رفته بودیم پیاده روی، برگشتنی بوی سیرداغ یه آش فروشی قدرت رفتن رو از ما گرفت و رفتیم تو. یه مادر و دختر کنارمون نشسته بودن و مادرم سر حرف رو باز کرده بود. مادر هم سن مادر من بود، خیلی پیرتر به نظر میرسید. عکسهای جوونیش رو نشون میداد. خیلی زیبا بود. از ظلم شوهرش میگفت و اینکه حتی یک خوبی هم ازش به یاد نداشت. میگفت شوهرش خواننده ی مردمی و معروفی بوده، اما ....
از دخترش میگفت که دانشجوی فوق لیسانسه اما خواستگارش کنترلش میکنه و دایم بهش گیر میده، میگفت اینم مثل قبلیها به درد زندگی نمیخوره.
تو راه برگشت بودیم. یه دختر بچه حدود 16-17 ساله با دهن پر از خون در حال گریه کردن داد زد که "موبایل دارید؟". بهش دادم. گفت: "میخوام زنگ بزنم به خواهرم بیاد دنبالم. وقتی رفتم خونه، برادرم بهم گیر داده بعدش هم کتکم زده". بعد هم تعریف کرد که برادرش زنش رو طلاق داده و نشسته تو خونه و شده بلای جون خواهرهاش. میگفت لیاقت اون زن رو نداشت. گفتیم به پلیس زنگ بزن. گفت نه، آبروریزی میشه. گوشی رو داد و دوید و رفت.
اومدیم خونه، تلویزیون غیر قابل تحمله، میزنم رو VOA و معلوم میشه که فردا هشتم مارسه.
از دخترش میگفت که دانشجوی فوق لیسانسه اما خواستگارش کنترلش میکنه و دایم بهش گیر میده، میگفت اینم مثل قبلیها به درد زندگی نمیخوره.
تو راه برگشت بودیم. یه دختر بچه حدود 16-17 ساله با دهن پر از خون در حال گریه کردن داد زد که "موبایل دارید؟". بهش دادم. گفت: "میخوام زنگ بزنم به خواهرم بیاد دنبالم. وقتی رفتم خونه، برادرم بهم گیر داده بعدش هم کتکم زده". بعد هم تعریف کرد که برادرش زنش رو طلاق داده و نشسته تو خونه و شده بلای جون خواهرهاش. میگفت لیاقت اون زن رو نداشت. گفتیم به پلیس زنگ بزن. گفت نه، آبروریزی میشه. گوشی رو داد و دوید و رفت.
اومدیم خونه، تلویزیون غیر قابل تحمله، میزنم رو VOA و معلوم میشه که فردا هشتم مارسه.
(با چند روز تاخير به دليل مشكلات فني!!)
nobody
nobody
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر