چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

خواب

مرد در یک فاصله منظم از من حرکت می کند، من تند می روم او تندتر می کند، من فرم دویدن های شبیه ورزش های صبحگاهی می دوم و او تند به من نزدیک می شود.. فضا خلوت شده است، از خیابان خارج شده ام و چیزی شبیه کوچه باغ های بچگی و دو زن که در پناهشان امنیت می جویم و برخورد با سه مرد و سرعت ما بیشتر می شود، صدای جیغ زن ها، دست ها به بدن زن ها برخورد می کند، آنها جیغ می کشند، من فقط می دوم...
فضا عوض شده است،از کوچه باغ بیرون آمده ام فضا خالی است باز جایی است در کودکی این بار حضور یک سگ و من تند می پرم روی دیوار کوچک و این اضطراب...
باز عوض می شود من در خیابانم، قرار بر تجمع است، ماموران اما نمی دانند، بلوار کشاورز با شکلی متفاوت از آنچه به یاد دارم، می خواهم نشان دهم که نمی ترسم...صدای جیغ دو زن که به زور در ماشین سوارشان کرده اند، صدای جیغ می آید، در گوشم صدای جیغ می پیچد و من از خواب می پرم...

همزاد

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

مجلس


شعار انحلال مجلس در صد و دومین سالگرد انحلال مجلس توسط لیاخوف روسی شنیدنی است...
مقایسه کنیم خودمان را 100 سال قبل تر و اکنون... عکسی از وقایع دیروز نگذاشتم که ذهن همه پر از عکس های دیروز هست.

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

رزا2

روی سکو نشسته ام که رزا در آغوشم می آید، دستش را می گیرم و با هم راه می رویم و راه می رویم و از دایی حرف می زنیم، از اینکه دایی بالاخره می آید، می گویم به دایی بگو برایت از پشت گوشی آواز بخواند، همان آواز معروف کوچه... هنوز تمام نکرده ام که خودش با شوق می گوید کوچه بالایی دختری می شینه...
من از قوت نفسش به سمیه می گویم از آواز خواندن از پایین ودامنه تا قله... همه راه حرف از اوست تنها به ملاقات حضوری که می رسیم رزا می ترسد.. می ترسد از اینکه امروز ملاقات حضوری باشد و زن او را شبیه مادرش بگردد. رزا ترسیده است آنقدر که نخواهد لمس دست های دایی را بر بدنش حس کند.
از خاطره رویا حرف می زند و من، من فقط به خاطره های این دختر کوچک فکر می کنم که پر از زندان و بیمارستان است... چه فرقی است میان من و او، میان تجربه های من و او...
روزها رفته اند، بیش از یکسال گذشته است، چقدر سخت می شود از چیز دیگری نوشتن وقتی که هنوز شما دربندید.
کتاب زنان در نظریه های اجتماعی و سیاسی را شروع کرده ام، توصیه می کنم به علاقه مندان به مطالعات زنان خواندنش را و پیش از آن حکایت دختران قوچان را که بسیار آموزنده است.

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

کویر


تا چشم کار می کند فقط کویر است و گاه بوته های خار، چشم های من همه پر از شن است و بوته های خار، خار در چشم من، خاری در چشم تو و دراز که می کشم فقط آسمان است و ستاره و قطره اشکی که نور ستاره بر آن افتاده است.
گفتم هر کسی با چیزی زنده است و من می خواهم با قلبم زنده باشم، آنت می گفت من با قلبم زندگی می کنم و دریغا که همه چیز دیگری می خواستند که زیستن با قلب خواسته ای است دشوار در جامعه ای که قلب نیز مشمول مقررات می شود.
من از ورای شیشه کویر را نگاه می کردم که ادامه پیدا می کرد از دو سوی جاده ای که گاه طرح دسته ای شتر این افق بی انتها را قطع و چشم را بی انتهایی کویر بازمی داشت...
ستاره باران بود آسمان، مثل ستاره های شهر من که اگرچه کویری نیست اما آنقدر هست که بشود مدتی را وقف آسمان و راه شیری و دب اکبر و اصغر کنی...
م.آ گفت این راه شیری است و من به این هاله ابری نگاه می کردم و راه شیری که کشیده می شد در چشم من، در چشم های او و در چشم های همه کسانی که آن لحظه به آسمان خیره شده بودند...
روی شن ها اسم تو را می نویسم و اسم مصطفی را، انگار که حاضر باشید در کویر، می دانم که چقدر طبیعت را دوست داری و حالا فقط طرحی از کویر در خیال تو مانده است، گفتم چشم هایم را قرض می دهم تو با چشم های من می بینی هجوم اینهمه شن را بر رمل های کویر، بی انتهایی کویر را تو در چشم های من ببین.
مرد می گوید زنده نگه داریم یاد دوستانی را که در جمع ما نیستند، دوستانی که نیستند می خواستند که باشند..
می خواستم که با قلبم زندگی کنم، می خواهم که با قلبم زندگی کنم این کلام منقطع را جدی نگیر از این احساس تکه تکه است که کلمه قطع می شود.



همزاد

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

25 خرداد

یکسال گذشت.
می بینی دوست من یکسال است که تو در حبسی.
صبح همه اش حرف از عصر بود و تقاضای مجوز راهپیمایی و هماهنگی در پشت درهایی که کوچکترین صداها را ضبط می کردند، من هماهنگ می کردم تا تو تلفن زدی که مصطفی آمده است و تو هم نزدیک تهرانی، دعوت من بود برای آمدن به خانه مان و چه ساده بودیم که فکر می کردیم هیچ اتفاقی نمی افتد که خود را در دایره رجال سیاسی نمی دیدیم، حتی مصطفی هم که گاهی برای دفاع از حق تحصیلش می آمد بیشتر برای ما یک عضو معمولی بود و یک فعال معمولی و بعدها در سلول می خندیدیم که نمی دانستیم این بچه 62 ای اینقدر مهم بوده بابا این که فقط شوخی می کرد و...
می بینی چاملی یکسال گذشته است، یکسال از روزی که به سمت تهران راه افتادی و در سکوت مسیر انقلاب تا آزادی را پیمودی...
یکسال یعنی 365 روز و فکر می کنم به این وقفه یک ساله در زندگیت و تجربه هایی که آموخته ای...
امیدوارم که زودتر بیایی هم تو و هم مصطفی که آمدن شما بزرگترین خواسته ی امروز ماست.

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ناهید

صبح که بیدار می شوم همه اش به فکر ناهیدم...
به م. آ می گویم مدت هاست که به ناهید زنگ نزده ام و این بی انصافی در این شرایط که مجید در کنارش نیست من هم تنهایش گذاشته باشم.
امروز که با هم حرف می زنیم می گوید که تصمیم دارد کل وسیله های خانه اش را بفروشد من فقط می گویم شاید راهی ...
راهی نیست! این را ناهید می گوید و درصدد است که همه وسایل را رد کند بابت قروضی که در نبود مجید...
مجید نیست این روزها و ناهید دارد یادگارهای این سال ها با مجید را می فروشد.
پول نداشتن بدترین زمانش این است که تو را از کمک به دوستی بازمی دارد...
شما اگر می خواهید تماس بگیرید با من تا وسیله های ناهید و مجید را با قیمت بهتری بخرید که لااقل سمسارها نفع زیادی نبرند.
وقت کم داریم تا جمعه می خواهد همه وسایل را رد کرده باشد پس وقتی باقی نمانده...
یاد ناهید می افتم وقتی با هم برای ملاقات می رفتیم، وقتی لباس می بردیم برای مردانی که در بند بودند و نیازمند لباس هایی که ما باید تهیه می کردیم. من یاد ناهید می افتم و همه دلسوزی هایش، همه حرف هایش که حاج آقا شوهر من محترم است این برخورد با او...
حالا ناهید می خواهد که وسایل را بفروشد..
بیش از این نمی نویسم مایلید بخرید یا نه؟؟؟؟؟؟

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

نفس

همینجور که می دویم می گوید نفس بکش به عمد نفس بکش از شش ها، شانه ها را بالا بگیر، کمر را صاف کن، شانه ها کمی شل و بگذار دست ها تاب بخورد، فراموش نکن که دست ها را مشت کنی، به پاهایت دقت کن کمی با پنجه پایین بیا، حواست به پای چپت باشد، سر را بالا نگه دار...
مرد می گوید نفس بکش، مرد داد می زند نفس بکش، مرد ضجه می زند که نفس بکش و از دهان زن تنها خون است که بیرون می ریزد چون ندا آخرین نفس ها را برای ضجه های مرد می کشد...
من همینجور می دوم و سر را بالا نگه می دارم، کمر را سفت می کنم و شانه ها را شل و کمی توجه به پنجه پای چپ و نفس می کشم، به عمد و بلند نفس می کشم و هوا را به درون می برم تا خسرو بداند که به دستورهایش ارج می نهم...
نفس های عمیق می کشم، سرم را بالا می گیرم و چند نقطه سیاه بر آسمان...دویدن در آرامش و دویدن در اضطراب، دویدن و دویدن و ناگهان نفس کشیدن قطع می شود... حتی تو هم نمی توانی نفس کشیدن زن را به او بازگردانی.

همزاد

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

امید


اینکه چطور می شود که از همه کنده می شوی، اینکه در چه مقطعی روی می دهد که هر صدایی تو را برآشفته می کند، چه می شود که به خواب می روی، چه می شود که در میان همه احساس تنهایی و بیزاری می کنی؟؟؟؟؟


چه می شود ؟ مرد می گوید همزاد نگران نباش این مقطعی است و زمانی پیش می آید و بعد دوباره همان حالت بازگشت و طبیعی... مدتی است که در من مانده و بیرون نمی رود. چه اتفاقی در درون من می افتد و چه اتفاقی در مرد و دیگران که چنین ما را جدا می کند از همه آنچه که در پیرامون ماست...
11 خرداد هم از راه رسیده است ما ذره و ذره و لرزان روزها را سپری می کنیم تا روزهایی که می رسند در عین ناامیدی شاید احمقانه است که امیدوار بنمایی. می ترسم و امیدوارم، می ترسم و ناامیدم، می ترسم و می ترسم و باز چیزی درون من می گوید نترس فردا شاید بهتر از امروز باشد. ناامیدم و امیدوار.
دنیایی است بین امید و ناامیدی غلتیدن.



همزاد