یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

نمیدونم امروز چه روزیه. اما مطمئنم که 132 روز گذشت!


یه کتاب تو سلول بود از مطهری به اسم "مساله شناخت". از عقل و حواس پنجگانه و دریافت درونی (یا یه همچین چیزی!) به عنوان ابزار شناخت نام میبرد که البته دریافت درونی جهت اثبات وجود خدا استفاده میشد. دریافت درونی از نظر من میتواند تحت تاثیر مملوی از توهمات و عقده های درونی و احساسات خوب و بد و کور و بسیاری از چیزهای خوب و بدی باشد که قلبمان را پر کرده است. به همین دلیل برای بسیاری راه مطمئن تر برای شناخت یکدیگر ارتباط و اشتراک افکار و دیدن و تحلیل رفتارهای فردی و اجتماعی یکدیگر است.
روابطی که در لحظه اتفاق می افتند و به سرعت اوج میگیرند شاید حاصل همین دریافت درونی باشند که با تلاقی چشمها گر می گیرند و معمولا سرنوشت جالب توجهی هم ندارند.

بهم میگه که تو اونقدر حرف نمیزنی که بشه شناختت و این مساله باعث سیاه شدن صفحاتی از دفترم میشه که در سیاه کردنش درمانده شده بودم!



"گفتم بگو. سکوت کرد و رفت. و من هنوز گوش میکنم!"


nobody

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

نشستم تو تاکسی. راننده به دنبال مسافر بیشتر است. صف شلوغ مسافرها و . . . .
موتور سواری در حال رد شدن، از راننده آدرس میپرسد، تشکر کرده گاز میدهد و از پشت جمعیت مسافران به آرامی رد میشود. از کنار دختر جوان که رد میشود با انگشت باسن دختر را لمس میکند و سپس گاز میدهد. دختر جیغ میکشد و تا بفهمد چه اتفاقی افتاده موتور سوار دور شده است و فقط میتواند با فریاد فحش بدهد. موتور سوار رویش را برگردانده و چشم غره میرود و بیشتر گاز میدهد. جمعیت با تعجب دختر را نگاه میکنند. مادر دختر پس از فهمیدن موضوع او را در آغوش گرفته و لبخند میزند. سوار همین تاکسی میشوند که من هستم. دختر در حال خورد شدن است و مادر با لبخند به او نگاه میکند. نمیدانم کدام یک برای من فجیع تر است، حرکت موتور سوار یا لبخند مادر! انگار که برای مادر دخترک این حرکت عادی شده اما دخترک هنوز با آن کنار نیامده. انگار که باید چند سالی بگذرد و انگشتهای بیشتری باسن دخترک را لمس کنند تا برای او نیز مساله عادی شود! شاید روزی او نیز با لبخندی مساله را فراموش کند.
و من هر روز خورد شدنمان را در خیابانها میبینم. هر روز در هر قدم از خیابان پست شدنمان را و پست تر شدنمان و بی تفاوت گذشتن و "بی خیال بابا!" گفتنها و خوردتر و پست تر شدن!

بچه های خوشگل و مامانی دست در دست پدر و مادر یا بسته ای آدامس و فال حافظ در دست! خیابان گردی میکنند. بچه هایی که باید خورد شدن و خورد کردن، پست شدن و پست کردن را در مدرسه و خیابان بیآموزند. بچه ای که سادیسم لمس باسن دخترها را داشته باشد یا بچه ای که لمس شدن باسنش باید عادی شود!

ما را چه میشود؟

nobody

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

خانم الف دنبال وکیل خانواده میگرده که وکالت آقای ب رو به عهده بگیرند چون آقای ب تمایل به پرداخت مهریه و نفقه نیستند. گذشته از اینکه مشکل آقای ب با همسر محترمه چیست، اما اینکه یک زن به دنبال وکیل جهت نرسیدن یک زن دیگر به حقوق قانونی خود است جالب توجه است. زنان علیه زنان! همواره فکر میکردم و هنوز هم معتقدم که بزرگترین دشمن زنان در نرسیدن به حقوق اجتماعی و برابری، برخی از خود زنان هستند که البته کم هم نیستند.
nobody

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

I have a dream

خیلی دنبال ترجمه ای از سخنرانی مارتین لوترکینگ با عنوان "I have a dream" گشتم. ترجمه ای نه خیلی خوب ازش پیدا کردم که از روزنامه ی شرق بود و قسمتی از اون رو اینجا میذارم.
.
.
.
.
به مى سى سى پى بازگردید. به آلاباما، به کارولیناى جنوبى، به جورجیا، به لوییزیانا، به حلبى آبادها و زاغه هاى شهرهاى شمالى و بدانید که این وضع مى تواند به طریقى تغییر کند و تغییر نیز خواهد کرد. نگذارید در چاه نومیدى و یاس سقوط کنیم.
به شما مى گویم امروز که اى دوستان من، درست است که ما را امروز و فردا مشکلاتى است اما من نیز رویایى دارم. من خواب دیده ام خوابى که عمیقاً ریشه در رویاى آمریکایى دارد.
من خواب دیده ام که روزى این ملت به پا مى ایستد و زندگى را با معناى حقیقى این اصل اعتقادى اش آغاز مى کند: «ما این حقیقت را بدیهى مى شماریم که همه انسان ها برابر خلق شده اند.»
من خواب دیده ام که روزى بر تپه هاى گلگون جورجیا، فرزندگان بردگان پیشین، مى توانند در کنار برده داران پیشین دور یک میز که میز برادرى است بنشینند.
من خواب دیده ام که روزى ایالت مى سى سى پى که اینک در آتش بى عدالتى و سرکوب شعله ور است به بهشت آزادى و عدالت تبدیل مى شود.
من خواب دیده ام که روزى چهار فرزند من، در کشورى خواهند زیست که در آن نه برمبناى رنگ پوستشان که براساس منش و شخصیتشان داورى خواهند شد. من امروز خواب دیده ام.
من خواب دیده ام که روزى در آن پایین در آلاباما با آن نژادپرستان شریرش، با آن فرماندارش که واژه هایى چون آشتى و الغاى تبعیض به سختى از زبان او شنیده مى شود، آرى آنجا در آلاباما در یک روز واقعى، پسران و دختران کوچک سیاه مى توانند دستان کوچک همسالان سفید خود را بگیرند و آنها را همچون دستان خواهران و برادران خود بفشارند. من امروز خواب دیده ام.
من خواب دیده ام که روزى هر مغاکى بلندى مى گیرد، هر کپه انباشته اى کوتاه مى شود، زمین هاى ناهموار صاف مى شوند، راه هاى کج راست مى شوند، عظمت پروردگار آشکار مى شود و همه انسان ها او را در کنار خود مى یابند.
این امید ما است، با این ایمان است که من به جنوب بازمى گردم. با این ایمان است که ما خواهیم توانست از دل کوه نومیدى و یاس جواهر امید را برون آوریم. با این ایمان است که ما قادر خواهیم شد ناهمخوانى هاى ملال آور ملت خود را به همخونى دل انگیز برادرى تبدیل کنیم. با این ایمان است که ما مى توانیم با یکدیگر کار کنیم، به همراه هم نماز گزاریم، به اتفاق هم مبارزه کنیم، با هم به زندان برویم، در کنار هم از آزادى دفاع کنیم و بدانیم که روزى آزاد خواهیم شد.
و آن روز، روزى است که در آن همه فرزندان خدا، قادر خواهند بود این آواز را با معنایى جدید بخوانند:
«تراست کشور من خدایا
مى خوانم این سرود را
تراست این سرزمین محبوب
این دیار آزادى
خاکى که در آن آرمیدند پدرانمان
و سرافراز شدند زائران
بگذار که در آن از هر کوهى
طنین دراندازد صداى آزادى» و اگر آمریکا مى خواهد کشورى بزرگ باشد باید این امر در آن تحقق یابد.
پس بگذار که از تپه هاى عظیم نیوهمشیر از کوه هاى پرصلابت نیویورک و از ارتفاعات بلند آلگانى در پنسیلوانیا، صداى آزادى طنین دراندازد.
بگذار که از صخره هاى برف گرفته کلرادو و از شیب هاى چشم نواز کالیفرنیا صداى آزادى به گوش آید.
نه فقط از آنها که بگذار صداى آزادى از کوه استون در جورجیا و کوه لوک اوت در تنسى به گوش رسد.
بگذار که از هر تپه و کپه خاکى در مى سى سى پى این صدا به گوش رسد. بگذار که صداى آزادى از دامنه هر کوهى شنیده شود.
و زمانى که این اتفاق افتاد، زمانى که ما گذاشتیم تا آزادى طنین دراندازد، زمانى که ما مجاز شمردیم تا از هر آبادى و روستایى – و از هر ایالت و شهرى- صداى آزادى شنیده شود آنگاه ما روزى را محقق کرده ایم که در آن همه فرزندان خدا، اعم از سیاه و سفید، یهودى و مسیحى، پروتستان و کاتولیک خواهند توانست دست ها را به یکدیگر گره زنند و آن آواز قدیمى و مذهبى سیاهان را سردهند که: «اینک آزاد! اینک آزاد! خدایا سپاس اى قادر متعادل ما عاقبت آزادیم.»

