شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

کویر


تا چشم کار می کند فقط کویر است و گاه بوته های خار، چشم های من همه پر از شن است و بوته های خار، خار در چشم من، خاری در چشم تو و دراز که می کشم فقط آسمان است و ستاره و قطره اشکی که نور ستاره بر آن افتاده است.
گفتم هر کسی با چیزی زنده است و من می خواهم با قلبم زنده باشم، آنت می گفت من با قلبم زندگی می کنم و دریغا که همه چیز دیگری می خواستند که زیستن با قلب خواسته ای است دشوار در جامعه ای که قلب نیز مشمول مقررات می شود.
من از ورای شیشه کویر را نگاه می کردم که ادامه پیدا می کرد از دو سوی جاده ای که گاه طرح دسته ای شتر این افق بی انتها را قطع و چشم را بی انتهایی کویر بازمی داشت...
ستاره باران بود آسمان، مثل ستاره های شهر من که اگرچه کویری نیست اما آنقدر هست که بشود مدتی را وقف آسمان و راه شیری و دب اکبر و اصغر کنی...
م.آ گفت این راه شیری است و من به این هاله ابری نگاه می کردم و راه شیری که کشیده می شد در چشم من، در چشم های او و در چشم های همه کسانی که آن لحظه به آسمان خیره شده بودند...
روی شن ها اسم تو را می نویسم و اسم مصطفی را، انگار که حاضر باشید در کویر، می دانم که چقدر طبیعت را دوست داری و حالا فقط طرحی از کویر در خیال تو مانده است، گفتم چشم هایم را قرض می دهم تو با چشم های من می بینی هجوم اینهمه شن را بر رمل های کویر، بی انتهایی کویر را تو در چشم های من ببین.
مرد می گوید زنده نگه داریم یاد دوستانی را که در جمع ما نیستند، دوستانی که نیستند می خواستند که باشند..
می خواستم که با قلبم زندگی کنم، می خواهم که با قلبم زندگی کنم این کلام منقطع را جدی نگیر از این احساس تکه تکه است که کلمه قطع می شود.



همزاد

هیچ نظری موجود نیست: