چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶

یله

خواب دیدم آمده، یا آمده بود. در حلقه ی دوستان اش که به هر حال از جنس من نبودند .
با تقییدهای همیشه گی باید می رفتم پیشش. اما انگار جایی برای این ملاحظات نبود، تنها گریه بود، گریه می کردم و شاد بودم و سیلی عظیم همه جا بود، سیلی که همه جا را فراگرفته است و زمین دشت های اطراف ورامین بود و او آن انتها نزد رفقایش بود و من هیچ وقت به او نرسیدم و باز گریه می کردم، آن قدر که از خواب پریدم و این سر درد از صبح رهایم نمی کند و مثل یک کوفته گی تمام تنم را می فشارد.او این جا نیست. دور است. نه صورت اش و نه آن چشمان گرد و بهت زده.
باز اگر بنویسم گریه ام می گیرد وسط تحریریه ای که پر از آدم است.
پس نمی نویسم. تنها به برخی نوشته های اخیرش نگاه می کنم که با حروف انگلیسی نوشته است و در خودم گریه می کنم، بی خیال سردرد.
با امید.
م.آ.

سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶

بار اول وقتي وارد شدم زن گفت يعني خودت خجالت نمي كشي كه با اين مانتو دانشگاه مي آيي؟ من آن موقع 25 ساله بودم.
مانتويم بلند شد تا اگر من كه نه اما دانشگاه خجالت نكشد از حضور من و مانتويم را فقط در خيابان مي پوشيدم.
دفعه دوم وقتي بود كه كلاه بافتني را روي مقنعه ام پوشيدم و باز تذكر.
بعدها كلاهم هم به خيابان منتقل شد و بعد در خيابان كه از حضورم شرمنده بود و ماشين هاي گشت ارشاد در خيابان براي رفع خجالت و ماشين حراست در دانشگاه براي رفع خجالت از بدنم و لباسم و مويم وچه مي دانم حتي ناخني كه بر دست دوستم بود.
دامنه گسترده تر مي شود و با حنا كه حرف زدم ديدم در اين ميان چقدر خودمان تغيير كرده ايم و اينكه حتي خودمان مانتوهايمان را در گنجه گذاشتيم و ترسيديم و بعدها باور كرديم روزي با خشم و فردا از سر رضا.
كوي دانشگاه تهران شلوغ شده است و حضور نيروي انتظامي و... خوب است كه گاهي دانشگاه تهران در كنار بهشتي هست كه آدم فكر كند همه جا بهشتي نيست.
گفتم بايد خودم را جاي ديگري بگذارم تا بتوانم بدانم. گفت جاي تو نيستم و نه من جاي او بودم و نه او جاي من و بايد قبول كنم كه بي ملاحظي كرده ام شايد و بايد شايد حق بدهم و خستگي كه از تن بيرون نمي رود.

لغو امتياز مجله زنان

همزاد

دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۶

یک جوری گفت که گفتم یعنی همان روز اول وقتی توی راه برمی گشتم گفتم آنجا 1984 است.
همه یک شکل و یک فرم و جودی گفت باید قواعد را بپذیری و سعی کنی خودت بمانی اما چه تضمینی است که روز به روز خود نگهبانی برای قاعده نشوی.
حرف نمی زنیم و حرف نمی زنیم یعنی وقتی فکر می کنم نمی خواهد حرف بزند منهم دیگر اصرار نمی کنم.
همه اش می گوید آفرین خانم، احسنت خانم ، خیلی خوب بود خانم و گاهی یک تذکر و یک وقت هایی به مهربانی عزیز دل و چه می دانم و من همه اش می گویم دروغ است. همه اش دروغ است وتو قرار نیست اینجا بمانی.
امروز دنبال کارهایم برای رفتن بودم. گفتم عمر می گذرد چیزی که گذشت برنمی گردد. می ترسم از اینکه بگذرد و من نگذشته باشم و فقط این زمان، این زمان لعنتی گذشته باشد.
مجبور شدم خیلی چیزها را بدانم ، همه اش اجبار بود وقتی که چاملی مرا برد خانه شان یک جور آرامش بود و یک چیزی که جا مانده بود و چیزی که خالی شد و بعد دیگر پر نشد و با هر بهانه ای کم بودنش را یادآوری کرد.
تهوع را تازه تمام کرده ام وقتی که برای گرفتن شله زرد نذری خانه نوبادی رفتم کتاب را گرفتم با چند نمایشنامه چخوف و حالا همه تمام شده و تئاتری که تازه رفته ام. مرغابی وحشی.
همه حرف از مرغابی وحشی بود و مرگ خود خواسته اش و مرگ زن در پایان داستان و ...
زیاد نوشتم تمام روز می گذرد و شب و می گویم بیشتر حرف بزن تا زمان کش بیاید وقتی که روز بی دلخوشی می گذرد و بگذار ما هم کمی فقط کمی دل خوش داریم.

همزاد

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶

حنابندان

آقام حنا می بنده،
به دست و پا می بنده،
اگر حنا نباشه،
طوق طلا می بنده...

به روایت لوموند فرانسوی یک سرمایه ی ملی بود.
شب سکوت کویر را حتمن شنیده اید.
پیرمردی که تمام صورت اش شیارهایی بود به تعداد زخمه هایی که سالیان سال بر سازش زده بود.
حاج قربان مرد.
ببخشید بابت تاخیر چند روزه.
ما کی سرمایه ی ملی را شناخته ایم که این دومین بارش باشد؟!
با سپاس.
م.آ.

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

انگار می خواهم بنویسم،انگار نمی توانم مدتهاست که نمی نویسم !انگار شکل محیط شده ام .
انگار نمی فهمم !
وقتی که مرده را در قبر می گذارند می ترسم و برایش فاتحه می خوانم انگار ترسیده ام و نمی فهمم که که چرا گریه می کنم وقتی که آجرها چیده می شود و زن یخ زده را در قبر می گذارند و سرما که انگار همه را منجمد کرده است و ما مردگانی هستیم که فقط راه می رویم و من ترسیده ام ، و دستانم که سیاه شده است وقتی که برفهای روی قبر را کنار می زنم ،وقتی سینه های چاک داده با آن ضربه های سنگین کوبیده می شوند و چشمانم تر می شود!
و به یاد سال قبل و چشمان گریان دوستم که در سیاهی شب به دنبالم می آمد؟! و چقدر دلم برایش تنگ می شود!


قفس
قفس این قفس این قفس
پرنده
در خواب اش از یاد می برد
من اما در خواب می بینم اش،
که خود به بیداری
نقشی به کمال ام
از قفس.

از ما دو
کدام؟
تو که زندان ات تو را زمزمه می کند
یا من
که غریو خود را نیز
نمی شنوم؟
تو که زندان ات مرا غریو می کشد،
یا من
که زمزمه ی تو
در این بهاران ام
مجال باغ و دماغ سبزه زار نمی دهد؟
از ما دو کدام؟

قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان!

شاملو-در آستانه-سفر شهود


حنا

عاشورا، سفره های نذری ، مرگ دانشجوی سنندجی و...


یک وقت هایی یک چیزهایی را نمی توانی نبینی. ندیدنش مثل این است که تو داری حرف هایت را نه برای دیگری بلکه برای خودت می زنی.
شاید روزهایی مثل عاشوراست که به تو یادآور می شود بی توجه به سنت نمی توان برنامه داد.
از صبح خوابگاه خلوت و خلوت تر شده است. همه رفته اند یکی به امامزاده صالح و یکی بازار و یکی شاه عبدالعظیم و بالاخره معدودند آنها که مانده اند.
مثل دیروز که در طبقه مان شل زرد نذری بود و بعد یکی چای نذری و امشب دوباره در طبقه مان سفره حضرت رقیه و دختر دعوتم کرد و من قبول کردم.
می توانی بخندی، می توانی نقد کنی یا تحقیر کنی می توانی حتی چشم هایت را ببندی و گوش هایت را بگیری اما بوی حلوایی که تمام راه پله را پر کرده است به تو می گوید تو نمی توانی ساده از کنار خیلی از چیزها بگذری.


ابراهیم لطف اللهی، دانشجوی سنندجی، زیر شکنجه بازجویان اطلاعات کشته شد


همزاد

جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۶

غار

هوا خیلی سرد بود، میدان ولیعصر با پن جلوی سینما قدس ایستاده بودیم و او داشت از آغاز موسیقی مدرن و دبوسی و ... حرف می زد که جلو آمد. اول فکر کردم کالایی دارد برای فروش که نداشت. ده یا دوازده سال داشت، کمی تپل با چشمان معصوم و پوشیده در لباس هایی مندرس با دو تا نایلون در دستانش، یکی کبریت هایی که نفروخته بود و دیگری یک ظرف یک بار مصرف غذا و یک پاکت شیر.
کارت تلفن می خواست. داشتم. با پن خداحافظی کردم و آمدیم جلوی سینما، از همان تلفن کارتی جلوی سینما. اینجا چه می کنی؟ می خواهم بروم خانه. خانه کجاست؟ میدان غار.به کی زنگ می زنی؟ به صاحبخانه، به موبایلش. و هر چه زنگ زد گویا کسی برنداشت. رفتارش عین یک آدم بزرگ بود، همان عصبیت و با خود حرف زدن یک آدم بزرگ را داشت وقتی که کسی را که لازم دارد نیست یا گوشی را بر نمی دارد. چند بار زنگ زد و بعد مودبانه کارت را داد و رفت. نفهمیدم فریبی در رفتارش بود یا نه، می دانم فقط که ساعت نزدیک نه شب بود و سرد بود و دختر کبریت فروش بود و تاریکی. تاریکی.
شاید بی امید.
م.آ.

دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶

يك وقت هايي فكر مي كني كه فقط براي خودت مي نويسي.
يك وقت هايي فكر مي كني كه كسي نمي خواهد بخواند يا اصلا ميلي به خواندن نوشته تو ندارد.
نمي تواني اين را مخفي كني كه نوشتن خود جستجويي براي يافتن مخاطب است.
باران كه كامنت مي گذارد خوشحال مي شوم شايد براي اينكه جزو معدود كساني است كه واكنش نشان مي دهد و نقدش را مي نويسد و بعد مي توانيم با هم به راه حلي رسيم يعني من وقتي وبلاگش را مي خوانم مي بينم از بابت چه دغدغه اي است كه اينهمه تلخ شده است. داستان زن اردبيلي و كاتون خواب ها را در اين سرما مي گويم كه بهتر است خودتان براي خواندنش به وبلاگ باران رجوع كنيد.
پاينده را دوست دارم يعني همه پاينده را دوست داريم و براي چيزي كه دوست داريم نبايد منتظر بمانيم كه تنها يكي همه مطالبش را بنويسد يا دو نفر يا حتي چهار نفر. وقتي نمي نويسيم خود را با ننوشتن محو مي كنيم. شايد اين خودخواهي است اما گاهي بايد بودن خويش را گوشزد كرد به كساني كه شايد گمان مي كنيم فراموشمان كرده اند.


همزاد

پنجشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۶


اولین تجمع در مخالفت با نابودی جنگل ابر در شاهرود.
در سرمای زیاد و قطعی گاز و کوچکی شهر و باز خوب است که عده ای نه در فکر معیشت که ...

سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶







برف ها را كنار مي زدم.
قبر به قبر برف ها را كنار مي زدم.
در قطعه 9 امامزاده كه شايد تعداد قبرهايش به 30 هم نمي رسيد.
همه برف بود و برف و لايه اي آنقدر ضخيم كه
تنها مي توانستي از رنگ سنگ قبر حدس بزني .
گفتم در عكس ها مشكي بود.
شاعري آنچنان بزرگ و مشهور و پر آوازه و قبري اينچنين متروك.
گلشيري و محمودو مختاري و پوينده هم بودند و شاعر آرام خفته بود.


قناعت وار تكيده بود.
باريك و بلند
چون كلامي دشوار كه در لغتي.
ا.بامداد

همزاد

چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

گفتم هیچکس گوش نمی کند.
همینجور که راه می رفتم یعنی همینجور که داشتم از خیابان رد می شدم زمین خوردم و بی نگاه به ماشین ها خودم را جمع و جور کردم.
امروز استاد همه از توتالیتاریسم گفت و انقلاب و پیامدهایش.
خوابم می آمد و به زور خودم را بیدار نگه داشتم.
وقتی آدم بی حوصله است وقتی نمی تواد جمله های مرتبط بنویسد.


همزاد