمی دانستم چه کنم، بیدار شد نمی دانست چه باید بکند با این درد و اشک هایش می ریخت. من گفتم بهتر است بخوابد که نگرانی بابت اشک های او مرا از این درد خلاص نمی کند که دردی دیگر می افزاید... نیمه شب را تا داروخانه رفته بودیم و من آن شب به اندازه انگشت های دستم مسکن خورده بودم و باز خوابم نمی برد که سراغ از دوستی گرفتم که بیدار بود و باز در میانه خواب بودم. راستی آن زمان هنوز مصطفا با ما بود و یادم هست که نه نیمه های شب که ساعت یک شاید و شاید زودتر تنها یک جمله می نوشتم که دندانم درد می کند و جواب این بود که باید اهمیت داد... می بینی دندان من ذره ذره از بین رفت و تو نیستی برای نوشتن اینکه بگویی زندگیت را بکن... که بخندی به همه این دغدغه های ریز و درشت... گفت جدن دارم نگرانت می شوم یک روز را بگذار برای حرف زدن با هم که بگویی مشکل کجاست خندیدم و گفتم مشکل؟ از چه حرف می زنی؟
آزمایش خون را که می دهم دو دلم برای رفتن به استخر یا نرفتن و بالاخره می روم، اما هر مسیر گویا رنجی مضاعف می شود و تهوعی که نمی گذارد تا به آخر رفته باشم... زودتر بیرون آمدم و دیرتر رفته بودم. گفتم امروز را معاف فرمایید توان شنا کردن امروز در من نیست.

همزاد

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

اشک

بالاخره توانسته بودم گریه کنم.
گفتم برای من سخت شده گریه کردن هر کاری که می کنم گریه ام نمی آید، اما بالاخره اتفاق افتاده بود، بالاخره توانسته بودم و خوب مثل هر بار که قطع نمی شد این بار همینجور بود. خوشبختانه فقط کسی نیست که ببیند.
مسیج می زند که وقت دکتر را یادآوری کند، می گوید که فراموش نکن که وقت دکتر داری و من، من فراموش نکرده ام که وقت دکتر دارم، لعنت به این اشک هایی که وقتی سرازیر می شوند دیگر رهانمی کند آدم را....
همزاد

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

مهمان

سرگرم تمیز کردن خانه بودم، ذره ذره دستمال کشیدن و تعویض گلدان و... خوب تمیز نشده بود، اما به انتهای یک بخش رسیدم که تلفن زد و گفت برای احوالپرسی خانه مان می آید.
10 دقیقه وقت خواسته بودم برای یک دوش گرفتن و مرتب کردن و جابجایی صندلی ها و چای و.... می دانستم که دیرتر می آید وگرنه فاصله حتی به پنج دقیقه هم نمی رسید.
گفت بنویس، گفتم نوشتن برایم دشوار است که گاهی برخی چیزها چنان شخصی می شود که تو از نوشتن آنها نیز می هراسی. میز کشیده می شد باز جمع شدن، من در مبل فرو می رفتم و میز باز کشیده می شد و دور و دورتر، از خودم که پرسید خندیدم، گفتم یک چیزهایی نگفتنی است. سئوال نکرد بیشتر من هم نقطه را گذاشته بودم به نشانه ی اتمام کلام. گفتم چند شب پیش امیر اینجا بود و چه خوب بود آن فرصت پنج دقیقه ی بعد از شام که توانستم کمی حرف بزنم از این عادت و روزمرگی... در کدام فیلم این صحنه کشیده شدن میز را دیده بودم که مدام و در حین صحبت ها باز به یادش می افتادم. گفتم استاد شمایید و در حد ما همین کتاب های حسنی است. گفتم آنچه برای شما خاطره است برای ما زندگی است...چه خوب بود که آمده بود هر چند که همیشه شاید یک فاصله بود میان اینهمه نظافت او و شلخته گی های من. گفتم هر کس یک جور است و شاید شبیه هر کس شدن بیشتر مضحک باشد تا مایه افتخار بهتر است که با این موضوع کنار بیاییم. همین می شود که ما در بسیاری مسائل اینهمه متفاوت می شویم. شاید همین خوب است.

پی نوشت: درباره مهاجرت حرف زدیم. مهاجرت چه معنایی داشت، یکی گفت مقاومت است بودن..من از تردید می گفتم. تردیدی که در جانم افتاده بود. درست می گفت درباره بسیاری از چیزها. کسی چه می داند وقتی دوستی داری که حتی احوالپرسی از او را تاب نمی آورند مهاجرت تو می تواند اندک نفعی برای او داشته باشد یا نه.

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

رومانتیسم

تماس که می گیرد می گوید برای دل بچه ها این کار را بکنید. وقتی اسمی از خودش نمی برم با قهر و گلایه تماس می گیرد که اسم من چه شد، مسئله اسم او بود والا دل بچه ها بهانه است.
همینجور که رانندگی می کند حرف می زنیم، می گوید لازم نیست اینقدر سخت بگیری، انتظارت از خودت بیهوده است، گفتم مثل کوبیده شدن به دیوار است، دیواری که تو خود ساخته ای، گفت رها باش رها و آزاد همین است که در استخر هم خودت را سفت می گیری، رها که باشی روی آب می مانی، خودت را که سفت بگیری غرق خواهی شد. باز خودم را سفت گرفته بودم، تذکر داد و این باعث می شد همه چیز اشتباه شود. زن از زندان بیرون آمده بود و باید تیرباران می شد، هر کس نظری داشت و لوک قدیس گفت تیرباران شدن خواسته اوست و ماتیلد تیرباران شد... مرد با خودش مرور می کرد این لحظه های آخر زندگی را، می خواست چیزی برای خودش باقی مانده باشد، همه که سرود می خواندند او فکر می کرد، افسر اس اس داد زد بدوید، مرد نمی دوید، باز داد زد و این بار جسم پیروز شده بود، نمی خواست بدود و می دوید و نجات پیدا کرده بود که ماتیلد منتظرش بود. به لوک قدیس می گفت نمی خواستم بدوم اگر تو بودی چه می کردی گفت بی شک می دویدم، رها باش. با چاملی حرف می زدیم، او همه چیز را شرایط می دانست من از خودی که من بودم می گفتم، گفتم این من که هستم اگر همه اش شرایط باشد که من بی معنا می شود و در آن سلول درباره این موضوع چقدر حرف زده بودیم. در قرنطینه بود که ریشه های رمانتیسم را خواندم و فهمیدم این سئوال رمانتیک هاست. جواب اما چه بود؟ این منی که الان هست، این منی که الان دارد می نویسد از کجاست؟ از مصطفا می پرسم می گویند خوب است، هر کس نظری می دهد، چقدر روایت هست از روز رفتنش به اهواز و چقدر داستان ها که نمی دانی کدام را باید باور کنی، انگار که قرنی گذشته است از این یک ماهه...چشم هایم می سوزد، یک جور مقاومت است حتی در برابر مربی شنا، درباره همه چیز انگار یک جور مقاومت در من هست. یک جور مقاومت هست در برابر خودم. من چه بودم و کیستم... گفتم 200 سال پیش اگر به دنیا آمده بودم شاید منهم سهمی از این کتاب برمی داشتم.

همزاد

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

ملاحظه

دیروز که گفتم هر روز می نویسم، ننوشته بودم. کنار میز ایستاده بودم که هر کدام سرتکان دادند من باز چشم هایم نمی بیند، می گویند استاد داستان نویسی توست و من داخل می روم و احوالپرسی و یک عالم توجیه و دلیل که چرا تنبلی کردم و کلاس نرفتم.
دفعه اولش از گیجی بود، از این آشفتگی قبل از برنامه الموت، دفعه بعد در جستجوی روستا در میان جنگل ها و دفعه بعد که خود انگار شخصیتی از یک داستان بودم.
توجیه است، نیست همه اینها که نوشتم، چون قرار است بخوانید و نظر دهید این چیزها را می نویسم والا چه ضرورتی است که باز این دیگ پر از... را هم بزنیم.
تماس می گیرد و می گوید جلوی در دفترم، من پله ها را سریع پایین می روم، ساعت دقیقا پنج و پانزده دقیقه است همان ساعتی که گفته بود. می گویم موهایتان را گفته بود بلند کرده اید، من خبر جدیدتری دارم موهایتان را کوتاه کرده اید. از ساخت کلیپ و فیلم حرف می زنیم من از جشنواره، راه که می رویم همه اش انگار من حرف می زنم، کمی حرف می زند از خودش از احساس این روزهایش از این دلمردگی از علایق و دلبستگی هایش، بالاخره این مکالمه تمام می شود. می گویم زیاد حرف زدم نمی دانم چه حسی داری از این همه حرف های من کاش که کلافه ات نکرده باشم.
بقیه راه را تنها می روم پیاده تا میدان و باز دیر شده است.باز دیر به خانه می رسم. خوشبختانه من زودتر رسیده ام. چقدر حرف زدن و نوشتن از روزی که مثل روزهای قبل بود باید چیزی باشد، چیزی که کلمه هاخود جلو بروند. گفت به چاملی گفته است. گفت که نمی دانسته برنامه ای بود. گفت برای من تو و او فرقی ندارید تنها ملاحظه ات را می کنم. ملاحظه را رها کن. گاه باید بی ملاحظه زندگی کرد و باید پرداخت بهای این بی ملاحظه گی را هرچند که بخواهی در هر لفظی پنهانش کنی اما باز تکرار می کنم این از ترسویی است که تن می دهیم والا می شد جور دیگری بود. کاش حداقل این یک مقوله را بپذیرم و کنار بیایم با خودم که هر بار کنار نمی آیم و باز همان و همان....

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

دوست

گفت یکی دو روز اول سخت است بعد عادت می کنیم. عادت می کنم، عادت می کنی، عادت می کنیم.
اینکه عادت می کنیم اما خوب است یا بد؟
همینجور که چت می کردیم گفت همزاد فکر نکن عادت می کنی. گفتم مسئله اینجاست که نمی خواهم عادت کنم.
عادت کردن خوب است یا بد، به مرد می گویم دوستی می گوید زمان همه چیز را حل می کند. گفت شاید به واسطه فراموشی است، گفتم شاید هم وقتی از ماجرا دور شوی با دیدی جامع تر می توانی حوادث را مرور کنی.
در اتاق انتظار جلسه که هستیم مرد از خودش حرف می زند، مشخص است که دوست دارد زندگی اش را تعریف کند. خوشحال می شوم شاید و شاید آنقدر بی تفاوت که گوش کنم که حرف می زند و حرف می زند از روابطش و محدوده ی آنها و...
چه خوب است که دوستی باشد که هر روز سر کار بتوانی با اوحرف بزنی و او مدام بگوید که نگران نباش. که دلداریت دهد..ممنون از بودنت ع پ

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

سکوت

نمی دانی که چه چیزی و چه جور پیش می رود.
فقط پیش می رود همه چیز و تو همینجور خیره و ناظری به خروش این موج که هر لحظه به تو نزدیک و نزدیک تر می شود.
حتی وقتی که تو را دربرمی گیرد باز همچنان خیره ای در درون و روی آب که چه شد که اینطور پیش رفت.
شاید که باید بازی کرد اما بازی هم که می کنی باز انگار بازیگری.
گفت نقطه ضعف تو این است که به جای یورش به حادثه از کنار آن می گذری و دامنت را جمع می کنی در حالیکه باید بازی کرد و از سد موانع گذشت، با این ندیدن یک بار سرت محکم به دیوار کوبیده می شود.
صدای شکستن سرم را انگار می شنوم. انگار چیزی شکسته است اما نه در برخورد با مانعی که ندیده ام شاید در برخورد با خودم...
کلمه ها را که غلط می خواند من در ذهنم درست می کنم باز یکی دیگر می خواند و باز یک کلمه غلط می شود، باز من درست می کنم انگار که این غلط ها، این اشتباهات کوچک بخشی از ماجراست...
عذرخواهی کردم و گفتم شاید این من بودم که مسبب حرف نزدن تو، گریه می کند. باز گریه می کند، باز گریه می کند و من فکر می کنم به همه این احساسی که از چشم هایش بیرون می ریزد...
گفت حالش را نپرس، گفت چکارشان داری؟ گفت تذکر شدید می دهم. همه اش گفت و گفت. شاید باید جواب می دادم . شاید باید دفاع می کردم از این دوستی که چنین با برگه های کاغذ به بازی گرفته نشود. دختر گفت فکر دفاع کردن از من را دور بریز به خودت فکر کن و بی خیال شو. گفتم هر کاری که می خواهی بکن فقط با احتساب هزینه های احتمالی. گفت یادت هست یا شنیده ای داستان آن حکم اعدام را خنده دار است که می گوید هیچ کاری نکرده ام... مستقیم نمی گوید منظورش را من غیر مستقیم بالای سکو می روم.
گفتم بگذارد و برود، گفت نه باید بماند باید قربانی این داستان او باشد. من به همه آن اشتیاق به زیستن فکر می کردم. حرف که نمی زند انگار چیزی کم می شود. اما زندگی در سکوت نیز برای خود تجربه ای است.

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

پیگیری

چقدر حق با من بود و چقدر حق با بقیه؟
گفتم به تو حق می دهم، به بازجو حق می دهم به همه حق می دهم اما لااقل تو هم کمی به من حق بده.
مرد کمی دیر رسید، ما جلوی دفتر پیگیری نشسته بودیم و منتظر. کمی حالت تهوع داشتم و کمی اضطراب رسید سلام کردیم و به سرباز گفتیم اجازه بدهد داخل شویم، با خودش بلند گفت بازجویشان را هم می شناسند.
دفعه قبل که آمده بودم چشم هایم بسته بود و اینبار با چشم های باز، کمی تغییر کرده بود میزها و صندلی های بازجویی و داخل اتاق شدیم.
حرف را که شروع کرد گفت که مسئله من بوده ام، گقت چقدر ما را دوست دارد گفت که با هم دوستیم اینکه چقدر من ساده ام از ضیا گفت و ....آخر کار یک تعهد بود و اشد مجازات اگر باز برای احوالپرسی از یک دوست با خانواده اش تماس بگیرم.
تعهد را امضا کرده ام. تعهد را امضا کرده ایم.
نگران است و ناراحت و شاید من باید به همه این نگرانی ها بیشتر توجه می کردم و بکنم. شاید نمی شود اینقدر بی توجه باشم وقتی دیگری به واسطه ی من اینقدر درگیر می شود.
ساعت از چهار صبح گذشته است. چقدر عجیب شده که خوابم نمی آید.
گریه ام حتی نمی آید به حد چند ثانیه ی کوچک رسیده و بعد باز این نگاه مات... می گوید خودت را بیخود آزار می دهی هیچکس راضی نیست....
تمام کنم این نوشتن را...

همزاد

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

اتفاق

همیشه زمانی که فکر نمی کنی اتفاق می افتد.
اولین بار که اتفاق افتاد غیر منتظره بود، همه چیز راحت بود و آرام و با امیدی که از آن روز چنان مایه گرفته بود که سرخوردگی اش صد چندان می نمود.
گفتم این بار اما ناامیدانه اتفاق می افتد، با کسانی که نیستند. گفت چرا رعایت نمی کنی؟ در طرح صدایش خنده نیست، من فقط می خندم به این امید که بخندد اما نمی خندد. می شود خندید به همه این روزها و روزهایی که می آید.
میانه این دو باز اتفاق افتاده بود و ادامه داشت ادامه داشت تا ....


همزادد

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

هفت

1. چقدر خواب­هایم آشفته است، باز بیدار می شوم و باز خواب و باز بیداری و مدام جابجایی و بعد که جایم را عوض می کنم... بیدار می شود، دنبالم می گردد می گوید چرا اینجا و می گویم خوابم نمی برد، گرما بود، نوعی حس خفگی بود یا نمی دانم چه ؟ انگار که هوای تازه نباشد و من جایم را عوض کردم. پنجره را باز می کند و من به خواب می روم، نرم و سبک و باز بیدار می شوم.
2. اولین کار تماس گرفتن است، گفت تا 10 دقیقه دیگر من روی 20 دقیقه حساب می کنم و می شود 40 دقیقه راه می روم و بعد که از راه رفتن هم خسته می شوم، کتاب را باز می کنم، خالد در زندان است و تجربه ی زندانی که چقدر آشنا و جذاب است. اسامی و گفت و گوها و بعد اعدام رحیم و آمدن پندار و ... چقدر دست­ها بازتر بوده آن زمان و شکنجه ها چقدر شدید...
3. مرد دیر می رسد من همینجور راه می روم زیر پل عابر بهبودی و مرد دیر می رسد و وقتی هم که می رسد آنقدر در کتاب هستم که نبینمش. از این پل دو خاطره مجزا هست، چقدر با هم متفاوتند و چقدر نزدیک و دور، مرد همینجور نشسته است، من کمی نگران می شوم، بعد محاسبه می کنم حتی بعدازظهر به ع می گویم که حساب کردم که مرا می برد، حساب کردم کجا می روم، حتی حساب کردم به ملاقات ها، به تلفن ها، به کسانی که می دیدم، به کسانی که نمی توانستم بار دیگر ببینم... گفتم حساب همه چیز را کرده بودم و در کنار دلهره حس دیگری بود که شاید از صفحه های کتاب به درونم می ریخت،گفتم یکجور رها شدن است. شاید همان دور زدن صورت مسئله. وقتی که چنان درگیر خودت باشی که هیچ نتوانی انجام دهی و ... گفتم آنقدر حافظه­ی تصویری­ام قوی بود که خودم را مجسم کنم فقط غصه اش ندیدن بود، نشنیدن بود و چه می شد کرد، از کنار مرد رد می شوم با گوشی اش حرف می زند. وارد سالن کنفرانس که می شوم همه این تردیدها رنگ می بازد.
4. در سالن خوابم می آید، مدیر جلسه می گوید جلو تشریف بیاورید و خودتان را معرفی کنید. جلو می روم و سعی می کنم صحبت ها را یادداشت کنم. باز خوابم می آید، فکر می کنم تاثیر مسکن صبح است، یا خواب آلودگی همیشگی...در مسیر برگشت باز کتاب را باز می کنم، نزدیک است که از دفتر رد شویم، راننده می گوید خانم سرشان در جزوه هایشان است، مدیر می خندد، رئیس زندان پندار را می برد، کتاب را می بندم و دست مدیر را می گیرم و وارد دفتر می شوم.
5. سردردم بهتر شده است، فقط بعدازظهر کمی اذیت می کند، دل درد هست آنهم که همیشگی است و هر ماه تکرار می شود. هنوز نمی توانم اما گوشی ام را بین شانه و گوشی ام نگه دارم و این کمی اذیت کننده می شود وقتی ناچار به نوشتن و گوش دادن باشم. وقتی نمی توانم گوشی را نگه دارم چاره ای جز با یک دست نوشتن باقی نمی ماند. چه خوب است که مدیر نمی بیند، کم حوصله گی مرا، گاه ریختن اشک های مرا ،خوب است که مدیر نمی بیند و وقتی سئوال می کند، من همیشه جوابی آماده دارم برای توجیه وضعیتی که او نمی بیند.
6. چقدر نوشته ام اینبار، با بی حوصله گی، راه که می رویم بیشتر من حرف می زنم. از خودم می گویم، از خودش می گوید فکر می کنم کلافه اش کرده ام، چیزی نمی گوید اما....
7. تلفن زد و گفت در فیلمی که دارد می بیند زن داستان شبیه من است، گفتم چقدر جالب است که دو روز است که از تو حرف زده ام و تو تماس گرفته ای، گفتم می بینی چقدر زمان گذشته! چقدر دور شده اند آن روزها که تو در این شهر بودی، گفت الان تصویر دختر روی صفحه است، گفتم اینترنت خانه خوب نیست، گفت راحت است دنبال این تصویر گشتن، با گذاشتن گوشی صفحه را باز می کنم. مسیج می زنم که حسابی خوشحالم کردی اما کمی تفاوت نمی کردیم؟
همزاد

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

گفت و گو

از صبح منتظر تماسش بودم و بالاخره تماس گرفته بود.
دوباره شلوغ است و صدای گریه ی بچه ای که آرام نمی گیرد داد می زند فرزانه این بچه را خفه کن می خندم و می گویم اگر خفه اش کند که جزو زندانی های قتلی می شود.
گفتم من که جرات نمی کنم اینطور سرشان داد بزنم گفت مسئله عادت کردن است وقتی در محیط باشی کم کم محیط به تو این جسارت را می دهد.
گفت دیدی رفت! گفتم رفت که رفت و از حس هردویمان از این رفتن گفتیم گفت شاید بهتر شود برایش من گفتم شاید بهتر شود برایش و هر دو انگار فکر میکردیم و آرزو که کاش بهتر شود برایش.
گفتم می بینی احمقم گفت من هم حماقت تو را دارم زیاد سخت نگیر اگر گریه می کنی...
مرد گفت شبیه زن های خانه داری شده ای که مدام درد دارند و این دردها منشا بیرونی ندارد و تنها یک حس روانی است. دراز می کشم روی تخت شاید باید دوباره دویدن های صبح را شروع کنم و کم کم از این حال نزاری خودم را بیرون بکشم.
گفت پاهایت قدرت ندارد محکم تر پا بزن گفت محکم تر و من انگار بی توان بودم در مقابل همه ی این گفته ها شاید باید دویدن را شروع کنم تا پاهایم قدرت بیشتری داشته باشند برای اجرای دستورات زن.
گفت اخبار جدید را بگو و نشد جز دو خبر چیز جدیدی بگویم. گفت وقتم تمام شد و رفت. گوشی تلفن را گذاشتم و فکر کردم هر چه فکر می کنم به چیزی نمی رسم. انگار که فقط بی انتهایی مسیر روبرویم است و سرابی که تنها نویددهنده آب است بی حس خنکی...
تمام کنم این نوشتن را...

همزاد