چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

کافی است یک اتفاق ساده بیفتد تا این تهوع دوباره شروع شود.. بسته به اینکه دو ساعت در خیابان راه رفته باشم یا راه نرفته باشم، اینکه فیلم ها را بریزم وسط و بعد شاکی در جایم دراز بکشم و پاهایم را از تخت پایین بیندازم. هر اتفاق ساده ای که می افتد  دوباره این تهوع شروع می شود.
می گوید چرا هیچکس پایه رفتن نیست ، از  همراهی گذشته می گوید و من خسته از همراهی با او، خسته ام و این تهوع که توانم را می گیرد، برای همین بود که برنامه آخر هفته بعد را بی خیال شدم، دیدم توانش را ندارم برای رفتن، چیزی نبود که بهانه ای برای کشیدن بار سنگین برایم باشد و بی بهانه راه رفتن و چرخیدن وقتی تهوع هم کنارش اضافه می شود، مرا از سفر منصرف کرد.
گفت روزهای سخت در راه است، کنار هم باشیم، دست های هم را گرفتیم و هی فشار را بیشتر می کردند، کافی است یکی دستش باز شود تا همگی بر زمین بریزیم. من مطمئنم که زیر کمد می افتم و کسی پیدایم نمی کند، نه اینجورها هم نیست شاید فقط می خواهم من آنی باشم که در شکاف جای گرفته و سال های سال همان جا مانده است.
می ترسیدم از در شکاف افتادن از اینکه سال ها و سال ها گرد چنان بر سر و جانم بنشیند که با هیچ سیم و اسکاچی نشود این لایه چربی را از من پاک کرد، گفت لااقل تکلیف روشن است حالا این لایه چربی را این بیرون هم می گیری. چیزی در معده من پیچ می خورد و بالا نمی آید، انگار که نمی خواهد بیرون بریزد می خواهد بماند و همه چیز را در گردابی بچرخاند.
همزاد

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

جای خالی

بالاخره آمده بود. حالا اینکه شاد بود یا نبود یک مسئله فرعی است، شاید هم اصل ماجرا همین جا بود که آمده بود اما شاد؟؟؟؟ شاید شاد بود و شاید هم نه! من همه اش این روزها فکر می کنم که شاد هست یا نه. اصلن می تواند شاد باشد یا نه. انگار همه چیز به هم ریخته و چیزی در میان است که قابل عوض کردن نیست. کلام من تلخ است یا زندگی که فکر می کنم چیزی این میانه کم است. جای چیزی یا کسی خالی است که وقتی این جای خالی پر شود شاید زهر این تلخی کلمه ها نیز گرفته شود.

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۱

فقط هفت روز دیگر مانده که بیایی
دختر فقط هفت روز دیگر باقی مانده
حالا این هفت روز که بگذرد تو باز آمده ای
اگرچه همدیگر را نشود زیاد ببینیم اما همین که آمده ای خوب است، همین آزاد بودنت خوب است.


دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۱

این روزها آنقدر دغدغه های فراوان هست در کنار این کارهای فراوان وشب که به خانه می رسم آنقدر خسته ام که فقط فرصت برای چای خوردن باقی می ماند.
دوستی از مالزی بالاخره برگشته و من می گویم باز خوب است که میان اینهمه دوستی که رفته اند یکی قصد آمدن کرده، هرچند که معلوم نیست ماندنی باشد یا نه فعلن که می گوید ماندنی است.
یک ماه دیگر باقی مانده تا چاملی بالاخره بعد از سه سال برگردد آدم سه سال را با دست هایش هم نمی تواند بشمرد هنوز نشمرده خوابش می برد اما او همه این روزها را درگیر بوده و مصطفا که هنوز هم درگیر است.
همیشه همینطور است یکی هست که جور بقیه را بکشد.
داشتم می گفتم که گرفته و درگیرم، درگیر داستان هایی که حداقل می دانم داستان های من نیست