سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

سکوت

نگرانی برطرف شده بود، گفته بود که بعدها تعریف می کند، من دیگر پیگیر نشدم.
ساعت های آخر بود، یعنی از 5 هم گذشته بود که بر صفحه کامپیوتر نامش آمد، سلامی و بعد مروری بر گذشته، گفت باید عمیق تر نگاه می کردم... من گفتم شاید باید بیشتر رعایت می کردم...گفت باید بیشتر حرف بزنیم، من قبول کردم، گفت که چیزی برایم گذاشته که خوشحالم می کند... من اظهار خوشحالی می کنم از این که به یاد بوده است.
شب است و دراز کشیده ام، می خواهم حرف بزنم و از خودم می گویم، او از خودش و محدوده روابطش، من حرف نمی زنم، من فکر می کنم، من ساکت می شوم و می گذارم دود چشم هایم را پر کند.
من حرف نمی زنم، من پیگیر نمی شوم، من ساکت می شوم و سعی می کنم فکر نکنم.
پنجره اتوبوس در هر مسیر رفت و برگشت بارقه ای از اوین را قاب می گیرد، من در هر مسیر تلاش می کنم قاب را از هر پنجره به دیگری کش دهم.
هفته آینده این درس چهارساله تمام می شود، استاد می گوید نگران نباش اما فکر هم نکن که به شوخی برگزار می شود.
مرد به نام فامیل مرا می خواند و من آشنایی می دهم و اینکه صدایش را به جا آورده ام، سعی می کند که صبور باشد، صبور است و من فقط اظهار امیدواری برای آینده نزدیک ترین کسانش که کنون کنارش نیستند.
استاد آمده است، استاد آمده است و واکنش ها متفاوت، از هواداری سخت تا نقدهای سخت و بی خیالی و فکر نکردن.
استاد من خوشحال نیستم و نمی دانم که چه باید بگویم، که سعی می کنم حق بدهم و درک کنم شرایط تو را و شرایط منتقدین تو را و شرایط دوستانم را و بیش از همه حس خودم را...
بغضی که این روزهاست از آسمان امانت گرفته شده، آسمان می غرد، مرد کنار پنجره می نشیند و برای دوستانش می گرید، من می چرخم در اتاق و باران بر شیشه می کوبد. باران و باد بر شیشه می کوبد، دانه های اشک پهنای صورت مرد را پر کرده است و من... من سکوت می کنم.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: