شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

وقت

از صبح کار کرده ام، همین الان کمی فارغ شده ام...
چند روزی هست که بخواهم بنویسم اما فرصت نمی شود یا اینترنت در دسترس نیست. بالاخره هر چه بود نشد که بنویسم.
وقت که باشد، وقت که باشد و هیچکس و هیچ چیز نباشد. وقت که باشد و تو نیاز به تلف کردن وقت داشته باشی می شود به همه چیز فکر کرد از کودکی و گذشته تا امروز و بعد فردایی که می خواهد برسد.
وقت نداشتم، نیازی به تلف کردنش نبود، اما چرا این نقب به گذشته زده شد، به سه دختربچه ای که تپه های اطراف را به امید گنج زیر و رو می کردند.
گنجی پیدا نشده بود، فقط تکه هایی زغال سنگ که آن را چون شی ای ارزشمند با خود به خانه آورده بودند و به دنبال آشنایی که شاید از آنها طلا را بیرون بکشد.
وقت نیست، وقت نیست برای نوشتن، وقت نیست برای تلف کردن، حتی به نوشتن چیزی از گذشته، وقتی که وقت نباشد چه می شود کرد، جز اینکه نوشته را تمام کنی.
دیشب جشنواره بودم با چند دوست. دوستانی که همراهی می کنند در سختی و آسایش، خوب است که دوستانی داشته باشی که در مواقع سختی به کمک تو بیایند.
می بینی پراکنده می نویسم، پراکنده می نویسم این بار نه برای اینکه ذهنم پراکنده است که این را هم اضافه کن به این تنگی وقت و اینکه می خواهم از همه چیز بنویسم.
نه این بی قیدی ادامه دارد، من انگار دارم قیدها را یکی یکی بیرون می ریزم.
همزاد

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

سکوت

نگرانی برطرف شده بود، گفته بود که بعدها تعریف می کند، من دیگر پیگیر نشدم.
ساعت های آخر بود، یعنی از 5 هم گذشته بود که بر صفحه کامپیوتر نامش آمد، سلامی و بعد مروری بر گذشته، گفت باید عمیق تر نگاه می کردم... من گفتم شاید باید بیشتر رعایت می کردم...گفت باید بیشتر حرف بزنیم، من قبول کردم، گفت که چیزی برایم گذاشته که خوشحالم می کند... من اظهار خوشحالی می کنم از این که به یاد بوده است.
شب است و دراز کشیده ام، می خواهم حرف بزنم و از خودم می گویم، او از خودش و محدوده روابطش، من حرف نمی زنم، من فکر می کنم، من ساکت می شوم و می گذارم دود چشم هایم را پر کند.
من حرف نمی زنم، من پیگیر نمی شوم، من ساکت می شوم و سعی می کنم فکر نکنم.
پنجره اتوبوس در هر مسیر رفت و برگشت بارقه ای از اوین را قاب می گیرد، من در هر مسیر تلاش می کنم قاب را از هر پنجره به دیگری کش دهم.
هفته آینده این درس چهارساله تمام می شود، استاد می گوید نگران نباش اما فکر هم نکن که به شوخی برگزار می شود.
مرد به نام فامیل مرا می خواند و من آشنایی می دهم و اینکه صدایش را به جا آورده ام، سعی می کند که صبور باشد، صبور است و من فقط اظهار امیدواری برای آینده نزدیک ترین کسانش که کنون کنارش نیستند.
استاد آمده است، استاد آمده است و واکنش ها متفاوت، از هواداری سخت تا نقدهای سخت و بی خیالی و فکر نکردن.
استاد من خوشحال نیستم و نمی دانم که چه باید بگویم، که سعی می کنم حق بدهم و درک کنم شرایط تو را و شرایط منتقدین تو را و شرایط دوستانم را و بیش از همه حس خودم را...
بغضی که این روزهاست از آسمان امانت گرفته شده، آسمان می غرد، مرد کنار پنجره می نشیند و برای دوستانش می گرید، من می چرخم در اتاق و باران بر شیشه می کوبد. باران و باد بر شیشه می کوبد، دانه های اشک پهنای صورت مرد را پر کرده است و من... من سکوت می کنم.

همزاد

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

چاملی

انگار که خالی شده باشی...
باز جواب نمی دهد، باز خاموش است، چندباره و چندباره می گیرم و هر بار خاموش. من استعداد عجیبی برای نگرانی دارم، اوضاع را هم اضافه کن.
تفلن که زنگ می زند من دارم فرهاد گوش می کنم، عصر جمعه است...
می گویم که خیلی چیزها را می دانم، خودش تعریف می کند، ازخودم می گویم، از خودش می گوید، ما من می پرسد و من از او می پرسم...
دیوارها را بسته اند، او میان دیوارهاست... من به دیوارهای خانه پناه برده ام...چقدر فاصله است میان این سال و آن سال...
خندیده بودیم، گریه کرده بودیم، من گریه اش را ندیده بودم ،او گریه ام را پیشترها ندیده بود. من گفتم شرمنده ام، گفت من هم شرمنده بودم اما بی خیال باش و فکر نکن.
من فکرکه می کردم تخت طبقه سوم را می دیدم، من فکر که می کردم عکس را شاملو را که از جلد کنده شده بود می دیدم، من که فکر که می کردم هواخوری پر از صدا می شد... گفت شهلا حسابی رقصیده است.
گفتم کلاس داستان نویسی می روم. پول نداشتم و ثبت نام نکردم...
شهلا در میان داستان های من نمی رقصید، شهلا میان پنجره ای بود که به هواخوری باز می شد و در خیال شهلا میان مرگ و زندگی و دار می رقصید.
صدایش زیباست، آنقدر زیبا هست که در سلول بخواند و لذت ببریم، من از صدایش می گویم و او از حجم پایین صدا...
باز خاموش است، باز تلفن زنگ می زند، باز من شرمنده ام، شهلا میان اینهمه خاموشی و شرمندگی اما می رقصد.

همزاد

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

خاموش

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
دوباره می گیرم.
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
این سومین روز است...
می گوید نگران نباش اما من نگرانم از این خاموشی های مداوم.

همزاد

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

خواب

دوباره می نویسم
الان دوستی را دیدم که دوستان کوهنوردش را از دست داده بود.
می بینی هر روز چیزی برای ناآرامی هست.
تلفن زنگ می زند، می گوید می رود اصفهان...
وقتی همه می خوابند چه کسی بیدار می ماند؟؟؟؟؟

همزاد

من آسیب پذیرم

نمی خواهم که اینهمه آسیب پذیر باشم اما انگار بسیار آسیب پذیرم.
دود همه جا را می گیرد و من در میان اینهمه دود گم می شوم.
سعی می کنم که آرام باشم اما ناگهان از جا می پرم و بغض می کنم و حرف می زنم و حرف می زنم و گلایه، صدایم می لرزد و اشک هایم می ریزد.
همکاران با تعجب به این گفت و گو گوش می دهند و ....
از اتاق بیرون می زنم، باز می آیم، باز دست هایم می لرزد.
چرا اینهمه پرم، نمی شود لحظه ای از یادشان بیرون بروم، من آسیب پذیرم و این را با صدای بلند می گویم.
من هر بار و هر روز و هر عصر و هر صبح یاد می کنم.
امروز چهارشنبه است، باز باید شهرک غرب بروم، می بینی از این چهارشنبه تا آن چهارشنبه اما چه فاصله عظیمی افتاده است.

همزاد

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

هاله

قرار بود که امروز برای تهیه خبر بروم که فرصت نمی شود با این سرعت اینترنت و وظیفه ای که برای گذاشتن خبرهای قبلی دارم.
حس می کنی که چیزی از دست رفته است، حس می کنی که چیزی کنده شده است، چیزی شبیه دغدغه ای و بعد حالا...
از برادر و زن برادر برادر دوستش می گوید، مرد تماس می گیرد و از دوستش می گوید، گوشی ام را روشن می کند و یک پیام کوتاه از دوست دیگری می گوید. راستی این روزها هر روز کسی از جمع کم می شود. می گفتند میله ایستگاه را محکم گرفته بود، می گفتند با ضربه ای به پیشانی از میله جدا شد. وقتی دیدمش هنوز پیشانی زخم شده اش ترمیم نشده بود. او آرام بود و لبخند می زند...یاد گرفته بود که آرام باشد، سال ها آمدن و رفتن و پدر و بی پدری را درس گرفته بود. می دانید که را می گویم منظورم هاله است. همان که تنها به نام اکتفا کند بی آنکه از پدر نام ببرد و در سایه او مرتبه ای کسب نماید. بی نام فامیل شاید او را نشناسید اما او دختر سحابی است. چرا یاد او افتاده ام، چرا همین لحظه او را به یاد آوردم در آن لحظه های پراضطراب او چه آرام رفتار می کرد. شاید ما هم نیازمند آرامشیم هر چند که به شعاری می ماند حرف های من که درلحظه اش چیزی جز اضطراب در درونم نبود.


همزاد

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

دادگاه2

دیشب مهمان داشتیم در دو نوبت، نوبت اول خانوادگی بود و بیشتر یک نوع حالت دوگانه، اما نوبت دوم یک مهمانی دوستانه بود که تا ساعت 1 ادامه پیدا کرد و جمعی صمیمانه و حرف و بحث و...
صبح دیر از خواب بیدار می شوم- البته نه آنقدرها دیر ساعت هنوز 8 نشده بود- بالاخره قسط را واریز می کنم و بعد دادگاه می روم.
یافتن شعبه ولیعصر چندان سخت نبود، امور رایانه را یک خانم نه چندان خوش اخلاق سرپرستی می کرد و بعد تعیین شعبه و...
مرد نگاه می کند و می گوید چه متهم خوش اخلاقی، من باز می خندم. همکارش می گوید یک سال را گرفته ای من بی قید می گویم یک سال است دیگر، اما در دلم یک سال را مرور می کنم، مرد اول که می رود از این می گوید که اگر دست او بود اعدامم می کرد، من لبخند می زنم از شغل پدرم می پرسد و بعد نصیحت و اینکه شوهرت در این یک سال طلاقت می دهد و...باید قرار دادگاه که فردا گذاشته شده است به من ابلاغ شود و برای همین اجازه قاضی ضروری است.
هیچ کدام از تشریفات حقوقی را نمی دانم، قاضی می گوید حالا که اینجاست جلسه را برای همین امروز و همین ساعت بگذار، وکیل ضروری نیست...من کمی دچار اضطراب شده ام، جلسه رسمی می شود، من در جایگاه متهم می نشینم، درباره تجمع سئوال می کند، من منکر می شوم، بعد درباره منافقین می پرسد، من درباره پرونده می گویم، هنوز مضطربم،در برگه چیزی می نویسد و می گوید امضا کنم، امضا می کنم، منشی می گوید تبرئه و دعای خیر برای قاضی می کند، من تشکر و یک خداحافظ.

همزاد

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

بودن یا نبودن، نه! گفتن یا نگفتن

وقت زیاد نیست ، آنقدر نیست که بخواهم چیزی را مخفی نگاه دارم، گفتم می خواهم صادق باشم و بخشی از ماجرا را تعریف کردم... جواب نمی دهد ، منتظرم که لااقل یک جواب کوتاه بدهد اما جواب نمی دهد... می فهمم که صحبت های من دلیل این مسئله است. راه می روم و مرور می کنم که چه گفته ام... جواب نمی دهد و من راحت می گذارم، باید هزینه را می دادم ،من هزینه فکرهایم را می دهم، فکرهایی که خواسته ام با صدای بلند بگویم، شاید رذالت به خرج داده بودم، شاید فرضیه اش را به چالش کشیده بودم، شاید توهین کرده بودم اما گمانم این بود توهین زمانی است که فکری داشته باشی و با نگفتن آن پر و بال بدهی، می بینی من هزینه اش را می دهم، پنجشنبه را فکر می کنم، جمعه را فکر می کنم، شنبه را فکر می کنم و همین الان هم فکر می کنم که چه گفته ام، این جمع می شود با بی حوصله گی این روزها و باز فکر به اینکه چه گفته ام... زمان زیاد نیست، زمان برای من لحظه است، همین لحظه ای که با نوشتن این سطور از دست می رود، همین لحظه از دست رفت و لحظه ی دیگری شروع شد، با صدای بلند گریه می کنم، شانه هایم می لرزد دست هایم می لرزد، تمام بدنم می لرزد، شانه هایم را می گیرد و سعی می کند که آرامم کند، می خندد و شوخی می کند، عذرخواهی می کند، مسئله غم این روزهاست که هر لحظه بهانه ای به آن افزوده می شود. با هم آماده پذیرایی از مهمان عزیزی می شویم که بودنش در خانه مان، صدایش آرامش بخش این روزهاست، اینبار تنها آمده است و وقت رفتن می گوید که او هم امروز غمگین بوده است...
خواب می بینم که بدنم میان آنها تقسیم می شود، من تنها نگاه می کنم، من نگاه می کنم که بدنم چطور قسمت می شود و حتی قطره اشکی به چشم هایم نمی آید... مدام بیدار می شوم و می خوابم و هر بار همان خواب ها، باز بیدار شدن وخوابیدن، باز بیدار شدن و خوابیدن...صبح تمام بدنم درد می کند، گمانم که سرما هم خورده باشم و کوه دیروز که مزید علت شده است بر گرفتگی پا...
باغ حسرت ناک بارانی است
چون دل من
در هوای گریه سیری...
سایه
همزاد

باران

1.نوشتن شبیه قرار دادن همان آینه است در برابر خود، برای دیدن. حال چه من خود را ببینم و یا چه تویی که این متن را می خوانی، این تو می تواند هر کسی باشد که خاصیت وبلاگ این است که دامنه خوانندگانش را محدود نمی کند.
2.امروز باران می آید، حوالی میدان انقلاب بودم تا قسط ها را در بانک نبش میدان پرداخت کنم، حوصله ایستادن در صف نبود، بعد کتاب فروشی ها و.... تنها که باشی فرصت هست که به همه چیز فکر کنی، قدم زدن و فکر کردن و دو تماس تلفنی، می گوید لاغر شده است. گفتم حالش که خوب هست وجواب می دهد لااقل نشان نمی دهد اما خیلی لاغر شده است. از مادرش می گوید، اینکه مادر بعد از دیدنش و خنده های او بهتر شده است. نگران است می گوید بهتر است مراقب باشم...من تصور می کنم آنها را که لاغرتر شده اند. من تصور می کنم، باز تصور می کنم و در هر تصور تکه ای از صورتش کنده می شود...
3. هنوز باران می آید، من بغض کرده ام، برای از دست دادن یک دوست، برای ندیدن یک دوست، برای حسرت راه رفتن در خیابان انقلاب با یک دوست، برای شنیدن خنده ها و آواز یک دوست، برای خاطر تکه های کنده شده از یک دوست، من بغض کرده ام و راه می روم در خیابان و به درختان فکر می کنم که امسال زمستان نخوابیده اند تا شاهد باشند، آنها شاید صادق ترین شاهدان این روزها باشند، چرا کسی از درختان خیابان آزادی و انقلاب برای حضور در دادگاه دعوت نکرد.
همزاد

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

خاموشی

گرفته بودم و خسته، حس می کنم در بین کلمات نمی توانم ارتباط منسجمی ایجاد کنم و بریده بریده کلمات را بیرون می ریزم. از من می پرسد نظر تو چیست من می گویم نمی دانم، واقعا نمی دانم، به نظر من... واقعا نمی دانم...
همینجور نگاه می کند و من در ذهنم حوادث را می چینم. کمی بریده بریده برایش حرف می زنم و بعد یک خداحافظی و برداشتن فنجان ها. تشکر می کند، من تشکر می کنم.
گوشی ام هنوز خاموش است، اگر تماس گرفتید و برنداشتم نگران نشوید من خودم گوشی ام را خاموش کرده ام، والا هفته بعد است که قرار است دادگاه بروم و با توجه به فضا و مکان انگار که اوضاع خیلی بدی هم ندارم و پرونده دادگاه انقلاب نیست، پس جای نگرانی نیست، نگران من نشوید.
بالاخره امروز که در دفتر هستم تماس می گیرد و می گوید که نگران من بوده و اینکه باید هوای همدیگر را داشته باشیم من ریاکارانه تشکر می کنم و به دروغ می گویم که گوشی ام نابود شده است.نمی گویم که محض اوست که گوشی ام را خاموش کرده ام و نمی خواهم هیچ چیز درباره آنچه او مایل است بشنوم.
بالاخره اولین حقوقم را گرفته ام... جایی که دوست دارم کار کنم ،جایی که مرا می پذیرد برای اینکه خودم هستم و از بودن در آن لذت می برم...
راستی ممنون دوست عزیزی که بی نام پیغام
گذاشته ای. همیشه فکر اینکه کسی به فکر ما باشد، آرامش دهنده و خوشحال کننده است حتی اگر نامی بر خود ننهاده باشد جز دوست که همین کافی است.

همزاد