جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

امشب غریب بودن گنجی را بیشتر از هر شب دیگری احساس کردم. در شب شعری که برای او ترتیب داده بودند، مجری برنامه در ابتدا این تکه شعر از هوشنگ ابتهاج را خواند:
"روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردن این شوره زار خون."



زنده خواستن گنجی برای کین خواهی و تلاش برای بارور شدن شوره‌زار خون از اساس با اندیشه گنجی در تعارض است. تصور هزینه‌ سنگینی که او می‌دهد در برابر کج‌فهمی که از آثار او به وجود می‌آید، تن آدم را به لرزه می‌اندازد. البته دفاع از آزادی یک نویسنده که در بیانش توهین نباشد در هر شرایطی لازم است اما این را نیز می‌دانیم که بهترین ضربه بد دفاع کردن است.


نتوانستم تا پایان شب شعر آنجا بمانم. کاش این بیت مولوی را که گنجی بارها و بارها در اوج پرده‌برافکنی از پروژه قتل های زنجیره‌ای به سخن آورده بود آنجا خوانده باشند:

آفت ادراک آن قال است و حال +++++ خون به خون شستن محال است ومحال

شاملو نیز در شعر اسباب چنین گفت:

آنچه جان
از من
همی ستاند
ای کاش دشنه‌ای باشد
یا خود
گلوله‌یی.
+

زهر مباد ای کاشکی،
زهر کینه و رشک
یا خود زهر نفرتی.

درد مباد ای کاشکی،
درد پرسش‌های گزنده
جراره به‌سان کژدم‌هایی،
از آن گونه که‌ت پاسخ هست و
زبان پاسخ
نه،
و لاجرم پنداری
گزیده کژدم را
تریاقی نیست...
+

آنچه جان از من همی ستاند
دشنه‌یی باشد ای کاش
یا خود
گلوله‌یی.


یله

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

نه ، خواهش ميكنم دستت را به من نزن .
دستهايت كه به بدنم مي خورد تمام ماهيچه هايم منقبض مي شود . اصلااز اينكه چه چيزي را
مي خواهي ببيني برايم مهم نيست خودم كتاب را خوانده ام پشت مرد نوشته شده بود ، بعد هم خواستم پشت خودم را ببينم ، نشد .
دستم هم خوب نمي رسد شايد به همين خاطر است كه دست هيچكس به پشتش نمي رسد ، شايد نبايد دست بكشد و بر جستگي ها رالمس كند .
گفتم اگر لاغر شوم شايد راحتر معلوم شود ، شايد هم معلوم نشود ، شايد همين بود !
اما بعدش ترسيدم ، از اينكه با دستم حس كردمش ترسيدم ، نه اينكه فكر كني توانسته ام
همه اش را لمس كنم ، گفتم كه دست هيچكس به پشتش نمي رسد ، من فقط حرف اول را لمس كردم .اما بعضي ها مي توانند ، اين را در عكس ها ديده ام .
من نتوانستم همين كه دستم به حرف اول خورد تر سيدم و دستم را كنار كشيدم .اصلا چه ضرورتي دارم كه بدانم يا بخوانمش تو هم نمي خواهد دستت را بكشي گفتم كه ماهيچه هايم منقبض مي شود حتي لخت هم نمي شوم كه بتواني ببيني .اسم مرا صدا مي زنند نوبت من هم رسيد بعد از من نوبت توست . دستمال آماده است ، ماشين آماده است ، شايد ما همانيم ، گروه محكومين كافكا.

همزاد

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

من و نوبادی ، کس دیگری نیست ، نمی دانم صدای محسن چاووشی ست یا ...
فنجان چای و من و نوبادی میگه هر چی به ذهنت می رسه بنویس ،
می گم اگه کسی ناراحت بشه ؟؟؟؟
شب !!!!!!!!!! چی بنویسم ، پر از تردیدم !!
یه نفر تو مینی بوس خسته است !!
یه نفر خسته است تو یه اتاق 4*3 !!
یه نفر می خواد بره !! یه نفر می خواد بیاد !!!
یه نفر مرده !!
راستی کسی منو صدا زده!!
چرت و پرت میگم نه !!!فردا دارم میرم !!!
برو به جهنم ،
هاپو ، چاملی ، کورماز ، تنسی ، یله ، نوبادی ، حاجی فنج آزادی ، من ، همزاد ، شازده کوچولو ، پن ، پیازچه ، من . دات زن،مت ، من و او
یه مینی بوس !!!!
چقدر اسم تو ذهنم.........................
حنا

یاد

فروردین 83. در مسیر رفت به روستای مجن به هاپو گفتم که فامیلی‌اش از یادم رفته است! 4 سال بود که دورادور می‌شناختم‌اش اما فامیلی‌اش را از یاد برده بودم. کم‌کم در جمعی که بعدها شکل گرفت، او را بهتر شناختم. وقتی مطلبی نوشتم که می‌خواستم واکنش جنس مخالفم را نسبت به آن مطلب بسنجم، به سراغ او رفتم.
با سکوتی عمیق‌تر از آنچه فکر می‌کردم به نوشته‌ام گوش داد و در نهایت رضایت او مهر تاییدی شد بر چاپ نوشته.
دی و بهمن همان سال با دشواری هایش شروع شد. من و بیشتر کورماز ذره ذره زیر فشارهای درسی‌مان له می‌شدیم و به پیش می‌رفتیم. او، اما یک تنه بسیاری از مشکلات حتی درسی ما را به جان خرید. با وجود کمک و مهربانی‌هایش نمی‌توانستیم از کسی کینه ای به دل بگیریم! این خیلی ارزشمند بود.
ارتباطی حتی تلفنی یا مجازی با تنسی مقدور نیست!
فقط اینجا تونستم یادش کنم و بگم که یادش می مونم.



یله
من یک آدمم ، مثل _ همه آدم های دیگر که هر روز از کنار شان رد می شویم ، لباسهایم را تنم می کنم در آیینه نگاه می کنم همه چیز مرتب است ، بیرون می آیم و راه می روم .
تو مرا نمی بینی من هم تورا نمی بینم همینطور راه می روم به پاهایم نگاه می کنم خسته ام ، چند خیابان دیگر منتظرند باید همه جا رفته باشم ، از کناری می گذرم ، از کنارت می گذرم نه تو مرا می بینی نه من تو را می بینم .
کنار باجه روزنامه فروشی ایستاده ای ، کنارت می ایستم خودت را کنار می کشی و بعد می روی من به تیتر روزنامه ها نگاه می کنم و یکی را بر می دارم .
پارک خلوت است هیچ کس نیست توهم نیستی ، صفحه ها را یکی یکی نگاه می کنم هیچ خبری نیست روزنامه را می بندم ، در سرم تو را مرور می کنم .
سرم را پایین می اندازم وهمه اش به تو فکر می کنم ، سرم را بالا می گیرم تو از کنارم می گذری و دوباره نه تو مرا می بینی ، نه من تو را می بینم .
همزاد فروغ

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

ضرب المثلی است تو شهر ما (منظورم شهر هسته ها و نیسته هاست ) که میگه :
" حرف زدن بادبزن_ دل_"
تا چه اندازه می تواند این حرف درست باشد ؟! شاید وقتی گوشی برای شنیدن پیدا کنی ، گوشی آشنا به دردهایت ، شادی هایت ، گریه ها و خنده هایت و...
شاید هم هیچ وقت !!
به یاد میارم اون روزی که تو مینی بوس خرقان نشسته بودیم و برای یه صفحه در دنیای مجازی اسم انتخاب می کردیم، پر شور و پر انرژی !
صفحه ای از هزاران صفحه در دنیایی غیر واقعی که ماها رو از حال همدیگه با خبر می کرد !!
بعضی وقتها از سر زدن به این طرف و اون طرف خسته میشم ، دیگه جقدر از این و اون بدونی از سروش از بهنود از نبوی، ووو !!
فقط دلت می خواد بدونی که دوستات چطوری یه روزشون رو می گذرونن ،چطوری !!!می خوای بدونی که اونها هم تو رو به یاد میارن و از خودت می پرسی این هم تموم شد ؟؟
به نظر خیلی ساده میاد نه !!
می دانم همه ما خسته ایم بنا به شرایطی که هست !!!
ولی دوستان بگویید ،از دلتنگی هایتان از بلاتکلیفی هایتان از این روزهای ملال آور سنگین بنویسید !!
مگر نه اینکه اینجا برای ماست برای شنیدن حرفها برای با خبر شدن از یکدیگر !!
حنا

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

اندیشمند شصت ساله

عبدالکریم سروش شصت ساله شد. به قدری در این چند روز درباره او نوشته‌اند که من از این کار پرهیز می‌کنم و فقط به این اکتفا می‌کنم که زمانی، آنقدر شیفته اندیشه او بودم که تا مدت‌ها خوابش را می‌دیدم!

اگر دوست دارید درباره او بیشتر بدانید، می‌توانید به این و این از دکتر کاشی نگاه کنید. صفحه آخر روزنامه شرق در تاریخ 26 آذر هم به قلم قوچانی در اینجا است. علاوه بر این‌ها، سیدآبادی در هنوز یعنی اینجا درباره سروش نوشته است. اگر هنوز حوصله دارید، به اینجا بروید و نظر چند نفر را درباره سروش بخوانید. اگر خواستید به منبعی جامع درباره او و آثارش و نقدهای وارد شده به او دسترسی پیدا کنید، به اینجا بروید.

اگر همه را خواندید، حتما شب خواب سروش را می‌بینید!

یله

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

ما در جهانى زندگى مى كنيم كه حق و عدالت در آن راه ندارد

انگلستان نه دوستى دائمى دارد و نه دشمن دائمى، فقط منافع دائمى دارد
مقاله امروز شرق در صفحه دیپلماسی در مورد بمباران شیمیائی حلبچه بود
واقعاٌ نمی شد جهان بهتری داشته باشیم؟
پن
این وقت شب را خیلی دوست دارم! شاید هم چون همه خوابند این وقت را اینقدر دوست دارم. چند روز پیش به بچه‌ها گفتم که بیایید تاریخ معاصر مکتوب خودمونو(مثلا یادداشت‌های شبانه‌مان) را بی سانسور منتشر کنیم. مشابه این کار را سیا و سازمان اطلاعات انگلیس هم انجام می‌دهند که پس از مدتی طولانی، اسرار محرمانه کشورشان در رابطه با دیگر کشورها را منتشر می‌کنند.

امشب سراغ یادداشت 26 آذر سال 83 رفتم. هرچقدر تلاش کردم نشد که بی سانسور یا حذف منتشر کنم؛ اما به هر حال حال و هوای اون دوران را به مشام می‌رسونه.

اگه موافقید، این کارو بکنیم! مسیر دشوار و سودمندیه.


یله
اول می‌بایست آثار گه و کثافت صورت خود را می‌شست تا بعد بتواند خط ان چشم شهروند منتظر را به دقت زیر چشم او نقاشی کند! یک لایه از کثافات صورتش که شسته شد به سراغ شهروند این بار مشتری شده رفت. مشتری از خط ان خیلی راضی بود و برای جلسه بعد هم از او وقت گرفت.

سال‌ها گذشته است و او مشتری‌های زیادی برای خودش دست و پا کرده است. امروز اما گویی روز پایان کارش بود! گه عادی و قدیمی صورتش که سال‌ها نشسته باقی مانده بود، کبره بسته بود و کم‌کم به چشم‌های او رسیده بود. او امروز، دقیقا امروز کور شد. وقتی دوستاش به دیدنش رفتند، با افتخار تابلوهای افتخار دوران گذشته را نشانشان می‌داد!


یله

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

به كتابخانه آمده بودم كه كمي درس بخوانم !!
اين روزها اصلا حال و حوصله خوندن ندارم !! شايد باورتون نشه تو اين دو سه روزي چند دور ، دور شهر رو دور زدم و راه رفتم !!!ديروز هم ،كاري رو كه هاپو گفت اگه اينجا بود انجام مي داد كردم، پياده از خيابون امام ، بعد 22 بهمن از اون كوچه تنگه هم يه سمبوسه خريدم ،چقدر هم بد مزه بود !!!
بعد ميدون آزادي و فردوسي !!!و خونه .
خيلي خوب بود مخصوصا كه هوا ابر بود و بعد ازظهر جمعه !!
راستي اصلا براتون جالبه ؟ !! كه من يه بعد از ظهر رو چطوري گذروندم !! انگار حرفها تمو شده !!ازبچه ها هم خبري نيست !!
ولي بايد بنويسي ؟!! ( چقدر پراكنده گويي دارم !!‌)
خوب داشتم مي گفتم كه تو كتابخونه بودم كه چند تا مجله بر داشتم و شروع به خوندن كردم !!مجله گلستانه !
مي مي خلوتي شاعر بر جسته جهان كه ايرانيه و الان شعر هاش تو دنيا خوانندگان زيادي داره ! كمي راجع به بيو گرافيش نوشته بود كه متولد تهران و حدود شصت ساله ووقتي شش ساله بوده برا تحصيل به يه مدرسه شبانه روزي سپرده ميشه !!
يك شعر از شعر هاش روكه اونجا نوشته بود انتخاب كردم !! و به نظرم خيلي هم زيبا اومد گفتم شايد شما هم خوشتون بياد!
اندوه وار
شنيده نمي شوي ، صدا نزن اشك نريز.
ديده نمي شوي ، هيچ برگي بر شاخسار نمي جنبد .
بيرون اتاقت فقط راهروها و درها و آسمان .
تيك تيك ساعت شتاب گرفت ، كند شد نه بر اي تو،
كه بپرسي چرا ، فقط براي تيك تاك كردن به عقربه ها اعتماد كن .
سنگين و متين باش . منتظر نمان . كس نيست . صدا نزن . اشك نريز .
فريادها پژواك خودند ، پژواكها تنها به بالش خود بر مي گردند ، به سر چشمه خود .
بيرون اتاقت فقط راهروها و درها و آسمان .
روز را به خاطر آور ، روشني روز دروغ نمي گويد .
خود را با سايه هايت سر گرم كن . آسوده خاطر باش :
هيچ كس هوايت را ندارد . هيچ كس به فكرت نيست . صدا نزن ، اشك نريز .
اما روشنايي روز نمي پايد .
آفتاب بر آمده است تا وسعت يا س ات را نشان دهد .
بيرون اتاقت هنوز راهروها و درها و آسمان .
از من به تو : پژواك صدايت كه به سوي تو بازگشت ، آهي بكش .
و بگو : حق با توست زندگي نا هموار است .
مخاطبي نيست . صدا نزن . اشك نريز .
بيرون اتاقت ..............
( ماهنامه گلستان ، شماره 68 ، آبان 84 )
حنا

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴

یه آهنگ محلی ارمنی
چیز زیادی در بارش نمیدونم
حجمشو خیلی کم کردم ، ولی باز اگه مشکلی تو دانلودش داشتین کامنت بزارین
ممنون
پن

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

"پيش از آنكه به تنهايي خود پناه برم ...."

وقتي دوستانت را خسته تر از قبل مي بيني !
وقتي " پن "را مضطرب است و دل آشوبه دارد !!!
وقتي " هاپو " چشمانش ضعيفتر از قبل است ، صداي سرفه اش مو بر تنم سيخ مي كند وقتي در هواي گرم هنوز شالش آويزان است ، وقتي از آينده مي پرسد ، وقتي كه آينه ام مي شود ، وقتي ، وقتي ، وقتي ....
خسته ام اينبار خسته تر از هميشه ، مي دانم زندگي زيباست !؟برگان پاييزي !؟ صداي آب !؟ صداي!؟ پرندگان!؟ وووو
ولي من ديگر نمي توانم !!!!
" آغاز جداسري شايد از ديگران نبود "
حنا

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

تف هاي متوالي

تف هاي متوالي
تو اين جامعه هر بار رو آدم تف مي اندازند. خوشبين باشم ميشه بعضي وقتها رو آدم تف مي اندازند.مثل وقتي كه يك نوجوان (پسر) از روي كاميون روم تف انداخت.البته من نبايد از كنار كاميون رد ميشدم.من بايد احتياط مي كردم.
مادر: الان وقتي نيست كه بيرون بري. نميشه به جامعه اعتماد كرد.
خواهرم هم كاملا تاييد ميكنه.
من: من هم جزئي از اين جامعه هستم.
اون موقع من يك نوجوان بودم و خواهرم به سن الان من .الان من به سن خوهرم هستم و حرفشو قبول مي كنم .متاسفم كه نتيجه اين چند سال تجربه بي اعتمادي من به جامعه رو منجر شد.كافيه كمي فرد بالاتر باشه(حتي بالاي كاميون) تا از موقعيتي كه داره سوءاستفاده كنه. انگار همينطوره. اصلا خادم مردم هم نمونه اي از خود ما مردم است.
مثل رييسي كه در اداره سر ميزشه موقع سلات ظهر كه ميشه مي رود تا نماز بخونه بدون توجه به اينكه فرد پيري منتظره تا هرچه زودتر كارش راه بيفتد ولي هميشه براش دبر وقته.و هوا هم خيلي سرده تو اين سرما اين فردپير بيرون ايستاده .نمي دونم چرا بيرونه شايد خجالت ميكشه بياد تو.ولي واقعا بيرون بود. انگشتانش رو به هم گره زده بود.احتمالا به خاطر گره در كارش بود.آره اون موقع ديدم كه اين نماز گزار روي صورت من و اين فرد پير تف انداخت.البته فقط من داخل بودم.راستي شنيدم از وقتي فرشيدي وزير آموزش و پرورش شده نماز در اداره ناحيه اينجا الزامي شده. ...
يا مثل زمانيكه پسر كوچكي را به فرزند خواندگي گرفتند. اي كاش هيچوقت اين كار رو نمي كردند. وقتي فقط تو رو به عنوان يك عروسك آوردند همون موقع بايد مي ديدم رو من تف انداختند!
به هر حال ظاهرا در اين جامعه هميشه بر صورت انسانهاي بي دفاع تف مي اندازند. اگه جزء انسانهاي بي دفاع هستيد يادتون نره وقتي بارون اومد حتما زير بارون راه بريد آنقدر راه بريد تا هيچي روتو ن نمونه.
پيازچه

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

حادثه بسیار دلخراش است. هواپیمای نظامی_باربری که مسافرانش خبرنگاران شبکه خبر بوده اند!، به ساختمانی در شهرک توحید برخورد کرده است. مسافران هواپیما همه کشته شده‌اند و عده‌ای از ساکنان ساختمان نیز طعم مرگ را چشیده‌اند و تعداد دیگری نیز مصدوم شده اند!

وقتی خبر را خوب هضم می‌کنم و به سراغ اخبار تکمیلی تلویزیون می‌روم، بدون اظهار تاسفی از مسوولان هواپیمایی و یا استعفا و عذر خواهی مقامات مسوول، با این خبر مواجه می‌شوم:"احمدی نژاد، در رابطه با این حادثه هوایی، پیام تسلیتی به مقام معظم رهبری و خانواده شهدای این حادثه، صادر کردند."
متعجم که چطور در ام‌القرای کشورهای اسلامی اینقدر آسان صفت شهید را به کار می‌برند! آیا کشته شدگان تصادفات جاده‌ای نیز شهید هستند؟ آیا کسانی که در چند روز گذشته به دلیل هوای کثیف شهر تهران جان خود را از دست داده اند نیز شهید نامیده می‌شوند؟ مصداق تعیین شهید چیست؟ متولی این امر کیست؟
در این کشور صفت ها به جای فعل ها عمل می‌کنند!

آیا واقعا احمدی نژاد رییس جمهور ایران است؟ به جای اینکه به ما مردم این کشور تسلیت بگوید، به رهبری تسلیت گفته است که پس از چند ساعت از وقوع این حادثه، تاکنون اظهار نظر نکرده است! شاید در ام‌القرای کشورهای اسلامی، باید چنین حادثه‌ای را به فال نیک گرفت و از علائم ظهور امام زمان دانست!!!



یله

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

هر كاري مي كني كه كمي از گذشته تكرار بشه كمي از باهم بودنها و....نميشه !
دوستانم هر كدام به نحوي مشغولند و من كه انگار همه اش در گذشته مانده ام ، نمي توانم باور كنم كه هر چيزي دوراني دارد !
بيشتر تنهايي بيرون مي روم و قدم مي زنم و برايم لذت بخش هم هست !!
پياده از خانه تا ميدون آزادي و برگشت هم از خيابون فردوسي و شاه بيكيان !!
خش خش برگهاي پاييزي زير پايم از هر موسيقي لذت بخش تر است !! لذت راه رفتن در هواي سرد در جاي تاريك !!
اما آنجا هم به گذشته بر مي گردم دوستاني كه دوستشان دارم !!!
همه اين شهر كوچك برايم نشانه اي از شماست ! همه جايش !!
دلم برايتان تنگ شده !!
حنا

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

چه كسي از احمد شاملو مي ترسد؟

اولي:آقا شما احمد شاملوييد؟
دومي:نه!
:پس چرا به شما گير ميدن؟
:کي گفته؟ کسي به من گير نمي ده .
:خيلي خب . پس هيچ چي.
:يعني چي که هيچ چي؟ يعني شما نمي خواين نظر ِ من رو در مورد ِ عشق بپرسين؟
:نه . ولي اگه خيلي اصرار دارين بگين.
:اصرار دارم.
:خب بگو.
:عشق رازي است.عشق................... است. تازه عشق......................... هم است.
: آقا شما دارين زياده روي مي کنين. !
:مگه من درباره ي قيمت ِ سيب زميني حرف زدم؟
:نه!:پس چرا فکر مي کنين سياسي ام؟
:احمالن به شماره ي کفشتون ربط داره. 42 يه ديگه. مگه نه؟!
:... در باره ي قيمت ِ سيب زميني حرف مي زدم، آره، بعضي ها اعتقاد دارن عوض ِ سيب زميني ميشه چي توز خورد .
پس من اون وري ام.
:کدوم وري؟ منظورتون رو شفاف تر بيان کنيد! شما دارين به نوعي جهت گيري سياسي يا جريان اشاره مي کنين؟
:ببين! قضيه خيلي ساده است. گيرم ما هر چقدر هم که از لحاظ ِ مکاني و زماني به هم پيوسته و نزديک باشيم، باز هم دو وجه ايم از يک وجود. پس من به ناچار اون وري ام.
:آقا من حرفاتون رو نمي فهمم.
:يعني مي خواين بگين دارم سياسي حرف مي زنم؟
:شايد. در هر صورت احتمال داره.
:خب البته!:البته که چي؟
:البته که چي توز رو ترجيح مي دم. اما به شما گفتم چرا؟
:نه!
:يعني چي نه؟آقا شما چرا فقط بلدين نه بگين؟
:چون بلد نيستيم بعله بگيم.
:دليل ِ منطقي ايه.
:نظرتون درباره ي نشريات دانشجويي چيه؟
:به جاي ِ سيب زميني يا چي توز؟
:فرقي مي کنه؟
:شايد فرق کرد.
:چي با چي؟
: همه با هم.
:ديديد شما گرايشات ي کمو_نيستي داريد!
:کمو رو نمي دونم ولي رابطه م با نيستي بد نيست .
:ايني که گفتي يعني چه؟
:سياسي حرف زدم؟
:مگه در مورد ِ قيمت ي سيب زميني حرف زدين؟
:نه! ولي شما حرفاي ِ من رو نفهميدين .
:آقا ! اصلن بهتره براي سلامتي ِ خودتون م که شده ، از يه موضوع ِ بي مسئله تر حرف بزنيم.
مثلن آزادي ، دموکراسي ، حقوق بشر.... يا از اين جور چيزا.
:توپ فوتبال خوبه؟
:آقا شما از پرونده ي فوق محرمانه ي شماره الف/دج 166534738 ل ي مربوط به مفاسد ي اقتصادي ِ آقا زاده ي کد 53465430008 اطلاعاتي دارين. بهتون اخطار مي کنم. اين اطلاعات طبقه بندي شده است آقا!براتون گرون تموم مي شه.
:چي؟ توپ فوتبال؟ خب سه تا توپ پلاستيکي مي خريم جلد مي کنيم. خوبه؟:آقا بي خودي خودتون رو به اون راه نزنين. من ازتون مدرک دارم.
:چي!!!!!!... مدرک ِ چي؟
:شما شماره ي کفشتون 42 يه . مگه نه؟
:خب که چي؟ بعله!:ديديد اعتراف کردين!!

شازده كوچولو