چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

نه ، خواهش ميكنم دستت را به من نزن .
دستهايت كه به بدنم مي خورد تمام ماهيچه هايم منقبض مي شود . اصلااز اينكه چه چيزي را
مي خواهي ببيني برايم مهم نيست خودم كتاب را خوانده ام پشت مرد نوشته شده بود ، بعد هم خواستم پشت خودم را ببينم ، نشد .
دستم هم خوب نمي رسد شايد به همين خاطر است كه دست هيچكس به پشتش نمي رسد ، شايد نبايد دست بكشد و بر جستگي ها رالمس كند .
گفتم اگر لاغر شوم شايد راحتر معلوم شود ، شايد هم معلوم نشود ، شايد همين بود !
اما بعدش ترسيدم ، از اينكه با دستم حس كردمش ترسيدم ، نه اينكه فكر كني توانسته ام
همه اش را لمس كنم ، گفتم كه دست هيچكس به پشتش نمي رسد ، من فقط حرف اول را لمس كردم .اما بعضي ها مي توانند ، اين را در عكس ها ديده ام .
من نتوانستم همين كه دستم به حرف اول خورد تر سيدم و دستم را كنار كشيدم .اصلا چه ضرورتي دارم كه بدانم يا بخوانمش تو هم نمي خواهد دستت را بكشي گفتم كه ماهيچه هايم منقبض مي شود حتي لخت هم نمي شوم كه بتواني ببيني .اسم مرا صدا مي زنند نوبت من هم رسيد بعد از من نوبت توست . دستمال آماده است ، ماشين آماده است ، شايد ما همانيم ، گروه محكومين كافكا.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: