دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

هاله

قرار بود که امروز برای تهیه خبر بروم که فرصت نمی شود با این سرعت اینترنت و وظیفه ای که برای گذاشتن خبرهای قبلی دارم.
حس می کنی که چیزی از دست رفته است، حس می کنی که چیزی کنده شده است، چیزی شبیه دغدغه ای و بعد حالا...
از برادر و زن برادر برادر دوستش می گوید، مرد تماس می گیرد و از دوستش می گوید، گوشی ام را روشن می کند و یک پیام کوتاه از دوست دیگری می گوید. راستی این روزها هر روز کسی از جمع کم می شود. می گفتند میله ایستگاه را محکم گرفته بود، می گفتند با ضربه ای به پیشانی از میله جدا شد. وقتی دیدمش هنوز پیشانی زخم شده اش ترمیم نشده بود. او آرام بود و لبخند می زند...یاد گرفته بود که آرام باشد، سال ها آمدن و رفتن و پدر و بی پدری را درس گرفته بود. می دانید که را می گویم منظورم هاله است. همان که تنها به نام اکتفا کند بی آنکه از پدر نام ببرد و در سایه او مرتبه ای کسب نماید. بی نام فامیل شاید او را نشناسید اما او دختر سحابی است. چرا یاد او افتاده ام، چرا همین لحظه او را به یاد آوردم در آن لحظه های پراضطراب او چه آرام رفتار می کرد. شاید ما هم نیازمند آرامشیم هر چند که به شعاری می ماند حرف های من که درلحظه اش چیزی جز اضطراب در درونم نبود.


همزاد

هیچ نظری موجود نیست: