جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

گفت کم پیدا و من گفتم آدم گاه در کارهایی که به عهده می گیرد می ماند و حالا این حکایت این روزهای من...
گفت مرا می شناسی و من حدس می زدم میان دو نفر که اولی گفت من نیستم و می ماند دومی که چه خوشحال می شدم اگر خودش می بود. گفته بود من اهل حرف زدن نیستم بیشتر مسیج می زنم و یک شعر و این شعرها چه امیدبخش بود برای من...
گفتم بخشی از این نگرانی از حسرتی است که دارم مثل اینکه نتوانم حرف بزنم، انگار که بر اثر واقعه ای قدرت سخن گفتن را از دست داده باشی و حالا چه حرصی است که با این حرف نزدن کنار بیایی، حکایت همین است دوست داشتم رزا را ببینم، با هم حرف بزنیم درباره کارتون ها و خودش و باز بگویم که چه زیبا شده! اما چیزی مرا نگه می دارد چیزی که می گوید وقتی کاری نمی کنی بیخود دیگران را به دردسر نینداز حتی آنها را هم دچار زحمت می کنی با این حرف زدنت.
جلسه دارند و می خندند می گویم جلسه است یا داستان طنز باز می خندند، خوب است که هستند که بخندند، همین کافی نیست؟
قرار شد که تغییر موقعیت بدهم، گفت وقتی همه جا فشار هست من که نمی خواهم فشاری مضاعف باشم و بالاخره این تغییر صورت گرفته بود، حالا باید با جای جدید کنار بیایم و کارها پیش برود. باید برنامه بریزم برای این جایگاه جدید و بعد کارها که روی روال بیفتد همه چیز بهتر خواهد شد.

همزاد

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

نومیدی

چیزی به ذهنم نمی رسد برای نوشتن...
ماشین که حرکت می کرد من به لحظه آخر فکر می کردم من به چیزی شبیه چنگ زدن به چیزی برای نگه داشتن، برای ماندن، شبیه آخرین ذره های غذا وقتی که جیره غذایی رو به اتمام باشد، وقتی که از صخره بالا می روی و سنگ از زیر پایت می لغزد و خرد می شود، مثل لوله هایی که نفس های عمیقت را در آن می کشی، مثل آخرین حرف ها و کلمه ها که می خواهی تمام معنا را در آن بریزی، مثل آخرین ضجه ها برای اینکه خانواده مقتول رضایت دهند... نه اما هیچکدام کارگر نیست چون لحظه محتوم دیر یا زود فرا می رسد... شاعر گفت من به نومیدی خود معتادم...
تنها امید مانده است دیدار دوباره و آزادی دوستان...


همزاد

پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

بازی

گفتم بازی که شروع بشود نمی شود جلویش را گرفت یا مانع درست کرد، این موانع بیشتر شبیه سدهای کوچکی هستند که می خواهند آب را نگه دارند اما مسئله اینجاست که نمی توان وجود آب را منکر شد. به مدیر گفتم پیرو صحبت های قبلی تصمیم گرفته ام، حال این تصمیم عجولانه بود یا نبود یا به مصلحت بود یا نبود در شرایطی که اوضاع هم به سختی می گذشت نمی دانم اما بالاخره بایستی تصمیم گرفت، از اینکه صحبت ها را ندیده بگیرم و بعد انگار نه انگار...باید جواب می دادم و جواب داده بودم. گفتم هر کاری هزینه اش را دارد، من یک بار هزینه را نپرداختم و آن زمانی بود که برگه تعهد را آوردند و گفتند که امضا بده تماس برای احوالپرسی یک دوست را متوقف کنی! من تعهد داده بودم و این تعهد همچنان بر دوش من سوار است، می بینی از هر دو سو که حساب کنی هزینه بر است در هر دو تو قربانی می شوی، آرامش ظاهر با خاطری آشفته و ظاهر آشفته با خاطر آرام... گفتم واگذار می کنم به مدیر دیگر اما اگر کاری نکرد یا هر شرایطی که پیش بیاید کسی مقصر نیست هر کس هزینه انتخاب هایش را می دهد، حتی اگر هزینه ندیدن برخی دوستان به ضرورت باشد. رنگ ها به هم می پیچند و دستش را که دراز می کند من کمی تعلل می کنم، این بغض تمام نمی شود این خاطر آشفته که به هر بهانه ای سر باز می کند باز گلویم را می گیرد دستم را جلو می برم و گریه را فرو می دهم نه شانه ای نیست برای گریستن تنها دستی است برای تعهدی برای یاری... دراز می کشم و این سقف که انگار تنها محدوده نگاه من است...


همزاد

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

رنگ

دختر تماس گرفته و گریه می کند. استاد گفته نمی فهمی یا خودت را به آن راه می زنی! دختر گفته که من اینکاره نیستم استاد! استاد گفته خواسته مشخص است و نهایت کار خرد شدن این غرور تو...
مرد همینجور که کتاب می خواند فکر می کند به ماجرای دختر... مرد دیگر راه حل ها را مرور می کند و می گوید تحقیر بزرگی است چنین جنسی دیده شدن...
مرد از دنیای خاکستری می گوید. من به اینهمه رنگ فکر می کنم که هست! دنیا کوچک که بودم خاکستری بود بعدها از لابلای تصاویر و تلویزیون های رنگی دیدم که دنیا رنگ دارد! خانه ما اگر رنگ نداشت دنیا پراز رنگهایی بود که من با چسباندن تلق به شیشه تلویزیون می خواستم به شکل مصنوعی ایجادشان کنم.
نه دنیا خاکستری نیست. دنیا رنگ دارد مثل رنگ سورمه ای شلوار مصطفا، رنگ قرمز کاپشن چاملی، رنگ نارنجی و قهوه ای لباس های خسرو، رنگ آبی کاپشن محمد و رنگ لاک های فریده... دنیا پر از رنگ است سیاه و سفید نمی بینمش اما انصاف بدهید که خاکستری هم نیست!فقط خاکستری رنگی است که به عموم مردم می آید..

همزاد

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

اضطراب

فرصت نمی شود، فرصت نمی شود، این روزها کلی کار هست برای انجام دادن، آنقدر کار هست که برخی شب ها از اضطراب دل درد داشته باشم و کارهایی که عقب مانده و من.... عذرخواهی می کنم، گوشی تلفن را برنمی دارم برای عذرخواهی. با اینهمه به تو که فکر می کنم دوست من همه اینها هیچ می شود. سختی تو در بندی که نمی دانم کسی حواسش هست یا نه که چه دوست عزیزی هستی همه اینها را کمرنگ می کند. فقط خبر هست از تو خبرهایی که از دور و بر می رسد اما صدای تو نیست و خنده ات که روزها باز...
همزاد

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

رفتن

اینترنت که به پاک و ناپاک تقسیم شود جای شکی نیست که وب سایت شاملو جزو ناپاکان است...به هر جا سرمی زنم جزو سایت های ناپاک است و من که علاقه مندیم همه سایت های ناپاک...گویا من بخشی از این آلودگی که باید پاک شوم. مرد می گوید تو اگر دست من بودی اعدام شده بودی گفتم باز کجاست جای من جز این زمین؟
توی سرم چرخ می خورد همه چیز، توی سرم می پیچد و سرم باز نمی شود. مرد دستگاه را آورد و سرش را با مته باز کرد و این خون بود که می پاشید به دیواره ها...من سرم باز نمی شود و از مته یا هر چیز دیگر هم می ترسم درست است حرف زدن بر روی کاغذ ساده و عمل نمودن به آن دشوار است...اولین قربانی اول شخص است یا سوم شخص؟
زن می گفت من رفتم برای بودنم و مادر هر روزآب می شد، پرنده ها از من منصف تر بودند که قفس شان را که مادر باز کردند نرفتند هیچ نماند از مادر و پدر با آن همه یال و کوپال که میخواره شد و همه چیز بر باد رفته بود به دیدنش که رفتم مرا اشتباه گرفت و از پولی که دادم تعظیم کرد گفت پدر انتقام سخت تری گرفت و گریست و مرد توجیه می کرد یا راست می گفت؟ من درگیر این سئوال که زندگی به همه پیوسته ما چه ساده ترک می خوردو بر باد می رود. گفتم وقتی که می روی نگاه نکن به پشت سر که فقط قطره اشکی است که تو را از رفتن بازمی دارد.
شاعر راست می گوید:
آنکس که می رود منتظر نمی ماند


همزاد

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

خبر

من هیچ نمی فهمیدم یا که می فهمیدم و سعی می کردم که نفهمم تا بتوانم حق بدهم اما همانطور که گفتم من آدم بیرحمی بودم و نمی توانستم حق بدهم، اما همه اش فکر می کردم که باید حرف بزنم اما حرفی نیست. من حرف نباید بزنم باید بی خیال شوم و کنار بگذارم.
درد داشتم، ساعت 3 نیمه شب بود پتو را دور خودم می پیچم و قرص می خورم، صبح سر کار دوباره قرص می خورم. کنار بخاری می نشینم وبه این تهوع فکر می کنم.
خانه ادریسی ها، وهاب که در فکر رحیلاست و درباره رکسانا در تردیدی دائم. جاسوس چه کسی بود؟ داستانی از انقلاب و پیامدهای آن، روی کار آمدن طبقه پایین دست و به پایین کشیدن طبقه بالاست، فرود آوردن نفرت سال ها بدبختی بر آنکه گمان می کنند خوشبخت است اما وهاب می گوید که چهارده روز را هم خوشبخت نبوده است. خوشبخت کیست؟ گفتم من آدم خوش شانسی هستم می خواهی باور بکن یا نه، این بدشانسی اخیر را به حساب استثناها بگذار. نه این تهوع اما تمام نمی شود. می پرسد چه خبر من خبری ندارم که بدهم، خبری نیست جز اینکه دوستان همچنان در زندانند. خبری نیست جز آنکه من در زندگی اندک آرامشی دارم، می خواهی از شام امشب هم برایت بنویسم یا از درگیری ها و بحث های کوچک! مهمترین خبرهای روز همین است.
همزاد

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

غزاله علیزاده

عکس های غزاله علیزاده و مطالبی از زندگیش را در اینترنت سرچ می کنم... همه چیز در یک هاله از پیچیدگی یا ساده گی است.

گاه چیزهای خیلی ساده است که پیچیده اند و گاه پیچیده ها هستند که از فرط ساده گی متوسل به پیچیدگی می شوند. در مورد این نوشته ها هم همین صادق است. اگر درک آن گاه دشوار می شود این را به حساب همان توسل به پیچیدگی بگذار وقتی که کلام ساده است گاه سعی می کنم با تکلف بخشیدن به آن چیزی را به درونش تزریق کنم. زنده گی ساده است و پیچیده نیز هم.

همزاد

درهمی

این سرما انگار که از من بیرون نمی رفت.
می خوابیدم و بیدار می شدم و می لرزیدم و باز می خوابیدم و همه خواب های درهم.
صبح که بیدار می شوم انگار که تمام شب را بیدار بوده ام. تمام بدنم کوفته است و این خواب ها که چرخ می خورندو چرخ می خورند در سرم.
همه چیزها که جمع شوند، همه اتفاقات که با هم و در کنار هم قرار بگیرند. انگار که در معرض یک فیلم سورئال باشی یا نه در مقابل یک کابوس که صحنه مدام عوض می شود و تو ناظری به این درهمی و ..
همزاد

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

آزاد

این حسی که در من بود از کجا می آمد، خسته گی بود یا گرفتگی. همه کارها را داشتم ذره ذره به دیگران می سپردم تا بالاخره به کارهایی برسم که مدت ها بود به دنبال انجام دادنش بودم و حالا باز یکی می آمد و می گفت کارهایت زیاد می شود و من انگار که همه نقشه هایم نقش بر آب شده بود. اگر بیاید می گویم که من باید به کارهایی برسم که تمایل به انجام دادنش را دارم.
از یک دوره دیگر ماهیانه است که اینهمه گرفته ام یا از تلخی این روزهاست یا از روبرو شدن با واقعیت­هایی که چنین سخت است. حتی به این موضوع فکر می کردم که کارم را کنار بگذارم که رها شوم از اینهمه ساعت... که بنویسم اما نمی شود برای آدمی چون من و با شرایط من انگار نه آن اتاقی از آن خود نیست و نمی شود...
باید به همین دقایق کوتاه اکتفا کرد برای نوشتن.همینطور که غذا می خوردیم گفتم من اهل دل سوزاندن برای دیگران نیستم فکر می کنم جایگاه هر کدام از ما بخشی از واقعیت ماست هر چند بی رحمانه است و سخت اما خب چه می شود کرد گاه اما سخت است اینگونه سخن گفتن...
خواب می بینم که حرف می زنم با همه خانواده شان، آخرین نفر رزاست که دارم با او حرف می زنم و می خندم و چه شاد تا از خواب بیدار می شوم. حرف زدن هم در خواب می شود. ببین چه کوچک شده است محدوده آزادی هایمان و باز دلخوشیم که آزادیم.
همزاد

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

زمان

همینجور که راه می رویم او حرف می زند... بی حوصله بود، دراز کشیده بودیم، حرف زد از یک دوست و نگاه تلخی که دارد، برایش عجیب بود و نگران، من نگاهش کردم و گفتم من هم نگاه او را دارم، خواست که توضیح بدهم و من گفتم باشد برای بعد ،باشد برای بعد و خوابم برد....
صبح که بیدار می شود بی حوصله است، صبح که بیدار می شوم بی حوصله ام. صدای سرفه اش مدام می آید و به تهوع می رسد. من راه می روم و راه می روم. می گویم تند نباش و خسته... حرف می زنیم، بیشتر او حرف می زند تا من ، من بیشتر گوش می کنم. انگار اشکی در چشمش راه گم کرده باشد که به میدان که می رسیم می لغزد. من درباره بی معنایی هر چیزی تک جمله ای می گویم، من درباره این افسردگی و این بی معنایی و....میل به رها شدن از آن... دختر در ایستگاه بی آر تی دانه ماکارونی را بالا می کشد ،دختر می خندد خرس کنار دخترک می خندد و مرد می گوید چطور می شود که همه چیز بی معنا باشد، می گوید این فرار کردن است. من می گویم شاید تو درست می گویی شاید این فرار کردن است، رها شدن و وادادن، مبارزه نکردن و پشت کردن به همه چیز، شاید از ترس است که این حرف را می زنم، میل به رها شدن...
خداحافظی که می کنیم برایش پیغام می فرستم برای اینکه حرف بزنیم، برای اینکه برای این بی معنایی چاره بیندیشد...
این زمان لعنتی که همه چیز را قرار است حل کند و ما را در خود...

همزاد