جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

چشم باز کردم، تنها بودم. نه! قلبم تنها بود نه خودم.
و این تنهایی گناه سکوت من بود.
nobody

...

دارم متزو(شبکه موسیقی کلاسیک) نگاه میکنم ،موومان دوم از کنسرتو(؟) شماره سوم بتهوون،امروزم مثل روزای دیگه روی امواج پارازیت انداخته اند،صدا بصورت اعصاب خورد کنی قطع و وصل میشه ، با خودم فکر می کنم که شاید شاید شاید شاید شاید شاید بتهوون به این فکر میکرده که یه روزی این کاری رو که داره مینویسه رو همه مردم جهان بتونن گوش کنن ،ولی مطمئناُ نمیتونست تصور کنه که وقتی این اتفاق افتاد ، یه عده آدم... پیدا بشن و پول خرج کنن و انرژی بزارن که همون مردم نتونن آهنگ رو گوش کنن

اون"..."برای سانسور نیست ،اگه کلمهای در هر زبانی واسه این عده آدم پیدا کردین میتونین بجاش بزارین

پن

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

نمای خارجی ،شب، عابر بانک با یک چراغ سبز چشمک زن

آقا ، آقا ، سیگارتون... سیگارتون خاموش شده
و فردا ، صبح اول ژانویه ، دخترک ، چشم در چشم مرد ، مرده بود
پن
چشمانم را مي بندم
جهاني را سرد از ياد مي برم
مي ترسم از زميني كه در من مي گذرد
مي ترسم چشم كه باز مي كنم جهاني براي تما شا نمانده باشد.
مي ترسم فراموش كرده باشم اش
چشمانم هنوز بسته اند
بايد به ترس و تاريكي خو كنند.
انگار خوابم
جاي دستهايم يادم نيست
صداي پاهايم از پشت سرم بر مي گردند
و اين سنگ فرش_بي برف آن قدر سياه هست كه فراموشم كند
دنبال پاهايم مي گردم كه توي كفشهاي كودكي ام جا گذاشتم
بايد ادامه بدهم اين سياهي را
تا جاده را سر گردان كند
همه اش همين است
تكرار_ تاريكي
مي ترسم چشمانم را كه بازمي كنم جهاني برايم نمانده باشد
من به ترسي كه در من است خو مي كنم
به مرگي كه به جاي پاهايم راه مي رودو ادامه مي دهم.

امير كو چو لو

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

بخشايش

''به آخر مي رسيد روز، آهسته ظلمت
رها مي كرد همه خاكيان را
از ملال روز، و من تنها
آماده ي نبرد
با راهي دراز و با بخشش دل
اينك كلام خاطره، راوي صادق.''

دانته، دوزخ، سرود دوم.

با اميد.
انتخاب: م. آ.

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

اینجا ایران است و زنها همه اش در ترس از دست دادن شوهرانشان هستند چون زنی که تنها بماند باید رنج تنها بودن و هر توهینی را بپذیرد.شاید برای همین هم هست که در فیلم چهارشنبه سوری هدیه تهرانی رنج می کشد یا نه حتی زن دوباره با یک ترقه که جلوی پایش می خورد بازمی گردد اما مرد رفته است.شاید چون تنها بودن در ایران واقعا سخت است و همین زنان را وادار می کند که هر زنی را به چشم یک رقیب بنگرند و برای تحقیر این رقیب فرضی هر کلمه ای را در خطاب او به کار ببرند مانند این مورد که زن را جنده خطاب می کند چون از ماشین شوهرش سبقت گرفته و این امر باعث یک جور جلب توجه در شوهرش شده این را در همه جا می شود دید.در فیلم چهارشنبه سوری هدیه تهرانی زن همسایه را با همین نام می خواهد از ساختمان بیرون کند و بعد القاب دیگری مثل جلف بودن،سطحی بودن،کتابخوان نبودن،سیاسی نبودن همه وهمه از ترس ما ناشی می شود شاید چون مردها هم همیشه سعی می کنند نقش حامی را داشته باشند یا یک تکیه گاه که می شود به او از همه چیزهایی که تنها بودن را در جایی مثل ایران را ترسناک می کند پناه برد و بعد زن می داند که ممکن است حضور یک زن زیباتر و جوان تر،سکسی تر همه این چیزها از او بگیرد.همین مسئله موجب می شود دست به فحاشی بزند.چون احساس حقارت می کند و کسی چه میداند که همین زن شبها در بسترش گریه نمی کند. قوی تر بودن همیشه نمی تواند چاره باشد چون زنان در جامعه ما با این ملاک ارزیابی نمی شوند.و وقتی نسبت مردانی که از زن علاوه بر زیبایی و خانواده داری و خانه داری چیز دیگری نمی خواهند را به نسبت مردانی که این چیزها چندان هم برایشان مهم نیست و در برگه ای که جلویش می گذاریم می نویسند ترجیح می دهند زنشان باکره نباشد یا این مسئله برایشان مهم نیست را بسنجیم می بینیم که درصدی شاید بالاتر از 90 درصد مردان را در یک کفه گذاشته ایم. و با این بحران جنسی که در جامعه ما وجود دارد و با قیمتهای پایین مرد می تواند جای همسرش که دیگربرایش تکراری شده را پر کند و از آنسو به علت فقر مادی یا هرچیز دیگر می توان با دختران زیبایی که نه تنشان بوی عرق می دهد و نه شکمشان در اثر زایمان چروک خورده ونه بی حوصله اند یا نمی خواهند در حین سکس از قبض آب و برق و کرایه خانه صحبت کنند مواجه می شویم گاهی به زن حق می دهیم.شاید هم نباید حق داد که خودش را در شوهر و بچه اش خلاصه کرده اما باید قبول کرد که تمام اینها وقت می برد با تلویزیونی که بر نقش زن مطیع و خانه دار تاکید می کند با درصد کم کتابخوانی در میان زنان،با محیط های دانشجویی و بخصوص دانشکده های علو انسانی، که در آن زن از کمترین حرمت انسانی برخودار است و در آن بر زن زیبا و باکره و مومن یا زن زیبا و پولدار یا فقط پولدار برای زندگی آینده تاکید می شودنباید انتظار داشت مشکل به این زودی ها حل شود.
همزاد فروغ

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

ز زخمِ قلبِ «آبائی»

دختران ِ دشت!دختران ِ انتظار!دختران ِ اميد ِ تنگ در دشت ِ بي‌کران،و آرزوهای بي‌کران در خُلق‌های تنگ!دختران ِ خيال ِ آلاچيق ِ نو در آلاچيق‌هايي که صد سال! ــ
از زره ِ جامه‌تان اگر بشکوفيدباد ِ ديوانهيال ِ بلند ِ اسب ِ تمنا راآشفته کرد خواهد...
□ دختران ِ رود ِ گِل‌آلود!دختران ِ هزار ستون ِ شعله به تاق ِ بلند ِ دود!دختران ِ عشق‌های دور روز ِ سکوت و کار شب‌های خسته‌گي!دختران ِ روز بي‌خسته‌گي دويدن، شب سرشکسته‌گي! ــ
در باغ ِ راز و خلوت ِ مرد ِ کدام عشق ــدر رقص ِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام آتش‌زدای کامبازوان ِ فواره‌يي ِتان را خواهيد برفراشت؟

افسوس!موها، نگاه‌ها به‌عبثعطر ِ لغات ِ شاعر را تاريک مي‌کنند.
دختران ِ رفت‌وآمد در دشت ِ مه‌زده!دختران ِ شرم شبنم افتاده‌گي رمه! ــ

از زخم ِ قلب ِ آبائيدر سينه‌ی کدام ِ شما خون چکيده است؟پستان ِتان، کدام ِ شماگُل داده در بهار ِ بلوغ‌اش؟لب‌های‌تان کدام ِ شمالب‌های‌تان کدام ــ بگوييد! ــدر کام ِ او شکفته، نهان، عطر ِ بوسه‌یي؟
شب‌های تار ِ نم‌نم ِ باران ــ که نيست کار ــاکنون کدام‌يک ز شمابيدار مي‌مانيددر بستر ِ خشونت ِ نوميديدر بستر ِ فشرده‌ی دل‌تنگيدر بستر ِ تفکر ِ پُردرد ِ راز ِتانتا ياد ِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ بدرخشاندتا ديرگاه، شعله‌ی آتش رادر چشم ِ باز ِتان؟

بين ِ شما کدام ــ بگوييد! ــبين ِ شما کدامصيقل مي‌دهيد سلاح ِ آبائي رابرای روز ِ انتقام؟
۱۳۳۰ ترکمن‌صحرا ـ اوبه‌ی سفلي

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

مي خواهم تكه هايي از نوشته هاي كتاب زوربا را بنويسم، قسمتهايي كه خوشم آمده ،ولي وقتي به سايتها سر مي زنم و عكس هاي تجمع را مي بينم همه چيز از يادم مي رود !
فقط مانده ام كه چرا ؟ چرا اينگونه مي زنيد و مي كشيد و مي بريد و مي دريد ؟

حنا

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

آزاد می رقصد مثل اسمش که آزاد است.
محمد را روی دستهایشان می برند.
فرانک آرام می آید درد پا اجازه دویدن نمی دهد.
مرد اعدام نمی شود.
"غم همان و غم واژه همان
نام صاحب مرثیه
دیگر."
و
رامین جهانبگلو زندانی است.
زنگ ساعت 4 صبح رو میشنوم! چند روزی هست که تا طلوع آفتاب بیدارم و تا ظهر میخوابم. تمام طول روز وقتم به کاری که نه پولش معلومه نه عاقبتش داره میگذره، اما از بیکاری بهتره، لااقل چندتا چیز جدید یاد میگیرم. به تمام درسهای دانشگاه میارزه! خیلی وقته که خیلی ها رو ندیدم، نمیدونم داره چه اتفاقاتی میافته؟ ولی انگار یه اتفاقی هست که داره کم کم رخ میده و من رو تو خودش میبلعه بدون اینکه بفهمم دارم بلعیده میشم! دوباره 4 خطی رو که تا حالا نوشتم رو میخونم، خودم هم نمیدونم چی میخوام بنویسم! هیچ کسی اینجا(تو این خونه ای که الان هستم) نیست که از حرف زدن باهاش لذت ببرم. همیشه دوست داشتم که یه جمله حرف بزنم و نه تا جمله بشنوم، با نوشتن جای اون نه تا جمله خالی میمونه، مخاطب جمله ی اول هم معلوم نیست کیه!!! برای این پنج و نیم خط 20 دقیقه وقت صرف کردم، ساعت 4:21 شده!!! صبح بخیر.
nobody

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۵

عجله دارم بايد ساعت 10.5 سر كلاس باشم اين چند روزي همه اش را مي دوم . نگاهمان بهم گره مي خورد و رد مي شوم كه يك باره مي شناسمش، بر مي گردم او هم بر گشته .
مريم هم بازي دوران بچه گي ام ، يكسال از من كوچكتر بود و وقتي 13 سالش بود از كوچه مان رفتند و 14 سالش هم كه بود شوهر كرد !
واقعا خوشحالم كه مي بينمش فرق كرده ، خيلي چاق تر از قبل شده و خوشگلتر، ابرو هايش را هم تتو كرده! مي گويد دخترش 5 ساله است از حال هم مي پرسيم مي دانم كه تهران زندگي مي كند ، و مي گويد خوشا به حالم كه هنوز مجرد هستم.
دوباره عجله دارم و مي دوم قول داده ام ساعت 7 آموزشگاه باشم دو باره آشنا مي بينم بر مي گردم ، زني قد بلند با مانتوساده بلند و روسري گل گلي و دختر بچه اي كه كلاه حصيري صورتي دارد ، مرضيه شاگرد اول پيش دانشگاهيمان بود كه صنايع قبول شد ، وقتي به خودم مي آيم انگاركه وسط پياده رو ايستاده ام و با نگاهم تعقيبش مي كنم ولي اينبار او بر نمي گردد!
حنا
وبلاگي كه يله فرستاده مي خوانم پس آدم خوشبختي هستم !
بايد خوشحال باشم كه تا حدود چند دقيقه ديگر با جمعي از دوستانم براي ديدن فيلم چهارشنبه سوري به سينما مي رويم بدون هاپو ، تنسي ، و يله ! آخه اولين بار و آخرين باري بود كه با شما سينماي شهرمون رفتيم فيلم" شمعي در باد"! و يله برامون شيريني خريد !
حنا

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

انگار خودم را در اين صفحه چند در چند نارنجي مي كشم . بايد بنويسم ؟!اين بار من روي يك صندلي تك نشسته ام و چند نفر جلويم هستند كه با اضطراب ورقه هاي A4 مسخره كم حجم را ورق مي زنند و من نگاهشان مي كنم .
تهران بودم دنبالش مي گشتم تلفن مي زنم كسي گوشي را بر نمي دارد دو باره زنگ مي زنم، بازهم صداي ممتد بوق ، تا اينكه همه چيز را مي فهمم او نيست ، انگاركه دستگير شده مي پرسم او كه كاري به سياست و از اين جور كارها نداشت ، هميشه روتين و آرام بود اورا چه به اين كارها مي ترسم و گريه مي كنم كه يهو از خواب مي پرم نفس آرا مي مي كشم اشكهايم را پاك مي كنم و و خوشحالم كه همه اينها خواب بود.
همه روبرويم هستند كتابهايم را جابه جا مي كنم آمار و احتمال مي خوانم اگر هشتاد درصد مردم شهري چشمهاي روشن داشته باشند و دو نفر از آنها به نحوي انتخاب شوند...
ياده خودم مي افتم و لعنت بر هر چه چشم...
دوباره خوابيده ام باز هم خواب مي بينم خانه قديمي يمان ، مادرم ،محسن ، خاله و بقيه اي كه يادم نمي آيند ...
همه دور حوض نشسته بوديم و حرف مي زديم .

تو تنوع طلبي!اگر آن موقع ها كه تمرين يوگا و ساحاجا يو گا مي كردي اين چيز ها را تمرين مي كردي بيشتر به دردت مي خورد. در ذهنم دنبال جواب مي گردم انگار مي خواهم مچ او را هم بگيرم. هيچ جوابي پيدا نمي كنم همه آنچه مي گويي واقعيتي است و حقيقت من! ولي مگر همه آدمها اين طور نيستند! مگر همه از كار خسته نمي شوند! ، مگر همه آدمها چند بار عاشق نمي شوند!
انگار همه دروغ مي گويند و از همه بيشتر خودم با آن حس مسخره آدم خوبي بودنم .
مقاومت مي كنم ، با اينكه مي دانم مسخره است ، اصلا مسخره تر از اين نمي شود.
مادر جلوي در حمام مي ايستد تا شيشه آب را روي سرم خالي كنم .
- زير شير آب داغ نگه دار تا آب گرم شود نكند آب را سرد روي سرت بريزي.
- مطمئن باش!
آب الماس !
ديگر مقاومت نمي كنم !
حنا
رامین جهانبگلو هنوز آزاد نشده
همزاد فروغ

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

سنگ قبر

وقتی کسی قرار نیست چیزی بنویسد من می توانم از سنگ قبر اتاق خودم هم بنویسم.
من می گویم سنگ قبرها همیشه می توانند ترسناک تر از قبرها باشند.آنها یک نشانه اند و ما را به گور راهنمایی می کنند. نمی توانم ادعا کنم که در خانه ما گوری نیست یا دیوارهای اتاقم از جسد آدمی ساخته نشده اما آنها مخفی اند،به چشم نمی آیند،سنگ قبر من اما گوشه ای از اتاق است و نشان می دهد رضا مرده است حال این رضا چند ساله بوده که مرده ؟یا چه شکلی؟اصلا زنش را کتک هم می زده؟ هرچند شاید ازدواج هم نکرده باشد.
اوایل می خواستم به گورستان برگردانمش اما چه ضرورتی دارد شاید کار درستی نکرده ام که 5/1 سال است که این هدیه را قبول کردم و در این فاصله برش نگرداندم.سال فوت 43 است پس احتمال اینکه کسی سراغش برود خیلی کم است اما تو اگر آشنایی داری که نامش رضاست و در سال 43 فوت شده و سنگ قبرش هم مفقود شده سراغش را از من بگیر.

همزاد فروغ