جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶

اگه بخوای بعد از مدتها بنویسی ،بعد از مدتها...
بعد از اینکه فضاها اینقدر عوض شده بخوای بنویسی؟!
عرض یک سال خیلی از چیزها عوض شود ،خیلی از چیزها !
سمنانم،ازدواج کردم و تو شهرک صنعتی سمنان کار می کنم با ده ساعت کار در روز،همه چیز خوبه.
همزاد همیشه با اظطراب از من می پرسه" شما بهم چی می گین؟ "،"اصلا حرف می زنین؟"
ومن!
همه چیز خوبه جدیدا کامپیوتر خردیم و یه خونه داریم. تنها کسی که اینجاست چاملیه واقعا خوشحالم که هست واقعا خوشحالم،بعضی وقتها با هم راه می ریم ، حرف می زنیم ، راه میر یم و از قبل که چقدر به ما خوش گذشته و از ضروریات و از بزرگ شدن و...
از همزاد ممنون به خاطر نوشتن و به خاطربودن وقتی ما نبودیم.
"گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
شاید عجیب باشد ،
اما مردی که سالهاست در انتظار آمدن مرد دیگریست
گاهی دلش برای خودش تنگ می شود."

حنا

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶

جنگ و کودکان


هفته دفاع مقدس است و گفته هایی درباره جنگ.
جهان از محمود احمدی نژاد می ترسد. انگیزه رییس جمهوری اسلامی چیست؟ چه چیز اندیشه او را تعیین می کند؟

احمدی نژاد در نامه خود به جرج بوش رییس جمهوری آمریکا خود را در نقش سخنگوی فرودستان و اهالی جهان سوم نمایش می دهد. او رهبری جنگی آمریکا در عراق را افشا می کند و با استناد به ارزش های سنتی عیسی مسیح از بوش می پرسد: «تا کی باید خون بیگناهان در عراق ریخته شود؟» احمدی نژاد گسیل کودکان ایرانی به میدان جنگ هشت ساله علیه عراق را توسط حکومت اسلامی یادآوری نمی کند. آن زمان جمهوری اسلامی مقرر کرده بود کودکان دوازده ساله به بالا حتی بدون رضایت والدین می توانند به جبهه و میادین مین اعزام شوند. به گردن هر کدام از آنان پیش از اعزام یک کلید پلاستیکی کوچک آویزان می کردند و به آنها اطمینان می دادند با این کلید درهای بهشت به رویشان گشوده خواهد شد. پانصد هزار از این کلیدها را رژیم از تایوان وارد کرد.

روزنامه نیمه دولتی «اطلاعات» همان زمان نوشت: «اوایل جنگ آدم کودکان چهارده، پانزده و شانزده ساله را می دید که داوطلبانه روی میدان مین می رفتند. چشمشان چیزی را نمی دید و و گوششان چیزی را نمی شنید. چند لحظه بعد ابری از گرد و خاک بلند می شد. پس از فرو نشستن گرد و غبار دیگر خبری از آن کودکان نبود. جایی دورتر از آن محل، گوشت و استخوان سوخته آنان به اطراف پراکنده شده بود.»

«اطلاعات» در ادامه اطمینان داد حالا دیگر از چنان صحنه هایی خبری نیست چرا که «کودکان پیش از ورود به میدان مین خودشان را در پتو می پیچند و روی زمین می غلتند تا بدنشان پس از انفجار مین به اطراف پراکنده نشود و بتوان جسد آنها را به گورستان حمل کرد».

کودکانی که این گونه به سوی مرگ می غلتیدند عضو جنبش توده ای بسیج بودند که آیت الله خمینی پس از انقلاب فرا خوانده بود. «بسیج مستضعفان» از میان جوانانی عضوگیری می کرد که به زحمت هجده سال داشتند. آنها هزار هزار و با شوق به سوی نابودی می شتافتند. یک سرباز پیشین می گوید: «این مردان جوان با بدن خود میدان های مین را پاکسازی می کردند. انگار یک جور مسابقه بود. بدون اینکه فرمانده دستوری بدهد، هر کدام می خواستند اولین نفر باشند».

آن روزها رسانه های غربی چندان توجهی به بسیجی ها نشان ندادند. چه به این دلیل که ژورنالیست ها اساسا اجازه نداشتند در میادین جنگ حضور داشته باشند و چه به این دلیل که گزارش هایی را که می رسید اصلا باور نمی کردند. این بی توجهی تا به امروز هم ادامه دارد. حمله شیمیایی صدام حسین به کردها در حلبچه که پنج هزار کشته بر جای گذاشت، در خاطر ما به جای مانده است. اما هزاران کودک ایرانی که در میدان های مین کشته شدند، جایی در حافظه ما نیافت.

امروز اما احمدی نژاد با اونیفورم بسیج در انظار ظاهر می شود. با ریاست جمهوری او نسل شرکت کننده در آن جنگ قدرت را در کشور فتح کرد. این بسیج امروزی بود که تبلیغات انتخاباتی احمدی نژاد را راه انداخت و او را در تابستان 2005 بر روی شانه های خود به کاخ ریاست جمهوری برد.

پیروزمند انتخابات خیلی زود مراتب سپاسگزاری خود را اعلام داشت: احمدی نژاد در پاییز 2005 «هفته بسیج» را اعلام کرد. به گزارش روزنامه «کیهان» نه میلیون بسیجی در آن شرکت کردند که «یک زنجیر انسانی به طول 8700 کیلومتر تشکیل می دادند... تنها در تهران یک میلیون و دویست و پنجاه هزار نفر به خیابان ها آمدند.» احمدی نژاد در سخنان خود اعلام کرد که «امروز ایران با «فرهنگ بسیج» و «قدرت بسیج» در عرصه بین المللی و سیاست جهانی حضور دارد».

از زمان روی کار آمدن احمدی نژاد شهادت کودکان بسیجی در جنگ هشت ساله علیه عراق بیش از هر زمان دیگری گرامی داشته می شود. احمدی نژاد در یکی از نخستین سخنرانی های تلویزیونی خود تأکید کرد: «آیا هنری زیباتر، الهی تر و جاودانه تر از هنر شهادت وجود دارد؟»
نطفه جنایات اسلام سیاسی

علی خامنه ای رهبر انقلاب شجاعت بسیجی ها را در جنگ علیه عراق ستوده و آن را سرمشقی برای چالش های بعدی می شمارد. دست کم به همین دلیل هم شده ما باید به تاریخ بسیج توجه نشان دهیم. البته دلیل دیگری هم وجود دارد: اعزام بسیجی ها به جبهه در واقع نطفه جنایات اسلام سیاسی را در خود پرورانده است. همین جاست که می توان نقطه آغاز فرهنگ تروریست های انتحاری را که مذهب نیروی محرکه آنهاست یافت. اگر می خواهیم بفهمیم چرا امروز در پارلمان فلسطین زنی به نمایندگی مردم نشسته است که افتخارش عملیات انتحاری سه پسر از پنج پسر اوست، اگر می خواهیم بدانیم چرا حتی امروز هم بیش از پنجاه هزار جوان ایرانی برای عملیات استشهادی ثبت نام می کنند، بناید از کنار بسیج بی اعتنا بگذریم. نخستین ایستگاه سفر ما به یک دنیای بیگانه همانا میدان جنگ ایران و عراق است.

خمینی در سال 1980 حمله عراق را برکت نامید. این جنگ به او این امکان را می داد تا جامعه و ساختار دولتی را اسلامی کند. از همان سال 1979 او شیعیان عراق را فرا می خواند تا «علیه صدام جنایتکار و خانواده اش به پا خیزند». سازمان های زیرزمینی عراق از تهران پول دریافت می کردند و فرستنده های رادیویی در مرز عراق برنامه های تبلیغاتی پخش می کردند. عراق در سپتامبر 1980 با حمله به ایران به این حرکات پاسخ داد. خمینی در این شرایط نمی توانست از ارتش منظمی که در دوران شاه برپا شده بود چشم پوشی کند ولی تلاش کرد نفوذ ارتش را کاهش دهد: در مدت کوتاهی سپاه پاسداران متشکل از مذهبیون متعصب شکل گرفت تا ارتش مستقل خود را در زمین و هوا و دریا شکل دهد. همزمان برپایی بسیج نیز با شدت ادامه یافت. در حالی که سپاه پاسداران از سربازهای حرفه ای تشکیل می شد، بسیج از پسران جوان دوازده تا هفده ساله و هم چنین مردان بالای چهل و پنج سال تشکیل گشت. زمان آموزش آنها به دو هفته هم نمی رسید. کمبود اسلحه را در بسیج آنها با تبلیغات مذهبی جبران می کردند. در پایان هر کدام از اعضای بسیج یک نوار سرخ برای بستن به پیشانی دریافت می کردند که روی آن نوشته شده بود: داوطلب شهادت.

کسانی که در جبهه های می جنگیدند سی درصد از بسیجی ها، چهل درصد از پاسداران و سی درصد از ارتش منظم بودند. اعضای پاسداران آموزش بیشتری نسبت به بسیج دیده بودند. بسیجی ها عمدتا از روستاها می آمدند و اغلب بیسواد بودند. پاسداران در واقع نیروی ذخیره بودند که تنها زمانی وارد عمل می شدند که بسیجی ها تار و مار شده باشند.

تاکتیک این موج انسانی در میدان جنگ چنین بود: کودکان و جوانان که به زحمت مسلح بودند باید در ستون های منظم به جلو حرکت می کردند. مهم نبود که طعمه سلاح دشمن شوند و یا روی مین از پای در آیند. مهم این بود که باید از روی بقایای اجساد انسانی که روی هم تلنبار می شد به جلو می رفتند. به این ترتیب هر بار موج جدیدی از کودکان و جوانان به کام مرگ فرو می رفت. با این تاکتیک ایران در سال 1982 به نخستین موفقیت ها دست یافت. یک افسر عراقی در سال 1982 به خبرنگار اشپیگل چنین گفت: «آنها در گروه های بی شمار می آیند... با مشت هایی که در هوا تکان می دهند به مواضع ما حمله می کنند. اولین ردیف را می توان از پای در آورد. به دومین ردیف هم می توان شلیک کرد ولی آخر سر کوهی از جسد در برابر تو ساخته می شود و تو فقط می خواهی گریه کنی و اسلحه ات را به گوشه ای پرتاب کنی. آخر همه اینها انسانند!»

در تابستان 1982 اختلاف بین «انقلابیون» و «محافظه کاران» بالا گرفت. عراق به عقب رانده شده بود. صدام خواهان آتش بس و مذاکره بود. ارتش منظم ایران نیز خواهان پایان دادن به جنگ و پذیرش تقاضای صدام و جلوگیری از اعزام بسیجی های تازه نفس به جبهه بود. خمینی و پاسداران با ارتش مخالف کردند. Christopher de Bellaigue ژورنالیست انگلیسی در کتاب خود به نام «باغ گلسرخ شهیدان» می نویسد: «این تصمیم یکی از مهم ترین تصمیات تاریخ جدید خاور میانه است. تصمیمی که جنگ را شش سال دیگر ادامه داد».

اطمینان دادن احمدی نژاد مبنی بر اینکه ایران «هرگز به کشور دیگری حمله نکرده است» درست نیست. بین سال 1982 تا 1988 ایران جنگ را با هدف به دست آوردن فتوحات ادامه داد. در این مدت بسیجی ها را چگونه عضوگیری می کردند؟ اول از مدارس شروع کردند. پاسداران مربیان علوم تربیتی را برای این کار می فرستادند. فیلم های تبلیغاتی وحدت بین نظام و نوجوانان را می ستودند و خانواده هایی را که می خواستند زندگی کودکانشان را نجات دهند افشا می کردند. ترفند دوم تطمیع مادی خانواده ها بود. آنها به هر خانواده که یکی از فرزندانش را به جبهه بفرستد، وام هایی با بهره اندک همراه با دیگر امکانات مادی می دادند. از سوی دیگر بسیج برای خانواده های فرودست جامعه امکانی بود تا شاید بتوانند ترقی کنند. حکومت ملایان تا امروز هم از بسیجی هایی که از آن دوران باقی مانده اند حمایت می کند. راه سوم برای تقویت بسیج اعمال فشار بود.

داستانی که اریش ویدمان گزارشگر اشپیگل درباره حسین کوچولو در سال 1982 نقل کرد در باره هزاران بسیجی صدق می کند: «چرا به جبهه رفتی؟ پسرک با لباس استتار که آستین و لنگه شلواری دو برابر خودش دارد جواب نمی دهد. مترجم می گوید: نامش حسین است. نام خانوادگی اش را نمی داند. پسرک حداکثر دوازده سال دارد. صورتش لاغر است. هیکلش به جلو خم شده. به زحمت نفس می کشد و به سختی خود را روی پا نگاه داشته است. مترجم می گوید: به فلج اطفال مبتلاست... حسین از روستای بسیار کوچکی، جایی بین شیراز و بندر عباس می آید... یک روز چند آخوند غریبه به ده آمدند. همه را در میدان روبروی پاسگاه جمع کردند و گفتند خبر خوبی از امام خمینی آورده اند: ارتش اسلام در ایران برگزیده شده تا شهر مقدس قدس را از دست کافران آزاد کند... حسین چاره ای نداشت. آخونده ده گفت هر خانواده ای که بچه دارد باید یک سرباز در راه خدا بفرستد. خانواده حسین از او راحت تر می توانست دل بکند چرا که به هر حال او به خاطر بیماری اش نمی توانست در زندگی خوشبخت شود. پدرش تصمیم گرفت او را از سوی خانواده به جنگ علیه کافران بفرستد».

از بیست کودکی که همراه حسین به جبهه فرستاده شدند، تنها او و دو نفر دیگر باقی ماندند. در سال 1982 در بازپس گرفتن خرمشهر ده هزار ایرانی کشته شدند. در فوریه 1984 پس از «عملیات خیبر» بیست هزار جسد در جبهه باقی ماند. در عملیات «کربلای چهار» در سال 1986بیش از ده هزار ایرانی کشته شدند. در مجموع در جنگ عراق چند صد هزار از نیروی اعزامی بسیج کشته شدند.

با این همه هنوز رزمندگان الله می خواستند حتی پس از آنکه خمینی در تابستان 1988 مذاکرات صلح را پذیرفت، همچنان بجنگند. این را می توان به خوبی در تصویری که در کتاب «باغ گلسرخ شهیدان» آمده است دید: «وقتی خبر قبول آتش بس از سوی صدام حسین رسید، صادق ظریف در جبهه بود. صادق می گوید: آنور جبهه فریاد شادی سربازان عراقی شنیده می شد که از خوشحالی در هوا شلیک می کردند. اینور در جبهه ما همه گریه می کردند».

برگرفته شده از وبلاگhttp://www.number102.info/index.php?q=aHR0cDovL3d3dy5hbGVmYmUuY29tL3RyYW5zbGF0aW9uU2hhaGFkYXQuaHRt&=0


حالا چقدر واقعی است و چقدر غیرواقعی این را نمی دانم

همزاد

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

به بیان جامعه‌شناسان دین توضیح نسبت دین و جامعه، دیگر در قالب مفاهیمی مختص به نخستین جامعه‌شناسان مدرنیته‌ی متقدم ناکارآمد و نابسنده است و مکتب‌های کلاسیک جامعه‌شناسی از وبری‌ها گرفته تا دورکیمی‌ها، نمی‌توانند با مضامینی چون حوزه‌ی عمومی‌، حوزه‌ی خصوصی، سکیولاریسم، سیمان اجتمامی و ... شیوه‌ی حیات دینی جامعه را توضیح دهند. به دیگر سخن، علی‌رغم گسترش بی‌دینان و کافران جهان، دین‌داران نیز هم‌چنان هستند و چه بسا در بسیار از نقاط دنیا شمارشان افزایش یافته است. این مقدمه‌ی دراز را برای توجه دادن به اهمیت موضوع روزه و ضرورت توضیح آن، حتا از سوی کسانی که چندان به روزه و نماز و کلن دین و شریعت اهمیت نمی‌دهند، آوردم.
در همایش دین و مدرنیته‌ی امسال شریعتی و جلایی‌پور، هر دو از نگاهی جامعه‌شناسانه به نقد پروژه‌ی روشنفکری دینی نزد کسانی چون سروش، مجتهد شبستری، ملکیان و کدیور پرداختند و به رهیافت معرفتی و فلسفی ایشان به عنوان روشنفکر نقد داشتند. بن‌مایه‌ی کلام این دو جامعه‌شناس این بود که روشنفکری دینی علی‌رغم گوناگونی پروژه‌ها(پلورالیزم دینی سروش، اخلاق‌گرایی ملکیان، هرمنیوتیک اسلامی مجتهد و نقد درونی کدیور) در یک چیز مشترک است و آن رهیافت(approach) فلسفی و انتزاعی به مسائل و نادیده انگاشتن امری است که ایشان «دین اجتماعی» می‌خوانند. اما دین اجتماعی چیست؟
همان‌طور که در یک نظام دینی می‌توان میان سطح آموزه‌ها، عقاید و رفتار دینی مردمان(کلام و فلسفه به ترتیب به دو حوزه‌ی نخست اختصاص دارند) تمایز قائل شد، می‌توان جامعه‌شناسی دین را نیز بررسی رفتار دین‌داران تلقی کرد. نکته‌ی مهم آن است که رفتار مردم دین‌دار، الزامن انسجام کامل با آموزه‌های دین ندارد. رفتار دین‌داران در‌ مجموعه‌ای از سنت‌ها، عقاید، آداب و اندیشه‌های اکثرن نیاندیشیده و موروثی و سنتی شکل می‌گیرد. نکته‌ی بحث هم همین‌جاست: نقطه‌ی نشانه‌ روی روشنفکران دینی آموزه‌های دینی و کوشش جهت تبیین فلسفی و نقد معرفتی آن‌هاست و بدین سان این اندیشه‌ورزان از درک دین اجتماعی به مثابه‌ی دین بیشینه‌ی اجتماع غفلت می‌کنند. این روزها ماه رمضان است و من خودم شخصن آدم‌های زیادی را می‌شناسم که روزه می‌گیرند اما نماز نمی‌خوانند. به دیگر سخن این افراد هیچ‌گاه نخواسته‌اند، این رفتار دینی(روزه) را توجیه معرفتی کنند(چرا باید روزه گرفت؟). یا چنین تلاشی از اصل برایشان بی‌فایده بوده است و یا اصلن در پی آن بر نیامده‌اند، چرا که اولن همه فیلسوف نیستند که به پرسش‌های بنیادین بپردازند(و گرنه کار جامعه می‌خوابید و همه باید می‌نشستند و مثل سقراط فکر می‌کردند و تازه در آن حالت هیچ تضمینی نبود که به نتایج مشابه برسند!) و ثانین حتا در میان آن‌ها که کارشان فلسفیدن و پرداختن به مسائل بنیادین است، نیز عده‌ی بسیاری هستند که به دلایل گوناگون شناخته شده و شناخته نشده، از موشکافی در همه‌ی امور سرباز می‌زنند و بسیاری از مسائل را «چنان که هست» می‌پذیرند. دین اجتماعی نیز به مثابه‌ی امری فراداده(tradition) و پذیرفته‌شده در جامعه حیات و زنده‌گی دارد و بسیاری از رفتارهای مردم را درست یا غلط شکل می‌دهد و اتفاقن این امر دو سویه است، یعنی در بسیاری از موارد(اگر نه همه‌ی موارد) مردم نیز در آموزه‌های آن تاثیرات مشابهی دارند. مثال مرتبط با این بحث همین روزه است: با کمی تأمل در آموزه‌های دینی روشن می‌شود که روزه به مثابه‌ی گونه‌ای عبادت، پیش از هر چیز دل کندن از زمین به هدف نزدیک شدن به معنویت و امر قدسی است. به دیگر سخن در روزه هدف فلسفی و معرفتی قرب به ساحت معنوی به وسیله‌ی فراموش کردن تعلقات مادی و خوراکی‌جات و سکس و ... است، به گونه‌ای کارکردهای احتمالی این عبادت مثل یاد فقرا را کردن، سلامتی تن و ... همه در پرتوی این هدف اصلی درک می‌شود. اما اندکی رجوع به رفتار دین‌داران در عرصه‌ی اجتماع نشان‌گر فاصله‌ایست، میان دین اجتماعی و دین فلسفی. نمود روزه و رمضان در اجتماع چگونه است؟ قرب به حق، عبادت لایزال و ...؟ خیر، همه‌ی ما روزه را با مراسم افطار، نان و پنیر، سفره‌ی افطاری، لذت آش خوردن[چند سالی است که حلیم رایج شده است]، خرما، زولبیا و بامیه، سحری خوری و ... می‌شناسیم. در ماه رمضان مردم اتفاقن بیش‌تر هول شکم‌شان را می‌زنند و این از تکاپوی مرد خانواده برای تامین رزق رمضان پیش از شروع آن و یا اصلن از صف‌های نان‌فروشی‌ها و قنادی‌ها و آش‌فروشی‌ها و... آشکار است. این تفاوت چگونه قابل توضیح است؟ اصلن از نگاه درون‌نگرانه‌ی فلسفی به دین و معنویت دینی چه معنی دارد که آدم روزه بگیرد و نماز نخواند؟یا مگر قرب به خدا مخصوص یک ماه است که آدم در محرم سیاه بپوشد و به ناموس مردم نگاه نکند و در ماه‌های دیگر نه؟ فکر می‌کنم تمیز میان دین معرفتی ِ مد نظر روشنفکران دینی و دین اجتماعی، به خوبی روشن‌گر این تفاوت‌هاست. شاید رمز پیروزی سیاست‌مداران پوپولیست نیز در دریافتن همین امر است. تاکید رسانه‌های جمعی بر دینداری اجتماعی و دامن‌زدن به به اصطلاح خرافه‌ها(مرز میان خرافه و حقیقت را دین فلسفی روشن می‌سازد در حالی که نزد جامعه‌شناس دین‌دار پدیدار‌های این دو تفاوت آشکاری ندارند، یا لااقل توضیح این تمایز کار او نیست و کار متکلم است) نشانه‌ی این هوشیاری است. جالب آن‌که برخی روشنفکران ما با فراموشی دین به مثابه‌ی مهم‌ترین عنصر در منظومه‌ی سنت، به سادگی از کنار آن می‌گذرند و ضمن آن‌که به ظاهر می‌کوشند خود را دلسوز جامعه تلقی کنند، هم‌چنان‌که آشنایی اندکی با تاریخ خودمان دارند، با دین‌ستیزی آشکار خود فکر می‌کنند جامعه را اصلاح کرده‌اند! در حالی که حقیقت امر آن است که این دوستان محترم در واقع چشم خود را بر واقعیتی عظیم بسته‌اند و بیهوده در تاریکی فریاد می‌زنند. منظور از این نوشتار، بی‌فایده تلقی کردن نقد فلسفی و معرفتی روشنفکران دینی نبود، بلکه بیش‌تر تاکید بر توضیح رفتارهای اجتماعی و نابسنده‌گی نقد این روشنفکران در تبیین این واقعیت بود، ضمن آن که نگارنده، نیک آگاه است که بحث فلسفی و معرفتی به مثابه‌ی بنیاد نظریه ضرورت هر گونه اصلاحی است، اما نادیده انگاشتن واقعیت جاری نیز بیش‌تر به ایزوله کردن خود و ناکارآمدکردن و دور شدن از بطن جامعه می‌انجامد. فراموش نکنیم که بزرگ‌ترین فیلسوفان و چه بسا روشنفکران غربی از کانت و هگل و مارکس و نیچه تا وبر و دورکیم و هایدگر و ویتگنشتاین و ... عمیقن با سنت الهیات مسیحی و شیوه‌های حضور آن در جامعه آشنا بوده‌اند و همواره نوآوری‌های خود را بر این بنیاد بنا می‌کرده‌اند. از روشنفکران عزیز تقاضا می‌شود اگر حوصله ندارند کلام و فقه بخوانند(جهت نقد درونی وعمیق دین فلسفی)، لااقل نمودهای گسترده‌ی دین اجتماعی را فراموش نکنند و با یک جمله که «من دین‌دار نیستم» خیال خودشان را خام‌دستانه، راحت نکنند.
با امید.
م.آ.

