شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

وقت

از صبح کار کرده ام، همین الان کمی فارغ شده ام...
چند روزی هست که بخواهم بنویسم اما فرصت نمی شود یا اینترنت در دسترس نیست. بالاخره هر چه بود نشد که بنویسم.
وقت که باشد، وقت که باشد و هیچکس و هیچ چیز نباشد. وقت که باشد و تو نیاز به تلف کردن وقت داشته باشی می شود به همه چیز فکر کرد از کودکی و گذشته تا امروز و بعد فردایی که می خواهد برسد.
وقت نداشتم، نیازی به تلف کردنش نبود، اما چرا این نقب به گذشته زده شد، به سه دختربچه ای که تپه های اطراف را به امید گنج زیر و رو می کردند.
گنجی پیدا نشده بود، فقط تکه هایی زغال سنگ که آن را چون شی ای ارزشمند با خود به خانه آورده بودند و به دنبال آشنایی که شاید از آنها طلا را بیرون بکشد.
وقت نیست، وقت نیست برای نوشتن، وقت نیست برای تلف کردن، حتی به نوشتن چیزی از گذشته، وقتی که وقت نباشد چه می شود کرد، جز اینکه نوشته را تمام کنی.
دیشب جشنواره بودم با چند دوست. دوستانی که همراهی می کنند در سختی و آسایش، خوب است که دوستانی داشته باشی که در مواقع سختی به کمک تو بیایند.
می بینی پراکنده می نویسم، پراکنده می نویسم این بار نه برای اینکه ذهنم پراکنده است که این را هم اضافه کن به این تنگی وقت و اینکه می خواهم از همه چیز بنویسم.
نه این بی قیدی ادامه دارد، من انگار دارم قیدها را یکی یکی بیرون می ریزم.
همزاد

هیچ نظری موجود نیست: