سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ناهید

صبح که بیدار می شوم همه اش به فکر ناهیدم...
به م. آ می گویم مدت هاست که به ناهید زنگ نزده ام و این بی انصافی در این شرایط که مجید در کنارش نیست من هم تنهایش گذاشته باشم.
امروز که با هم حرف می زنیم می گوید که تصمیم دارد کل وسیله های خانه اش را بفروشد من فقط می گویم شاید راهی ...
راهی نیست! این را ناهید می گوید و درصدد است که همه وسایل را رد کند بابت قروضی که در نبود مجید...
مجید نیست این روزها و ناهید دارد یادگارهای این سال ها با مجید را می فروشد.
پول نداشتن بدترین زمانش این است که تو را از کمک به دوستی بازمی دارد...
شما اگر می خواهید تماس بگیرید با من تا وسیله های ناهید و مجید را با قیمت بهتری بخرید که لااقل سمسارها نفع زیادی نبرند.
وقت کم داریم تا جمعه می خواهد همه وسایل را رد کرده باشد پس وقتی باقی نمانده...
یاد ناهید می افتم وقتی با هم برای ملاقات می رفتیم، وقتی لباس می بردیم برای مردانی که در بند بودند و نیازمند لباس هایی که ما باید تهیه می کردیم. من یاد ناهید می افتم و همه دلسوزی هایش، همه حرف هایش که حاج آقا شوهر من محترم است این برخورد با او...
حالا ناهید می خواهد که وسایل را بفروشد..
بیش از این نمی نویسم مایلید بخرید یا نه؟؟؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: