پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

من یک آدمم ، مثل _ همه آدم های دیگر که هر روز از کنار شان رد می شویم ، لباسهایم را تنم می کنم در آیینه نگاه می کنم همه چیز مرتب است ، بیرون می آیم و راه می روم .
تو مرا نمی بینی من هم تورا نمی بینم همینطور راه می روم به پاهایم نگاه می کنم خسته ام ، چند خیابان دیگر منتظرند باید همه جا رفته باشم ، از کناری می گذرم ، از کنارت می گذرم نه تو مرا می بینی نه من تو را می بینم .
کنار باجه روزنامه فروشی ایستاده ای ، کنارت می ایستم خودت را کنار می کشی و بعد می روی من به تیتر روزنامه ها نگاه می کنم و یکی را بر می دارم .
پارک خلوت است هیچ کس نیست توهم نیستی ، صفحه ها را یکی یکی نگاه می کنم هیچ خبری نیست روزنامه را می بندم ، در سرم تو را مرور می کنم .
سرم را پایین می اندازم وهمه اش به تو فکر می کنم ، سرم را بالا می گیرم تو از کنارم می گذری و دوباره نه تو مرا می بینی ، نه من تو را می بینم .
همزاد فروغ

هیچ نظری موجود نیست: