دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶

رفته بودیم پیاده روی، برگشتنی بوی سیرداغ یه آش فروشی قدرت رفتن رو از ما گرفت و رفتیم تو. ‏یه مادر و دختر کنارمون نشسته بودن و مادرم سر حرف رو باز کرده بود. مادر هم سن مادر من بود، ‏خیلی پیرتر به نظر میرسید. عکسهای جوونیش رو نشون میداد. خیلی زیبا بود. از ظلم شوهرش ‏میگفت و اینکه حتی یک خوبی هم ازش به یاد نداشت. میگفت شوهرش خواننده ی مردمی و ‏معروفی بوده، اما ....‏
از دخترش میگفت که دانشجوی فوق لیسانسه اما خواستگارش کنترلش میکنه و دایم بهش گیر ‏میده، میگفت اینم مثل قبلیها به درد زندگی نمیخوره.‏
تو راه برگشت بودیم. یه دختر بچه حدود 16-17 ساله با دهن پر از خون در حال گریه کردن داد زد ‏که "موبایل دارید؟". بهش دادم. گفت: "میخوام زنگ بزنم به خواهرم بیاد دنبالم. وقتی رفتم خونه، ‏برادرم بهم گیر داده بعدش هم کتکم زده". بعد هم تعریف کرد که برادرش زنش رو طلاق داده و ‏نشسته تو خونه و شده بلای جون خواهرهاش. میگفت لیاقت اون زن رو نداشت. گفتیم به پلیس ‏زنگ بزن. گفت نه، آبروریزی میشه. گوشی رو داد و دوید و رفت.‏
اومدیم خونه، تلویزیون غیر قابل تحمله، میزنم رو ‏VOA‏ و معلوم میشه که فردا هشتم مارسه.‏
(با چند روز تاخير به دليل مشكلات فني!!)
nobody

هیچ نظری موجود نیست: