پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

انتخابات

میدان ولیعصر پر از آدم است و لابلای جمعیت جوان هایی که کارت ها و پوسترهای تبلیغاتی را پخش می کنند، جوان هایی مودب و دانشجو. طرفداران مشارکت کاور رنگی پوشیده اند و کارت«یاران خاتمی» را پخش می کنند. یاد سه سال پیش می افتم که همزاد مسئول بخش زنان مشارکت شاهرود شده بود و برای معین تبلیغ می کردیم. یاد آن روزهای از صبح تا شب که همه بودند: حنا، نوبادی، یله، آ. م، جوان های شاهرودی، شازده کوچولو، پن و ... . چه روزهایی بود. در و دیوار ستاد پر بود از شعرهای شاملو: آه اگر آزادی سرودی می خواند، کوچک همچون گلوگاه پرنده ای...، تو را و همگان را بر نطع سیاه نشاندند و گردن زدند...، هراس من باری همه ز مردن در سرزمینی ست...، زاری بر باغچه بس تلخ است... و ... .با آن کاورهای قرمز و بحث های داغ و یاردبستانی که بیست و چهار ساعته بود. با مینی بوس رفتیم روستاهای اطراف شاهرود و آنجا نزدیک بود کتک بخوریم و ... و احمدی نژاد رای آورد. اشک های ما را آب جوی کوچه باغ خرقان به دور دورها می برد... .
دیشب یاد این همه افتادم و با همزاد هر دو هوای ستاد کردیم. گفتیم برویم دفتر مرکزی مشارکت. خیابان سمیه خلوت بود و انگار نه انگار که دو روز دیگر انتخابات است. دوستم مجید، دعوتمان کرد در یکی از اتاق ها نشستیم. همه چیز بوی مرگ می داد. نه از شاملو خبری بود و نه از بحث، ساختمان خالی بود. او آرام و شمرده از وخامت اوضاع می گفت و ما هر از گاهی فقط سری از نومیدی می جنباندیم. می گفت که شرکت ما در انتخابات تنها برای زنده ماندن است. برای دچار نشدن به وضع نهضت آزادی و جبهه ملی و ... . وقتی بیرون زدیم، فقط این گرمای دست همراهم بود که آرامشی می داد و امیدی.
با امید.
م.آ.

هیچ نظری موجود نیست: