شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

زمان

همینجور که راه می رویم او حرف می زند... بی حوصله بود، دراز کشیده بودیم، حرف زد از یک دوست و نگاه تلخی که دارد، برایش عجیب بود و نگران، من نگاهش کردم و گفتم من هم نگاه او را دارم، خواست که توضیح بدهم و من گفتم باشد برای بعد ،باشد برای بعد و خوابم برد....
صبح که بیدار می شود بی حوصله است، صبح که بیدار می شوم بی حوصله ام. صدای سرفه اش مدام می آید و به تهوع می رسد. من راه می روم و راه می روم. می گویم تند نباش و خسته... حرف می زنیم، بیشتر او حرف می زند تا من ، من بیشتر گوش می کنم. انگار اشکی در چشمش راه گم کرده باشد که به میدان که می رسیم می لغزد. من درباره بی معنایی هر چیزی تک جمله ای می گویم، من درباره این افسردگی و این بی معنایی و....میل به رها شدن از آن... دختر در ایستگاه بی آر تی دانه ماکارونی را بالا می کشد ،دختر می خندد خرس کنار دخترک می خندد و مرد می گوید چطور می شود که همه چیز بی معنا باشد، می گوید این فرار کردن است. من می گویم شاید تو درست می گویی شاید این فرار کردن است، رها شدن و وادادن، مبارزه نکردن و پشت کردن به همه چیز، شاید از ترس است که این حرف را می زنم، میل به رها شدن...
خداحافظی که می کنیم برایش پیغام می فرستم برای اینکه حرف بزنیم، برای اینکه برای این بی معنایی چاره بیندیشد...
این زمان لعنتی که همه چیز را قرار است حل کند و ما را در خود...

همزاد

۱ نظر:

طاها گفت...

باد ما را با خود خواهد برد...