جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

بند عمومی

نمی دانم بگویم شبیه چه چیزی است، اما انگار شبیه گم کردن چیزی، از دست دادنش، کلافگی مداوم و... می گوید تماس گرفتم تا درباه امروز بپرسم، نگران محسن بودم من وقایع آن روز را شرح می دهم و حتی راهنمایی حقوقی هم از او می گیرم. به حق می گفت که وکیل زبده ای است و قانون را خوب می داند، گریزی به خودش می زند و من انگار نمی دانم، نمی دانم چه باید بگویم دربرابر آنچه در برابر اوست و امیدی که به تجدیدنظر دارد. من فقط اظهار امیدواری می کنم و از تعریف هایی که درباره اش کرده است می گویم و او از تو تعریف می کند و اینکه ناراحت است که همکلامی تو را از دست داده است.
داستان زیبای خفته را که یادت هست، خانم تبریزی شبیه زیبای خفته است، این را به یکی از هم اتاقی ها یا هم سلولی هایش می گویم. می گوید بهتر بود ادبیات می خواندی ، می گویم او زنی 35 ساله پس از گذراندن 13 سال حبس با آن لباس مشکی بلند و موهای مشکی و ابروهای مشکی و چشم های مشکی وقتی در تخت دراز می کشد و در تشک فرو می رود و موهایش دور و بر صورتش را پر می کند، شبیه زیبای خفته عزاداری می شود که آرزوهایش را باد برده است. شب پیش از من آزاد شدم، آرزویم این بود که با او آزاد شوم و او تنها یک شب پیش از من آزاد شد، ساعتی قبل از آزاد شدنش جلوی در اتاق جمع بودیم و من چنان مضطرب و این سنگینی حبس 13 ساله که بر چشم هایم سنگینی می کرد، به نوبت در آغوشش می کشیدند، من نزدیک بود که فراموش شوم که کسی بودن مرا به او گوشزد کرد، در آغوشش جای گرفتم و شانه اش را بوسیدم، مدتی یعنی تنها دو هفته ای می شد که مادرش تنها ملاقات کننده اش مرده بود و او بود و چمدان هایی که در دست های هم اتاقی ها یا هم سلولی ها جابجا می شد. رفتنش را دیدم، پس از 13 سال بیرون رفتنش را دیدم و اشک ها و خنده ها و شکلات هایی که راهرو را پر کرده بود، چهره او هنوز یادم هست، او و بقیه را به خاطر می آورم، دانه به دانه، آمنه را که پنهانی یک لقمه ماکارونی برایم آورده بود و مادر کیفی که با چشم های ضعیفش بافته بود را به من داد. نه همه اما برای خاطر چیزهایی که داده اند که بقیه مثل نازیلا و راشین و سعیده و ساچلی و راز و... آنقدر اسم زیاد است که نمی شود همه را اینجا آورد، لطف عالیه اقدام دوست را در پذیرفتن ما در اتاق و هم غذایی شدن با او و کمک های هر لحظه اش را از یاد بردن بی انصافی است وآرزوی آزادی تک تک آنها حال چه سیاسی و چه غیر سیاسی که خانم تبریزی هم به اتهام مواد آنجا بود و عمرش را و جوانی اش را داده بود. نمی شود از بند 2نسوان و قرنطینه گفت و بعد کبری رحمان پور و شهلا جاهد و کبری نیک پور را از قلم انداخت که هر کدامشان هر روز برای ما منشا خیر و موهبتی بودند، چه از شهلا و خریدهایی که می کرد و چه از کبری رحمان پور و آوردن تلفن برای تماس با خارج از چهاردیواری قرنطینه. نیک پور یا تیمسار خودمان هم با آن صدای زیبا و خواندن شعرهای مهستی و شکیلا و... انگار بخشی از زندگی تو بوده اند، انگار که بخشی از زندگی من هستند که یادم نمی روند ، شاید کمرنگ شوند اما انگار که یادم نمی روند.... خاطره بند عمومی با آن سر و صداها و گاه دعواهای شدید و اغلب دعواهای خفیف و بحث هایی بر سر نان و آب و تکه ای پنیر و... بند جایی است برای نشان دادن خود واقعی انسان، در بند قانون همان قدرت است و دست زدن به کارهایی که اگر چه انسانی نیست اما بسیار به نفع زندانی تمام می شود. بند جای خوبی نیست نباید از آن یک خاطره خوب نوشت که بند برای آنکه دربند است بسیار آزارنده است.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: