جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

نامه به یله

دوست عزیزم سلام؛
دیروز غروب که به خانه آمدم، مادرم گفت که کسی تماس گرفته که خوب حرف نمی زده است. می دانستم که می خواهی تماس بگیری، این را هم گفته بودی که فارسی را سخت حرف می زنی، به همین خاطر وقتی به شماره انداز تلفن نگاه کردم و شماره ای ناشناس دیدم، اولین احتمالم تو بودی. اما باورم نمی شود که نتوانی زبان مادری مان را فراموش کنی. به خودم می گویم لابد دوری مسیر و گسستگی های خط ها موجب شده که او درست متوجه حرف های تو نشود. به هر حال.
از احوال ما اگر بپرسی همه خوبیم. یعنی بد نیستیم. این روزها ایران عید نوروز است. باید می دیدی چطور روزهای آخر اسفند مردم بدون توجه به انتخابات و نتایج آن در تدارک عید بودند. پدرم انگار نه انگار که تورم کمر شکن پایش را خم کرده باشد، باز آجیل و شیرینی خریده بود و اصرار داشت که دو تا ماهی قرمز بزرگ در تنگ کوچک باشند. گیرم یکی از ماهی ها همین دیروز مرد و دیگری همه اش هوا از فضای تنگ بالا سرش التماس می کند. حسابی یاد شعر «بوی عیدی، بوی توپ... »فرهاد می افتم.
راستی یادم نبود آن جا بهار نیست و اصلن عید نیست، در مورد اختلاف های نیمکره ها فقط در کتاب جغرافیایی یا علوم دوم یا سوم راهنمایی خوانده بودم. آخر تو که خوب می دانی، ما زیاد هم جهانی نیستیم. درهای قبیله ی ما به فراسو ها بسته است و ما همه چیز را از پشت فیلترها می بینیم. می بینیم که چطور آمریکای جهانخوار می خواهد ما را نابود کند، غرب فاسد می خواهد زنان و جوانان ما را مثل آنجا به ابتذال مواد مخدر و سکس بکشاند. راستی مواظب خودت باش. اینجا می گویند آن ها می خواهند مغزهای ما را بدزدند و به کثافت بکشند. یک وقت هایی می ترسم بلایی سرت بیاورند، خب تو نمی دانی، اما من به لطف تلویزیون و کیهان فهمیده ام که آن جا یکسری آدم نمای بی شرم، صبح تا شب در حال نقشه کشیدن برای سوءاستفاده از ما هستند.
فیلم می سازند، کتاب می نویسند، به مقدسات ما اهانت می کنند، شانتاژ می کنند و در رسانه هایشان آدم ریشوهای خوب ما را مسخره می کنند. این طورها هم که می گویند نیست. اینجا خیلی هم گران نیست. کسی در خیابان در گوش زنان نمی زند، دانشجوها به زندان نمی افتند، رنگ های شاد ممنوع نیست. چه کسی گفته که در سال گذشته حدود پانزده نشریه و مجله را بستند؟ اینجا دموکراسی حاکم است، مردم به رهبر عشق می ورزند، انتخابات آزاد است، زنان به اختیار و به خاطر حفظ عفت چادر به سر می کنند(بگذریم از آن تن لش های خودفروخته ای که خودشان را مثل میمون می کنند)، از تورم خبری نیست و ما هر روز پول نفتی را که دم خانه توزیع می کنند، در بانک می گذاریم تا شاید چهار ماه دیگر بتوانیم خانه ای در جنوب شهر اجاره کنیم. شاید. آخر با چهار میلیون پول پیش و برجی دویست هزار تومن به زور یک آلونک پیدا می شود.
باورت نمی شود اگر ببینی چطور پوزه ی استکبار جهانی را با انرژی هسته ای به خاک مالیدیم، در دانشگاه شان آبرویشان را بردیم. خدا یک رئیس جمهور به ما عطا کرده که ته مانده ی لیوانش هم مقدس است، دورش همیشه هاله است و عکاس ها یک لحظه آرامش نمی گذارند. در مهار سرما چنان عمل کرد که فقط چند صد نفر مردند. همین طور در مورد بنزین. حالا گیرم چند نفر از اراذل و اوباش چند پمپ بنزین را آتش زدند، خدا را شکر به همت نیروی انتظامی آن ها هم ادب شدند. یکسری شان سنگسار شدند، یکسری هم آن قدر ایمان شان قوی شد که در حضور سردار نیروی انتظامی، دسته جمعی و عریان نماز شکر به جای آوردند.
خلاصه اوضاع ما خوب است. آن قدر خوب که استادهای دانشگاه را به دیگر کشورها صادر می کنیم و همین طور انقلاب مان را. این را آن جاسوس هایی که در تلویزیون به انقلاب مخملین اعتراف کرده اند هم گفتند. متحدینی یافته ایم که نمونه ندارند: کاستاریکا، بنگلادش، کره شمالی، روسیه، چین، لیبی، کوبا، غیر متعهدها، اندونزی و ... . البته این استکبار بی پدر و مادر یک جوری وانمود کرد که انگار روسیه و چین قطعنامه را علیه ایران امضا کرده اند. مگر می شود؟ تو بگو. در تاریخ ما سابقه داشته که روسیه به ما خیانت کند؟ من که به یاد نمی آورم.
لابد این ها را در سایت ها و وبلاگ ها می خوانی. اما حواست جمع باشد، به حرف های آن ها گوش نکن. اگر خبر درست و حسابی خواستی سایت کیهان هست. نه، ناراحت نشو، حالا سردبیر کیهان شده وزیر ارشاد. همو بود که خواست برای حفظ شان فرهنگ و ادب، فیلم سنتوری پخش نشود. سینما شده پر از عشق و خنده. نمایانگر کامل روحیه ی مردم. دیگر نه تقوایی خائن فیلم می سازد و نه کیمیایی لومپن. البته سال گذشته این مردک بهایی، منظورم بیضایی است، یک تئاتر ساخت که به کام سگ نمی ارزید: افرا. با بازی همیشگی زن هرزه اش. آن یار غار ابلهش، رحمانیان را می گویم، هم با چند بازیگر فاسد خراب جلوی تئاتر شهر بلبشویی راه انداخت که بیا و ببین. بگذریم. این ها نمایانگر میزان رافت اسلامی نظام ماست، وگرنه این تفاله های رژیم سابق باید از دم به همراه آن چند هزار نفری که در زندان اعدام شدند، به درک واصل می شدند تا با سیاه نمایی هایشان حال مردم را خراب نکنند.
تازه ما هنوز هم شهید داریم. این نشانگر زنده بودن خون ماست. نه، منظورم چند هزار کشته ی هر ساله ی جاده ها یا پروازهای بی انتها نیست، یا آنها که در زندان می میرند یا مجروحینی که در بیمارستانها از فرط بی توجهی تلف می شوند. همین چند روز مانده به عید، یک اتوبوس که داشت جوان ها را از خاک پاک و مقدس جبهه ها می آورد، تصادف کرد و بیست و دو جوان زغال شدند. می خواستند جسد ناشناس این عزیزان را در گوری دسته جمعی دفن کنند. خانواده ها به تحریک عوامل بیگانه، مانع شدند و خودشان را از این فیض اقدس محروم ساختند. خب شهادت هم سعادت می خواهد.
خلاصه اینجا با زمانی که تو رفتی تومنی صنار فرق کرده است. جوانها در جشن ملی پیروزی هسته ای را به همراه چهارشنبه سوری جشن می گیرند و کشور عزیزمان به سرعت به سمت پیشرفت و ترقی در حرکت است. از یکسری تفاله ی اصلاح طلب و افراد بدخواه در قوه ی قضائیه که بگذریم، همه چیز خوب است و دولت و مجلس و دیگر نهادها همه یک رنگ شده اند: سیاه.
بهتر است سرت را با این حرف های خسته کننده ی سیاسی به درد نیاورم. چه کار کنم. خودت همیشه کرم سیاست داشتی و برای آزادی گنجی در میتینگ ها شرکت می کردی. حالا هیچکس برای آزادی دانشجویان یا عمادالدین باقی یا فعالان زن تحصن نمی کند. یعنی تحصن هم دیگر تمام شد، چون لزومی برای آن نیست. حالا ما به خوبی درس می خوانیم و هر وقت اراده کنیم، می رویم سر کار. هر دو هفته ی یک بار با همه ی بچه ها می رویم کوه. مثل همان وقت ها. یادت هست؟
من زنگ می زنم و از حنا شماره ی آقای سرایی را می گیرم، با او قرار می گذاریم ساعت 7 جلوی مینی بوس های خرقان. بعد غروبش با رابینسون و نوبادی می رویم وسایل می خریم. بیشتر وقت ها کالباس می خریم، با سس قرمز و سفید. دو تا هم نوشابه ی خانواده، سر جمع خرج ها طوری که سهم هر کس دو هزار تومن شود. فرقی نمی کند، یک هفته قطار زرشک، یک هفته اولنگ، یک بار ابر، دیگر بار موجن، یک بار هم تاش. وسط هفته هم یکسره در خرقان پلاسیم. البته اتاق کوچک را دیگر به ما نمی دهند. درخت های محوطه را هم قطع کرده اند. سربازها عوض شده اند، عوضی شده اند. بداخلاق و عبوس. دیگر با ما چای نمی خورند. آب کوچه باغ قطع شده و ک... نمی تواند تو را خیس کند. شازده کوچولو هم دلش گرفته است. دیگر شلوار جین رنگ رنگی اش را نمی پوشد. چه فایده؟ اگر بپوشد دستگیرش می کنند. مجبوریم برویم کوچه باغ. البته درخت های کوچه باغ را قطع کرده اند و جویش را سیمانی. اما می شود که کنار بید بساط کنیم و شاملویی بخوانیم. پن، فلوتی بزند و من باز غرغر کنم و فلسفه ببافم. از حقوق زن بگویم و از سکس، بی پرده و تو بخندی و تنسی به من فحش بدهد و چاملی لب هایش را گاز بگیرد. نوبادی بخندد و پت و مت با هم پچ پچ کنند. بعد باران می بارد و درهمان مه غلیظ حنا آبگوشتش را می سازد. در یک دیگ به آن بزرگی! شاید هم باران نیست، اشک است.
امسال انتخابات جای تو خالی بود. خیلی ها می گفتند نباید رای بدهیم. من و همزاد هر جا رفتیم داد زدیم که رای بدهید. به فکر کرایه ی خانه ای بودیم که سه سال است برایش هم تحقیر می شویم و هم کوچک. کسی رای نداد، یا اگر داد اهمیتی به حال رای سازی ها نداشت. دیگر نشد ستاد بزنیم و یار دبستانی را جار بزنیم، با آن کاورهای قرمز و صورت سفید رزازان. امسال امیدی هم نبود. اما امید را باید ساخت. مگر نه؟ این را از خودت یاد گرفتم. وقتی بعد از یک سال نبودن در شاهرود، با همان قامت کوتاه، اما استوار بازگشتی و به من برای پنجره مقاله دادی. یادت هست چه اصراری داشتی که از مقاله کلمه ای کم و زیاد نشود؟ من یادم نمی رود. آن روزها مهدی و آمنه زنده بودند. خانه ی شما در پیشوا بود. هنوز دوستی گلدکوئستی نشده بود و سجاد و سعید هم خانه های من بودند. چقدر خندیدیم وقتی بچه فنچ دانشگاه آزادی آن جوک شمع و دهن کج ها را تعریف می کرد. من حتا عکسش را هم دارم. آن روز زن برادر و پسر دایی حنا هم بودند و در راه همه اش شعر می خواندیم. ما هم خانه ای ها روی سنگی قلیان می کشیدیم که یکی عکس گرفت. بعد همه شیرجه زدیم زیر آبشار. لباس های دخترها که به تنشان می چسبید، ما خجالت می کشیدیم. خاک بر سرم.
حالا تو نگاه نکن که وبلاگ خلوت شده است، خب همه کار دارند. بعضی ها زن گرفته اند، بعضی ها هم شوهر. بعضی ها را هم شوهر گرفته است. شوهر بعضی ها هم ما شده ایم. خلاصه خر تو خر شده است. می بینی، آدم بشو نیستم. مثل همان روزها بی ادب و دهن لق. اما باور کن مثل همان روزها گاهی گرفته می شوم. گاهی همه چیز را ول می کنم و تنها سوار مینی بوس می شوم و می روم خرقان. بعد روی سکوی کنار آرامگاه آن قدر به افق خیره می شوم که خیسی صورتم خشک می شود. بعد بچه ها می آیند. آن ها که سماع می کردند می آیند، آن ها که خودشان را به درخت ها می مالیدند، می آیند. آقا سید با لباس سفید بلند و ریش صافش می آید، وحید و آقای غلامی. تو می آیی، همزاد می آید، حنا می آید، نوبادی، ک...، تنسی، چاملی، رابینسون، مهدی.س، علی.پ، سعید د، سجاد، دوستی، فیزیکی های هشتاد با آن دخترهای پر شر و شور و خنگ، علی.ل با م، پت و مت، پن، حسام و ... با هم بساط آش را بر پا می کنیم، بساط قلیان، بساط خنده، بساط مسخره بازی، بساط شعر خوانی و بحث های روشنفکری. به ریش دنیا می خندیدیم، به ازدواج، به چادر، به پدر و مادرها که دهنمان را سرویس کرده بودند، به نمره های زیر چهارده، به فروهنده و به حماقت دیگر اساتید. می خندیدیم. هر کس دفتری داشت که به بقیه می داد تا در آن بنویسد. شعر، جمله ی قشنگ، خاطره. تو می نوشتی: اگر الف ب را دوست داشته باشد و ب ج را، آن وقت اگر ج با الف بخواهد بخوابد چه می شود. من همیشه حرصم می گرفت از این دقتی که تو از عشق سراغ می گرفتی. می گفتی می شود دو نفر را همزمان دوست داشت. از همه نظر سنجی می کردی: مینا، تنسی، پریسا و... . بعد با هم می رویم حجت تا جگر بخوریم، می رویم نمایشگاه نقاشی، آبشار، آموزشگاه کامپیوتر، تو برایمان کلاس دموکراسی گذاشته ای، می رویم جاده سلامت. همه تیپ می زنیم و می رویم شاه بیگیان. یا یک رستوران دیگر، قرار است تنسی شام بدهد، شاید هم چاملی بستنی مهمان کرده است، شاید هم... با ماشین تو می رویم تله کابین، کاخ سعد آباد، موزه ایران باستان، پارک لاله، ظهیر الدوله و با پانصد تومن پیرزن خرفت را راضی می کنیم تا همزاد برایمان بخواند: همه ی هستی من...
خسته ات کردم. ببخشید. می خواستم بگویم بر نگرد. اینجا ما گرفتار شده ایم. اینجا وطن در جمله های کلیشه ای تلویزیون به واژه ای پوچ و میان تهی بدل شده است. اینجا دین یا شده یک تابو، یا اسمشو نبر، بعضی ها جاها برای نماز نخواندن و بعضی جاها برای نماز خواندن مسخره و توبیخ می شوی. اینجا خبری از امر مقدس نیست، اینجا موسیقی، تئاتر و فیلم ممنوع است. اینجا جلوی پاساژها و در میدان ها آدم از ماموران برقراری امنیت می ترسد. اینجا دوستان ات به تو طعنه می زنند، چون مجبوری برای آن که برده ی پدر نباشی، برده ی یکی دیگر باشی. اینجا هر چه می دویم آخر ماه دویست هزار تومن می اندازند کف دست مان و سر آخر دوستان ات متلک می اندازند که خودفروشی کرده ای، اندیشه فروشی. راست هم می گویند. یعنی اگر آن ها نگویند وجدانت که می گوید. او را نمی توانی انکار کنی. این جا اگر به کسی بگویی کتاب بخوان مضحکه می شوی و ملانقطی ابله خوانده می شوی. اینجا بساط کمونیست های دو آتیشه، با دویست و شش های خوش رنگشان داغ است. از آن طرف هم کسانی هستند که فوق لیسانس برق دارند اما عدالت خواه شده اند و می خواهند همه چیز را اسلامی کنند.
بر نگرد، اما زیاد هم ناراحت نباش. ما زنده ایم، ما خوبیم. گیرم سخت تر شود، مثل زیمبابوه و کره شمالی و کوبا که نمی شود. به هر حال ما فرهنگ داریم، حافظ و فردوسی و ابن سینا و نیما و شاملو. ما سینما داریم، ما نقاشی داریم، روشنفکر داریم، با سواد تا دلت بخواهد، امثال تو زیادند که می روند ینگه ی دنیا و با پول و سوادشان بر می گردند و ما را آدم می کنند. همه با مدارک عالیه. این طوری نمی ماند. یعنی نمی شود که بماند. وضع ما از عراق و افغانستان هم بهتر است. ما مغولها و عرب ها و ترک ها را عادت کرده ایم، گیرم خودمان هم مغول و عرب و ترک شده باشیم. چه فرقی می کند. مهم این است که زنده ایم و نفس می کشیم. ما می توانیم عشق بورزیم. می توانیم لااقل در میان خش خش های یک تلفن به هم اظهار عشق کنیم. لااقل با نگاهمان. ما به حداقل ها عادت کرده ایم. اما آرام هم نیستیم. کتاب می خوانیم، هر کس در حوزه ای که کار می کند، سعی می کند بهترین باشد. روح آزادش را تا جایی که می خواهد نفروشد. سعی کند ... . چه می دانم. بسه دیگه. خسته ت کردم. آنجا که عید نیست، اینجا عید است. اما عیدت مبارک.
«ایکاش آدمی وطن اش را
همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست»

هر جا هستی پاینده باشی و سر زنده
و با امید.
م.آ.

بعدالتحریر: این نوشته زمانی نوشته شد که تو زنگ زدی. راستش مردد بودم که بعد از گفت و گوی ده دقیقه ای آن را در وبلاگ بگذارم. اما در نهایت تصمیم گرفتم این کار را بکنم. شاید ... . نمی دانم. می گذارم دیگر.

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

چند بار نوشتم و چند بار حذف کردم .هنوز خیسی نوشته ای که در روز روزگاری شاهرود خوانده ام بر صورتم هست ،ولی شادم،چمدان را بسته ام و باید بروم!به شهرم جایی که هنوز همزاد آنجا هست و هنوز از دیدن هم خوشحال می شویم و او که شاد نیست.
شکوهی در جان ام تنوره می کشد
گویی از پاک ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی در کشیده ام.
در فرصت_ میان_ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی می کنم-
دیوانه به تماشای من بیا!
نوروز مبارک!
حنا

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

چهارشنبه سوری

روزهای پایانی سال هشتاد و شش است. سالی که در آن اتفاق مهمی در ابعاد سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی رخ نداد. ریز و درشت رویدادها از مرگ و میرها تا زاد و رودها را می توانیم در ویژه نامه های رنگارنگی که روزنامه ها منتشر کرده اند بخوانیم.
این جا فقط خواستم درد دلی کنم با دوستان معدودی که در این وبلاگ مانده اند. پاینده برای من تنها یک هویت مجازی نبوده و نیست. پاینده همان حوزۀ عمومی است که همیشه از ما دریغ شده است. همان کافۀ کوچک و صمیمی ای که با بهترین دوستان ام در آن، گیرم به طور مجازی، گرد هم می آییم و از روزگار و زمانه درد دل می کنیم. این درد دل ها هم مثل دردهای واقعی زندگی، همه جوره هست، از سیاسی و اجتماعی گرفته تا شخصی و خانوادگی. در پاینده همیشه سعی کرده ام مهمترین های اخبار روزگار را از چشم اندازی شخصی نگاه کنم. مهم ترین ها از نگاه خودم. این باعث می شده تا ضمن تمرین مکالمه، از بهترین دوستان ام در اطلاع باشم و حرف های خوبشان را بخوانم و گوش کنم.
داستان هم از وبلاگی دیگر به نام سوتی نامه شروع شد. آنجا البته شوخی تر از این جا بود، شاید چون زندگی دانشجویی چنین اقتضاء می کرد. اما حالا همه سراغ زندگی خودشان رفته اند و با مشکلات واقعی درگیر شده اند. دیگر دشمن من هویتی انتزاعی به نام استبدادی که نمی دانم کجاست نیست. بلکه خصم امروز من گرانی است، نیروی انتظامی که در خیابان به سر و ریختم گیر می دهد، حماقت کسی است که مطالعه نمی کند و فقط غر می زند و خودم. خودم بزرگترین خصم من شده است. از اینها بگذرم.
در سالی که گذشت خیلی ها خودشان را خوب به نمایش گذاشتند. در این وبلاگ جز معدودی، بقیه دیگر نیستند. راستش بر خلاف نظر دوستی که از این رفتارها دل آزرده شده بود، همیشه می گویم مهم نیست. لابد آن که نمی آید، لزومی نمی بیند که بیاید. شاید اینجا را خسته کننده می بیند. شاید چیزی را که واقعن می جسته، در جای اصلی اش پیدا کرده است. شاید ما چیزی برای دوستی با او نداشته ایم یا بالعکس. مهم نیست. همین که هست برای من کفایت می کند. بقیه با خودش. زمانی فکر می کردم باید مسئول دیگران بود، اما انگار دیگران نمی خواهند. یعنی این ویژگی زمانۀ جدید است که هر کس مسئول خودش است. یوزر و پسورد اینجا دست همه هست. اگر نمی نویسند، لابد حرفی ندارند، لابد... . به من چه که گمانه زنی کنم؟
سال جدید با شکوفه های نو آغاز می شود. شکوفه هایی که از هیچ کس برای روییدن اجازه نمی گیرند و با ضرورت نهفته درکردارشان، آزادی را به نمایش می گذارند. سال نو با گرانی، استبداد سیاسی، انسداد فرهنگی و اشاعۀ فساد آغاز می شود، اما این همه هست و من امیدوارم. سال خوبی داشته باشید دوستان.

با امید
م.آ.

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

انتخابات

میدان ولیعصر پر از آدم است و لابلای جمعیت جوان هایی که کارت ها و پوسترهای تبلیغاتی را پخش می کنند، جوان هایی مودب و دانشجو. طرفداران مشارکت کاور رنگی پوشیده اند و کارت«یاران خاتمی» را پخش می کنند. یاد سه سال پیش می افتم که همزاد مسئول بخش زنان مشارکت شاهرود شده بود و برای معین تبلیغ می کردیم. یاد آن روزهای از صبح تا شب که همه بودند: حنا، نوبادی، یله، آ. م، جوان های شاهرودی، شازده کوچولو، پن و ... . چه روزهایی بود. در و دیوار ستاد پر بود از شعرهای شاملو: آه اگر آزادی سرودی می خواند، کوچک همچون گلوگاه پرنده ای...، تو را و همگان را بر نطع سیاه نشاندند و گردن زدند...، هراس من باری همه ز مردن در سرزمینی ست...، زاری بر باغچه بس تلخ است... و ... .با آن کاورهای قرمز و بحث های داغ و یاردبستانی که بیست و چهار ساعته بود. با مینی بوس رفتیم روستاهای اطراف شاهرود و آنجا نزدیک بود کتک بخوریم و ... و احمدی نژاد رای آورد. اشک های ما را آب جوی کوچه باغ خرقان به دور دورها می برد... .
دیشب یاد این همه افتادم و با همزاد هر دو هوای ستاد کردیم. گفتیم برویم دفتر مرکزی مشارکت. خیابان سمیه خلوت بود و انگار نه انگار که دو روز دیگر انتخابات است. دوستم مجید، دعوتمان کرد در یکی از اتاق ها نشستیم. همه چیز بوی مرگ می داد. نه از شاملو خبری بود و نه از بحث، ساختمان خالی بود. او آرام و شمرده از وخامت اوضاع می گفت و ما هر از گاهی فقط سری از نومیدی می جنباندیم. می گفت که شرکت ما در انتخابات تنها برای زنده ماندن است. برای دچار نشدن به وضع نهضت آزادی و جبهه ملی و ... . وقتی بیرون زدیم، فقط این گرمای دست همراهم بود که آرامشی می داد و امیدی.
با امید.
م.آ.
انگار پناه می آورد.
زن عموی مادرم مرد .زن آقا عمو!
تنها، در خانه ای تجملی اش در نزدیکی پارک،خانه ای که در بچه گی برای روضه فاطمیه به آنجا می رفتم !همیشه او در یک وضعیت دیده می شد،تکیه زده بر مبل قدیمی سلطنتی با عصای کنده کاری از چوب فلان درخت ...،که همه باید برای دست بوسی و عرض احترام کنار صندلی می نشستند و بعد از خوش و بشی کوتاه هر کس روی صندلی خودش می نشست!
زنی که در روزهای نه چندان دور از او می ترسیدم.
آق عمو را هیچ وقت ندیدم !فقط عکس او همه جا بود مردی بلند قد کمی فربه ،کروات سیاه باریک وبا نگاهی مغرور، چیزهایی که از او می دانم همه را مادرم برایم میگفت ،می گفت مصدقی بوده و بعد از کودتا چند سالی در زندان بوده و چند سالی هم در تبعید وبعد هم با سرم قندی که اشتباها به او زده می شود می میرد.
زن آق عمو هیچ وقت بچه نداشت مادرم میگفت به راحتی می توانست بچه داشته باشد ولی آق عمو هیچ وقت راضی نمی شده که پیش برادر زنش که دکتر زنان بود برود،می گویند دکتر اخوت از بهترین و قدیمی ترین پزشکان زنان ایرانه ولی آق عمو هیچ وقت پیش او و هیچ دکتر دیگری نرفت.
مادرم از قدرت زن عمویش می گفت از دوران خیلی قبل هفته قبل که شاهرود بودم می گفت به دیدنش رفته و دیگر نمی تواند راه برود و همه می گویند کاش زودتر راحت شود.
و دو روز پیش زن آق عمو مرد.
نمی دانم چرا از زن آق عمو گفتم ،شاید چون تنها بودو خواستم از تنهایی اش در پاینده بنویسم که او هم پناه بیاورد!!!
حنا
تا صبح كه بشود بايد گرفتگي هاي پاهايم را بشمرم.
چپ،‌راست،‌چپ و راست با هم و بعد صبح كه بيدار مي شوم دنبال اتوبوس دويدن و بعد هجوم مردم و پايي كه لگد مي شود و پيرزن هايي كه با تمام اتوبوس را با چشم هايشان مي گردند كه يكي بالاخره برايشان بلند شود و بتوانند بنشينند.
همه اش چشم هايشان هست تا كتاب را ببندي و بلند شوي و يك تشكر و بعد دوباره لگد و كفش و برخورد تن ها و مرتب كردن مقنعه و پياده شدن.
گفت خوب است. گفتم استاد شوخي نمي كنيد از اين حرف كه خوب است؟
گفت آينده را بايد ديدو كاري كه در آينده صورت مي گيرد.
همه اين حرف ها بود و نهايت اينكه گفتم نمي دانم . مشكلي كه هست اين است كه نمي دانم چه مي خواهم باشم.

همزاد

دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶

رفته بودیم پیاده روی، برگشتنی بوی سیرداغ یه آش فروشی قدرت رفتن رو از ما گرفت و رفتیم تو. ‏یه مادر و دختر کنارمون نشسته بودن و مادرم سر حرف رو باز کرده بود. مادر هم سن مادر من بود، ‏خیلی پیرتر به نظر میرسید. عکسهای جوونیش رو نشون میداد. خیلی زیبا بود. از ظلم شوهرش ‏میگفت و اینکه حتی یک خوبی هم ازش به یاد نداشت. میگفت شوهرش خواننده ی مردمی و ‏معروفی بوده، اما ....‏
از دخترش میگفت که دانشجوی فوق لیسانسه اما خواستگارش کنترلش میکنه و دایم بهش گیر ‏میده، میگفت اینم مثل قبلیها به درد زندگی نمیخوره.‏
تو راه برگشت بودیم. یه دختر بچه حدود 16-17 ساله با دهن پر از خون در حال گریه کردن داد زد ‏که "موبایل دارید؟". بهش دادم. گفت: "میخوام زنگ بزنم به خواهرم بیاد دنبالم. وقتی رفتم خونه، ‏برادرم بهم گیر داده بعدش هم کتکم زده". بعد هم تعریف کرد که برادرش زنش رو طلاق داده و ‏نشسته تو خونه و شده بلای جون خواهرهاش. میگفت لیاقت اون زن رو نداشت. گفتیم به پلیس ‏زنگ بزن. گفت نه، آبروریزی میشه. گوشی رو داد و دوید و رفت.‏
اومدیم خونه، تلویزیون غیر قابل تحمله، میزنم رو ‏VOA‏ و معلوم میشه که فردا هشتم مارسه.‏
(با چند روز تاخير به دليل مشكلات فني!!)
nobody