پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

بازی

گفتم بازی که شروع بشود نمی شود جلویش را گرفت یا مانع درست کرد، این موانع بیشتر شبیه سدهای کوچکی هستند که می خواهند آب را نگه دارند اما مسئله اینجاست که نمی توان وجود آب را منکر شد. به مدیر گفتم پیرو صحبت های قبلی تصمیم گرفته ام، حال این تصمیم عجولانه بود یا نبود یا به مصلحت بود یا نبود در شرایطی که اوضاع هم به سختی می گذشت نمی دانم اما بالاخره بایستی تصمیم گرفت، از اینکه صحبت ها را ندیده بگیرم و بعد انگار نه انگار...باید جواب می دادم و جواب داده بودم. گفتم هر کاری هزینه اش را دارد، من یک بار هزینه را نپرداختم و آن زمانی بود که برگه تعهد را آوردند و گفتند که امضا بده تماس برای احوالپرسی یک دوست را متوقف کنی! من تعهد داده بودم و این تعهد همچنان بر دوش من سوار است، می بینی از هر دو سو که حساب کنی هزینه بر است در هر دو تو قربانی می شوی، آرامش ظاهر با خاطری آشفته و ظاهر آشفته با خاطر آرام... گفتم واگذار می کنم به مدیر دیگر اما اگر کاری نکرد یا هر شرایطی که پیش بیاید کسی مقصر نیست هر کس هزینه انتخاب هایش را می دهد، حتی اگر هزینه ندیدن برخی دوستان به ضرورت باشد. رنگ ها به هم می پیچند و دستش را که دراز می کند من کمی تعلل می کنم، این بغض تمام نمی شود این خاطر آشفته که به هر بهانه ای سر باز می کند باز گلویم را می گیرد دستم را جلو می برم و گریه را فرو می دهم نه شانه ای نیست برای گریستن تنها دستی است برای تعهدی برای یاری... دراز می کشم و این سقف که انگار تنها محدوده نگاه من است...


همزاد

۳ نظر:

ناشناس گفت...

کوهیارم میشناسی منو
این حکایت بی پایان درست و نادرست وحق و باطل منو یاد مسابقه ای میندازه که سالهاست تو ذهنم انجام میدم کورس بستن با اب .فکر میکنی میشه مثل اب پاک . روشن .مطهر شد

طاها گفت...

امان از این تعهدها...آن دست ، به سوی من هم دراز شد ...من هم مثل تو زیر همان بار...
کاش می شد زیر بار هیچ تعهدی نرفت ،سبک و سبک بار ...

همزاد گفت...

من فکر میکنم به حقی که...