پی‌نوشت: لااقل از زبان پنج جامعه‌شناس که اولن هیچ کدام از نگاهی درونی و هم‌دلانه با باورهای دینی و به گونه‌ی یک متکلم برخورد نکرده‌اند و ثانیا تخصص هر کدام‌شان به گونه‌ای به مطالعات جامعه‌شناسی دین مربوط بوده است این امر را به شیوه‌های مختلف شنیده‌ام، ایشان عبارتند از دکتر سارا شریعتی، دکتر حمیدرضا جلایی‌پور، دکتر مسعود فراستخواه، دکتر غلامرضا جوادکاشی و دکتر نعمت‌الله فاضلی.

شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶

شاید بدترین کار همین باشد اینکه ندانی چه می خواهی بنویسی و باز بنویسی.
مثل اینکه بخواهی بگویی هستی و نمرده ای و باز همه بدانند که هنوز زنده ای .
شاید هم نه فقط برای اینکه وقتی وبلاگ را باز می کنی ببنی چیز جدیدی نوشته شده است یا ییک پیغام جدید.
وقتی چیزی نوشته نمی شود حسی از زوال به دست می دهد.
اخبار را که مرور می کنم چیز جدیدی نیست و شاید جدید هست اما آنقدر تکراری حتی رنج ها و غم هایش که به مرور دیگر خبر بد پشتت را نمی لرزاند. مثل مرد که می گفت آنقدر حرف شنیده ام که گاهی شنیدن و نشنیدن برایم عادی شده باشد.
ماه رمضان است و لحظه افطار که خیابان ها خالی از جمعیت می شود و سیل حضور مردم در پارک ها.
گفت می بنی شاید حرف جلایی پور و سارا شریعتی درست باشد. بایستی بیش از دین معرفتی به دین اجتماعی توجه کرد چراکه این دین اجتماعی است که برای مردم مسئله است و نه ابعاد معرفتی دین.
گفت دنبال راه های ساده باش و نه راه های سخت.
گفت به مسئله ساده فکر کن و وقتی توانستی ساده ترین حقت را طلب کنی بعد سراغ مشکل ترها برو.
گفت سطح مطالبات بایستی پایین بیاید.
گفت چرا نوبت به ما که رسید بحث دو دو تا چهار تا پیش آمد.
همه اینها در جلسات مطرح شد در همایش تجارب دموکراسی و حسینیه ارشاد و..
گفتم روزه گرفتن برایم بی معناست مثل روزه نگرفتن. تنها در ساده بودن روزه نگرفتن است که امسال روزه نگرفتم. یعنی یک روز گرفتم و باز دیدم هیچ چیزی رخ نداد و رهایش کردم تا سال بعد.



همزاد

چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶

گفتم یک وقت هایی همه چیز خوب است.
یک وقت هایی خوب نیست اما تو امیدواری درست شود.
یک وقتی که همه چیز خراب است و حتی امید هم نیست چکار می شود کرد؟


همزاد

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

گفتم نزول، نزول باران و برف و پیامبر و آیات و الهی و گاهی هم عذاب الهی.
دکتر می گوید کودک در فرهنگ ایرانی یک ملغمه ای از امور متضاد است، پاکی و صداقت و نجاست و جهالت.
می گویم نزول کلمه ای که با هر چیزی می نشیند.
همین که می بینم خوابم نمی برد به او مسیج می زنم وطبق معمول همیشه در میانه خوابم می برد.
کودکان، کودکان اوگاندایی،رواندایی، سیرالئونی، کامبوجی، چه میدانم ایرانی و عراقی و چچنی ، می گوید آلمانی را هم اضافه کن. کم مانده است که نام خودم را هم به لیست اضافه کنم. درمیان 300 هزار کودکی که امروز در جنگ های آزادیبخش فلسطین و چچن و و جنگ های چریکی آفریقا و آمریکای لاتین هستند نام من یا تو هم گم می شود.
می گوید تنها ماندن بهتر است ، نمی توانم با زن ها زیاد بمانم و آزردن آزارم می دهد.
از کودکی اش که می گوید انگار چیزی را آنجا گم کرده چیزی که خودش می گوید ناتمام مانده و به انتها نرسیده از میان رفته و فرصتی که مثل همیشه از او گرفته اند و همین است که فرصت برا یش گرانبها شده و از دست دادن سخت و نگه داشتن لازم و مرد اهل ماکندو می گوید زمنی که در آن مرده ای است عزیزترین جا می تواند باشد و یکی دیگر می گوید زمین تنها چیزی است که می تواند برایش جان داد و شاید مقصود او از همان چیز ناتمام همان زمین ناتمام مانده است و توپ شوت نشده و چه می دانم دوستی ای که دوباره پا نگرفت.
برایش می نویسم نمی دانم چرا نیاز دارم که خودم را برای تو تبرئه کنم اما من نبودم.
تمام شد. گفت تمامش کنیم و تمام شد. و باز از روزنه ای دیگر سر کشید و اما شروع نشده به انتها رسیده بود.
یله انگار درگیر است نمی دانم درگیر چه اما انگار درگیر کاری است مثل کورماز که درگیر کار است یا شازده کوچولو که درگیر درس و پن که درگیر کار و.. و یا چاملی که درگیر مشکلات، م.آ درگیر تحقیقات و تنسی که همه سراغش را می گیرندو حنا که مثل همیشه هست و پیگیر و احوال جوی همه و پرسش از اخباری که به کارخانه نمی رسد و روی لطفش می شود حساب کرد.


همزاد

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

شده است چیزی را نخواهی و باز برای همان چیزی که نمی خواهی دوندگی کنی.
شده است احساس کنی خوب نیست و باز برا یهمان چیزی که خوب نیست التماس کنی حالا مرد یا زن چه فرقی می کند.
قضیه همان قضیه بد و بدتر است. بد شاید تعریفی ندارد اما برای بدتر همیشه تعریفی هست.
همه مضطرب. خوابگاه به شبانه ها تعلق نمی گیرد. مسئول خوابگاه می گوید کجا می روید؟ می گویم مسئولین هنوز فکری نکرده اند. می گوید این یکماه را تا تکلیف روشن شود کجا می مانید؟ می گویم خیابان.
گفتم عجیب است وقتی که اینهمه اصرار بر سر ساعت 9 آمدن دختران به خوابگاه است باز خیلی راحت فکر نمی کنند یعنی این 40 تا دختر قرار است کجا بمانند.
مصلحت است گاهی حتی فکر نکردن.


همزاد

پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۶

وقتي ميخوام از شاهرود بگم هميشه از ابرو خرقان و مجن و غيره حرف ميزنم، از دوستان خوبي كه دور هم بوديم، از روزهايي كه ما رو به اوج ميرسوند، از‌ آرامش شبهاي شاهرود كه وقتي يك شب براي 3 ساعت چشم بستم و گوش دادم سكوت مطلق بود و سكوت. هيچ وقت مثل اون شب سكوت رو درك نكرده بودم. از شبهاي خوابگاه و آبشار و ....
اما در همه‌ي سالها كه اونجا بودم به جز مناظر زيبا و آرامش و دوستان فوق‌العاده كه هيچ وقت تكرار نميشن، چيز ديگري هم بود كه كم بود. خيلي حرف تو ذهنمه اما نميتونم يا نميخواهم بگم، ميخواستم براي كاليگولا كامنت بزارم كه نشد، صفحه‌ي مربوط به كامنتهاش باز نميشد، اينجا ننوشتم.
nobody

دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶

همینجور توی کتابخانه نشسته ام.
کتابخانه دانشگاه تهران.
مسیج می زند که قرار بگذاریم، حرف بزنیم می ماند برای آخر هفته.
چهل و هشت درصد از کشته شدگان جنگ جهانی دوم غیر نظامیان بودند.
کمیسیون حقوق بشر، منشور آفریقایی حقوق بشر و...
خواهرم زنگ می زند.
به گمانم مادرم سکته کرده است. باید نوبادی را پیدا کنم


همزاد

یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

می دانم که نباید اینکار را بکنم.
می دانم نوشتن این حرف ها خیلی هم نباید درست باشد.
زن گفت اینجا دار المونین بوده.
حنا گفت زن رسما دارد توهین می کند.
زن گفت به شهری رفتم عقب مانده و مردمی دور از فرهنگ.
پیش خودم گفتم رسما دارد توهین می کند.
ساده است همه چیز را ساده کردن و قضاوت کردن.
پیش خودم گفتم برای کسی که نیامده است، نمانده است و ندیده است چطور می تواند میزان تغییر را درنظر بگیرد.
جالب است اما با اینهمه فقر فرهنگی توانستند خیلی ها، خیلی هایی که الان هم می شود روی صحبتشان حساب کرد و حتی از آنها خواست برایشان حرف بزنند اینجا بودند و خیلی هم ناراضی برنگشتند.
همه چیزهایی که می نویسم شاید از همان حس شاهرودی بودنم است و شاید همه از شاهرودی بودن نباشد.
شاید برای این است که خیلی چیزها در این شهر دیده ام و خیلی کارها کرده ام که هنوز حتی در تهران هم انجامش ندادم
یله گفت چقدر اوضاع در اینجا، در خرقان خوب است.
م.آ گفت دلم برای خرقان تنگ شده است، دوست دارم دوباره بیایم و یک شب، تنها یک شب آنجا بمانم.
وحید گفت آسمان شاهرود خیلی قشنگ است برای همین است که همه چیز را رها کردم و آمدم اینجا جامعه شناسی در آذربایجان نتوانست راضیم کند اما آسمان اینجا چیز دیگری است.

فقر فرهنگی، گفت آنقدر فقر فرهنگی در این شهر زیاد است... شاید او درست می گوید. نظر او این است و نظر ما شاید ...
ابر، خرقان و بسطام و ... برای ما، یک گردش روزانه به ابر،فرحزاد، کوچه باغ های خرقان و چه می دانم انگار به همه خاطرات دو ساله تو ، به تو و زیستن تو و خیلی ها که تو می شناسی، به آنهایی که حتی شب جرآت خوابیدن در خانه شان را داشته ای و بی هیچ اتفاقی و حتی یک کلمه صبح بیدار شده ای و چه می دانم به همه آنهایی که حتی نتوانستند در زیر گیومه دوست عزیزمان در شرح سفرشان قرار بگیرند توهین شده است. و خوب باید بپذیری که نظر است و همه می توانند نظرشان را داشته باشند حتی اگر ناخوشایند باشد و به مذاق تو جندان خوش نیاید و قسمت سخت مسئله هم همین است .


همزاد
مرضیه می گوید ذهنت پراکنده است باید همه چیز را نظم بدهی.
مرضیه هم خوابگاهی ام است معماری می خواند. معماری منظر و قرار است در یک مسئله خاص کمکم کند .
مرد می گوید ذهن پراکنده گاهی خوب است این جریان آزاد گذاشتن ذهن اینکه به هرکجا که خواست سرک بکشد و هر چه خواست بر قلم بیاورد.
باید اینبار کمی ...
آمدند نه مانند مرد که درباران آمد.خواهر یله و دوستان دیگر پرستو و.... انگار خیلی هم خوش نگذشت وقتی خواستند بیایند گفتم شاید خوششان نیاید و مضطرب بودم و انگار خیلی هم شهر ما به آنها خوش نگذشت.
وقتی گفتند شهر شما امن است همه روز را به اینکه امن است یا نه فکر کردم به تفاوت مسافت پایین وبالای شهر، به جنگل ابر در روزهای غیر تعطیل، به دختر یا عروس شهردار که مردم اینهمه راجع به تجاوز آنها حرف می زدند و به سخن زن وقتی که شنید به دختر شهردار تجاوز کردند جمله اول همه خشونت برای دختری که فقط دختر یا عروس شهردار بود، به میزان تجاوزات به اینکه شاید هنوز آنقدر برای مردم تجاوز فاجعه هست که یک تجاوز و یا حتی چند تجاوز در نظر همه آنقدر بزرگ باشد که همه را ترسانده باشد و همه راجع به آن حرف بزنند.
به خودم که آیا واقعا دنبال نکته می گردم.
نمی دانم امن هست یا نه ؟ چطور می توانم جواب بدهم برایم تابحال مشکلی پیش نیامده و آدم هایی که باهاشان بوده ام بهتر از بوده اند که حتی به وقوع مشکل هم فکر کنند .
ترسیدم قبل از دیدن مجن دعوتشان کنم که مجن بیایند گفتم شاید خوششان نیاید. اما وقتی رسیدم دیدم خوب است که آنها هم بیایند اما آن موقع آنها در راه دامغان بودند یعنی مجن رفتن ما هم آنقدر اتفاقی بود و برای خلاص شدن بقیه از دست غرغرهای پدر بود که نشد زودتر بگویم.

وقتی رسیدم، وقتی به آبشار مجن رسیدم باران می آمد، ریز ریز باران می آمد و زن ها و مردها زیر آبشار و از شدت سرمای آب و فضا جیغ می کشیدند. من زیر آب رفتم و سرما خوردم.



همزاد