nobody

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

بند عمومی

نمی دانم بگویم شبیه چه چیزی است، اما انگار شبیه گم کردن چیزی، از دست دادنش، کلافگی مداوم و... می گوید تماس گرفتم تا درباه امروز بپرسم، نگران محسن بودم من وقایع آن روز را شرح می دهم و حتی راهنمایی حقوقی هم از او می گیرم. به حق می گفت که وکیل زبده ای است و قانون را خوب می داند، گریزی به خودش می زند و من انگار نمی دانم، نمی دانم چه باید بگویم دربرابر آنچه در برابر اوست و امیدی که به تجدیدنظر دارد. من فقط اظهار امیدواری می کنم و از تعریف هایی که درباره اش کرده است می گویم و او از تو تعریف می کند و اینکه ناراحت است که همکلامی تو را از دست داده است.
داستان زیبای خفته را که یادت هست، خانم تبریزی شبیه زیبای خفته است، این را به یکی از هم اتاقی ها یا هم سلولی هایش می گویم. می گوید بهتر بود ادبیات می خواندی ، می گویم او زنی 35 ساله پس از گذراندن 13 سال حبس با آن لباس مشکی بلند و موهای مشکی و ابروهای مشکی و چشم های مشکی وقتی در تخت دراز می کشد و در تشک فرو می رود و موهایش دور و بر صورتش را پر می کند، شبیه زیبای خفته عزاداری می شود که آرزوهایش را باد برده است. شب پیش از من آزاد شدم، آرزویم این بود که با او آزاد شوم و او تنها یک شب پیش از من آزاد شد، ساعتی قبل از آزاد شدنش جلوی در اتاق جمع بودیم و من چنان مضطرب و این سنگینی حبس 13 ساله که بر چشم هایم سنگینی می کرد، به نوبت در آغوشش می کشیدند، من نزدیک بود که فراموش شوم که کسی بودن مرا به او گوشزد کرد، در آغوشش جای گرفتم و شانه اش را بوسیدم، مدتی یعنی تنها دو هفته ای می شد که مادرش تنها ملاقات کننده اش مرده بود و او بود و چمدان هایی که در دست های هم اتاقی ها یا هم سلولی ها جابجا می شد. رفتنش را دیدم، پس از 13 سال بیرون رفتنش را دیدم و اشک ها و خنده ها و شکلات هایی که راهرو را پر کرده بود، چهره او هنوز یادم هست، او و بقیه را به خاطر می آورم، دانه به دانه، آمنه را که پنهانی یک لقمه ماکارونی برایم آورده بود و مادر کیفی که با چشم های ضعیفش بافته بود را به من داد. نه همه اما برای خاطر چیزهایی که داده اند که بقیه مثل نازیلا و راشین و سعیده و ساچلی و راز و... آنقدر اسم زیاد است که نمی شود همه را اینجا آورد، لطف عالیه اقدام دوست را در پذیرفتن ما در اتاق و هم غذایی شدن با او و کمک های هر لحظه اش را از یاد بردن بی انصافی است وآرزوی آزادی تک تک آنها حال چه سیاسی و چه غیر سیاسی که خانم تبریزی هم به اتهام مواد آنجا بود و عمرش را و جوانی اش را داده بود. نمی شود از بند 2نسوان و قرنطینه گفت و بعد کبری رحمان پور و شهلا جاهد و کبری نیک پور را از قلم انداخت که هر کدامشان هر روز برای ما منشا خیر و موهبتی بودند، چه از شهلا و خریدهایی که می کرد و چه از کبری رحمان پور و آوردن تلفن برای تماس با خارج از چهاردیواری قرنطینه. نیک پور یا تیمسار خودمان هم با آن صدای زیبا و خواندن شعرهای مهستی و شکیلا و... انگار بخشی از زندگی تو بوده اند، انگار که بخشی از زندگی من هستند که یادم نمی روند ، شاید کمرنگ شوند اما انگار که یادم نمی روند.... خاطره بند عمومی با آن سر و صداها و گاه دعواهای شدید و اغلب دعواهای خفیف و بحث هایی بر سر نان و آب و تکه ای پنیر و... بند جایی است برای نشان دادن خود واقعی انسان، در بند قانون همان قدرت است و دست زدن به کارهایی که اگر چه انسانی نیست اما بسیار به نفع زندانی تمام می شود. بند جای خوبی نیست نباید از آن یک خاطره خوب نوشت که بند برای آنکه دربند است بسیار آزارنده است.

همزاد

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸

ساره

به ساره که نگاه می کنم فکر می کنم باید بیش از اینها مقاوم بود. ساره را که می بینم، صدایش را که می شنوم با همان لحن مهربان همیشگی و پیگیری های مداوم، فکر می کنم که بالاخره راهی پیدا می شود. همیشه روی سن حساس بوده ام و بیشتر با هم سن و سال های خودم میل به ایجاد رابطه داشتم اما ساره با اینکه 7 سال از من کوچکتر است خیلی چیزها را از او آموخته ام. زیباست با چشم های روشن و پوست سفید و لبخندی که همین چند روز پیش از چهره اش محو شده بود و با اینحال باز سعی می کرد که جواب دهد و هیچ تماسی را بی پاسخ نگذارد که اگر من جای او بودم، نمی دانم، نمی دانم ...صدایش که می لرزید انگار چیزی هم درون من تکان می خورد، گفتم فکر کن به ساره و بعد خودت را جای او بگذار در موقعیتی که اوست و در موقعیتی که تو هستی، راه رفتن بر لبه ای که هر لحظه امکان افتادن هست. تو راه می روی و می دانی احتمال هر چیزی را باید بدهی و همین احتمال هر چیزی تو را می ترساند و باز با همه اینها می دانی که این یک مدار صفر و صد است ،یعنی هر لحظه که احتمال افتادن می دهی ،در همان لحظه می توانی احتمال رهایی و رسیدن به یک مامن را داشته باشی. خیلی ساده و پیچیده است. اگر زیاد درباره اش نمی گویم شاید چون اجازه بازگو کردنش را نگرفته ام. بعدها شاید وقت بیشتری باشد... اما همین احتمالات مداوم می گوید که باید امید داشت که امید برای نومیدان است.

همزاد

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

سلام

از کجا باید نوشت، از چه باید نوشت، می خواهم دوباره بنویسم، دوباره نوشتن، از چه باید بنویسم، از که؟ یک روز از دیگران می نوشتم و امروز خود درگیر داستانی که به انتها نمی رسد و یا حتی نمی توانی امیدوار باشی که پایان خوشی برای داستان باشد. نالیدن آنهم در این موقعیت شاید بهانه ای است برای جلب ترحم و حربه ای زشت که خود را مظلوم بنمایانی. نمی دانم از چه بنویسم. بیش از هر چیز باید بگویم سلام/ حال همه ما خوب است/ اما تو باور مکن.

همزاد