جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت!

براي كورماز

از همان شبی که تو خوابگاه تو اطاق تاریک بدون این‌که چشم‌های قشنگش رو ببینم اشکاش با اشکام درآمیخت، حس کردم که دیگه این پیوند گسستنی نیست. اونقدر دستاش رو فشردم که حس کردم الانه که صدای شکستن استخوناشو بشنوم. دیگر چیزی برای گفتن وجود نداشت!!
با وجود گرما و پذیرش خوش‌آیند دستان و چشمانش اعتماد حداقل چیزی بود که می‌تونستی به‌اش هدیه کنی و صداقت که راهی غیر از این برات نمی‌ذاشت. و بعدها شاید جانبداری متعصبانه‌ای که دیگران را رنجانید. اما عجیبه! غافلگیر کننده است. تازه دارم حرف‌های آن "دیگری" رو می‌فهمم وقتی می‌گفت : "پیش از آن‌که بازی کنی با تو بازی می‌شه." حس می‌کنی به رابطه سواری،‌ این تویی که دیگری رو در موضع رد یا قبول قرار می‌دی، تویی که اونو پیش بینی می‌کنی،‌ حرکت بعدی‌شو حدس می‌زنی. اما می‌بینی که عجیب،‌ فریب خودخواهی احمقانه‌ات رو خوردی. نمی‌شه متهم‌اش کرد،‌ نمی‌شه به بی‌ صداقتی متهم‌اش کرد،‌ یا حتی به بی معرفتی! تو تاوان توهمات خودت رو پس می‌دی و اون زندگی خودشو می‌کنه و حتی بازی خودش.
تلاشت برای "حفظ اون" فقط تلاش مذبوحانه‌ای برای انطباق عینیت با ذهنیات و توهمات خودت از آن رو که حس می‌کردی اون رو در خودت داری. حالا باید تمام شجاعتت رو به کار بگیری و بگذاری که از درونت بگذره. حتی اگه بند بند وجودت به فریاد اومد، سعی در نگاه داشتن دستانش نکنی. چرا که در این صورت چیزی به جز شاخه خشک نصیبت نشده. آن‌چه در وجودت رسوب کرده از آن توست...

چاملي

چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

گفتم یک وقت هایی خوب است. در کنار همه بدی هایی که این طرح ارتقای امنیت اجتماعی دارد شاید تو بتوانی یک چیز خوب پیدا کنی و آن مطرح شدن بحث حجاب و حدود آن و بحث حریم خصوصی در میان اقشار مردم است . امشب در اتوبوس بود که تعدادی از زنان یا بهتر بگویم دو تا از زنان اتوبوس درباره دیگر کشورهای مسلمان که برای سفرزیارتی رفته بودند صحبت می کردند و جرقه بحث دیدن ماشین های سبز بغل خیابان بود و بحث بر سر مردان ایرانی شد که نگاهشان بیش از دیگران بر اندام زنان می گردد در هر کشوری و بحث سوریه و... هر چیز به دنبال خود نتایجی دارد خواسته یا ناخواسته.


همزاد

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

فکر کنی که قرار است بهتر شود و باز بهتر نمی شود.
همه اش منتظرم که تلفن بزند و تلفن نمی زند. گفتم جدی صحبت می کنم و شرایط را بهش می گویم شاید راه حل جدیدی پیدا کردم.
گفت گمان نمی کنی که از خودخواهیت است که این حرف را می زنی؟ جوابم شاید مثبت بود و همین شد که چیزی نگفتم.
باز منتظر تلفنی باشد که نمی زند و خوابش را ببینی.
گفتم از خستگی است از بی حوصله گی خودم و شاید این راه حلی است که نه اما تو درست می گویی من شکل فانتزی بهش داده ام و گمان می کنم که می شود یک جوری همه چیز را سامان داد.
زن مدام حرف می زند از شرح موفقیت های خودش و عیب های دیگران و من در صندلی عقب مچاله شده بودم و بی حوصله از اینهمه حرف زدنش و آخر سر گفتم چرا پیاده نشدی.
گفت همه حرف می زنند راجع بهش و انگار کسی قرار نیست بداند و همه می دانند و همه انگار که نمی دانند رفتار می کنند و ...
شاید درست شود دختر که در می زند همه شرایط را می پرسم و بعد در فکر برنامه ریزی که شاید و شاید که اوضاع از اینی که هست بهتر شود.

همزاد

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

همه جارا که سر بزنی باز می رسی به اقتصاد و گرانی.
انگار که چیزی شده باشد تنها موضوعی است برای صحبت و دوستی که با آنهمه اصرار به من برای ازدواج امروز گله می کرد از 2 سال بی تکلیفی و بعد باز هم دستها را که باز کنی هیچ است.
همه درگیرند یکی نان و یکی فرهنگ و یکی فرهنگ و نان با هم و یکی سیاست و چپ و دانشجویان چپ و امید برای عدالتی که برای هیچکس به دست نیامد.
گفت خسته ام و گفت خسته است و همه خسته بودند و باز گفتم کسی هست یا نه کسانی هستند وقتی که صفحه میل را باز کنی یا وقتی حنا تلفن بزند و احوال تو را جویا شود و گفتم باید به همان درخت فکر کرد هرچند خشک است باز پسر از آب دادن هر روزه اش خسته نمی شود.

همزاد

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

دوستان عزیز،بسیارعزیز
سلام
زهره، نسرین، مونا، محسن، علی، روح الله، مهدی، مینا، فاطمه، فاطمه)پیازچه(، پریسا، مجید و... تعجب می کنم که چطور یک اسم (فقط ترکیب چند حرف(می تونه چنین انسان رو به واکنش بندازه. یکی یکی که اسم هاتونو می نویسم، انگار تمام وجودم به تلاطم می
یفته. تکرار خاطرات لبخند های بغض آلودی به لب می شونه و... خب شاید هنوز جونم و پر شور، و اگر پیرتر و یا به تعبیر دوستی )احمق تر(شدم دیگه اشک ها و لبخند ها متلاطمم نکنه!
2- می دونین؟ خلاء رو نمی شه تحمل کرد. با هر چی خواستی پرش کنی، کتاب، فیلم، حرف، فکر، دانشگاه. ولی گاهی انگار ته کیسه ی زمان خالی می شه و هر چی می ریزی توش پر نمی شه. حس می کنی به قول مارکز، صد ساله که تنهایی...

باران مکرر، یکریز و ویرانگر می باره و همه چیز در اون حل می شه. کم کم شورع به کپک زدن می کنی. از خودت متنفر می شی. دائم یه بویی تو دماغته. بو تمام جانتو پر کرده. انگار یکی یه لاشه سگ گرفته زیر بینی ات یا انگار گنداب به جای خون تو رگات جریان داره. اونوقته که باید یا مانند"ربه کا" گل ها و کرم های خاکی باغچه رو بجوی و یا بذاری و بری یه جایی که زیر پات سفت باشه، نلغزی، کما این که بعید نیست اونجا بر سرت آتش بباره! ازبدبختی به خواب هم نمی شه پناه برد.آنقدر مار تو خوابت می لوله که وحشتش کافیه تاآخر عمر چشم هاتو رو هم نذاری.عجیبه دوستانت،دوستانعزیزت!! آنهایی که بیرون” ماکوندو"ی تو هستن، تورابه درون هل می دن و باقی شان از درون ترا به خود می خوانند و تو میخکوب، قوی و عبوس برجای میمانی. در حالی که سعی می کنی با به خاطر آوردن حرف های آن دیگری “برون خویش"،”زبان بدن"و... به تاریکی نغلطی!متاسف می شی از اینکه اونطور شجاع یا احمق نبودی که تبدیل به نماد بشی.یا انقدر متواضع و قانع که خودتو به جریان بسپاری و زندگی کنی. و یا حتی اونقدر با اراده نبودی که بمیری! بدنم هنوز هست. چشمام،بدنم،صورتم،دستام.لمسشون می کنم. نرم وشاداب هستن. زیرانگشتانم چیست؟!
3- هر چی تو کاپشنت فرو می ری فایده نداره! گویی سردتر می شه. پاها راه خودشون رو می رن.انگار تمام سرمای محیط هم از تو هست! سرفه های بی پایان و مزخرف دست از سرت برنمی دارن.هیچ چیز راضی کننده ای وجود نداره و یا حتی آزار دهنده...

عاطفه



با عرض معذرت از گذاشتن این پست با تاخیر همان روز اینترنت خوابگاه قطع شد تا ساعتی پیش که بالاخره دوباره وصل شد.از چاملی و باران معذرت می خواهم. همزاد

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

انگار نمي توانم ،انگار نمي خواهم انگار نمي خواهم ،وانگار نمي شود.
فكر مي كردم مثل قبل مي ماني؟
و من مثل قبل نيستم؟!
انگار همه چيز تغيير كرده!
احساس مي كنم مي خواهد هنوز چيزهايي را برايم نگه دارد و شايد فكر مي كند روزمره شده ام ، شايد شده ام؟، برايم شاملو مي آورد ،نامجوو فيلم بابل و هنوز شال را تمام نكرده ام!
انگار خودم نيستم انگار خودت نيستي انگار هيچ كس نيست!
و ضبط مي خواند و من مي رقصم و لحظه اي بعد گريه ام مي گيرد.
و همه كلافه اند و من هر چه مي گذرد بيشتر بدم مي آيد ومي گويد چقدر عوض شده اي و مي گويد خاطرات گذشته نمي گذارد مثبت فكر كني؟اين گذشته لعنتي كه هيچ وقت تمام نمي شود ومن كه انگار خودم هستم؟
چرا هيچكس نيست و من كه؟
تمام ناخنهايم را جويده ام و رقصيدم ورقصيدم....


حنا

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

آذر، ماه آخر پاییز

روز دانشجو جمعه بود، پس در دانشگاه تهران، سه شنبه سیزدهم را چپی ها اجتماع می کنند و یکشنبه هیجدهم را بچه های تحکیم و کردها. همه رادیکال، شعارها تند، خواستار آزادی زندانیان سیاسی و دانشجو و همه ی اجحاف هایی که این روزها مثل نقل و نبات رخ می دهد، از اخراج دکتر بشیریه و دکتر دهقانی بگیر تا زندانی کردن دانشجویان و بستن نشریات و سانسور کتب و سخت گیر شدن در فضای اجتماعی و ... . دانشگاه شاهرود هم گویا شلوغ شده است، جاهای دیگر هم.
کارتم را گم کرده ام، پس کمی با بیرونی ها هم درد می شوم و از چشم انداز ایشان نظامی ها را می بینم، با باتوم و لباس های سیاه و اندام های درشت و چشمان بی احساس.
یکی از بچه ها از شمال با دوستان اش آمده تا فقط در این حوادث شریک باشد، یکی دیگر نمی داند و در خوابگاه با هم کلاسی هایش سر و کله می زند. یکی لابد آن سوی دنیا، وقتی که ما بیداریم خواب است از خسته گی روزهای پرکاری و غربت اش. یکی شاید در کارخانه سر دستگاه های شیمیایی است، یکی در تهران است و درس نمی خواند، یکی بیمار شده و می خواهد شوهر کند و درس هم می خواند، یکی هم احتمالا در شرکت است، یکی نه دو یا سه تا. یکی در شهر دورش آسایش نسبی دارد، یکی هم مثل من است.
بعضی می گویند که این کارها احمقانه است، بعضی پیر شده اند، به نسبت جوان ترها. بعضی سر تکان می دهند و بعضی فحش. بعضی هم سرفه می کنند، زیاد، زیاد، زیاد. بدون این که گاز اشک آوری در کار باشد. روزها کوتاه شده اند، برگ ها زرد و خیس، آذر، ماه آخر پاییز*.

با احترام.
م.آ.

*. عنوان مجموعه داستانی از ابراهیم گلستان

چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

yeki doost dare benevise ama safhe baz nemishe, yeki ham mesle man safhe ra baz mikone ama nemitune benevise.

gahi chizaii e ziadi tu zehname ke baes mishe tamarkozam o az dast bedam, mesle alan. shayad man hanuz be zaman niaz daram.

dishab yek hamotaghi e jadid dashtam. yek marde thailandi ke falgiri mikone inja, yani movaghati inja umade baraye inkara. adame garm o mehrabuni be nazar mirese. man be fal eteghadi nadaram ama vaghti bahash dast dadam goft motevale kei hastam. behesh goftam ama porsidam chera? goft man kare fortune telling mikonam. goftam bezaram emtehan kone. kheili mohem nabud ke chi mige o chi goft. ama vasate harfash yek chizi goft.
behem goft ke to tu game behtar hasti ta love. goftam manzooret chie? goft game yani friendship and work va harchizi marboot be movafaghiate mobtani bar khodet ama love na.
in jomle ra pishtar ham az kasi shenide budam. hamin.

emrooz kami be in fekr kardam. emrooz na kar daram na hosele dars khundan. ta hala tamame daramade man az karhaye casual bude ama yeki az moshkelatesh ham hamine. gahi bikar mimuni.

emrooz chizaye mokhtalefi tu zehname ama man faghat yekisho neveshtam.

yeki az chizaii ke inja gahi baes mishe asabe adam khoord beshe, havashe. yek ho chand rooz abri e o az aftab khabari nist. mariz bashi o bikar bashi o abri ham bashe, akhbare iran ra ham moroor koni, kolan bi hes mishi.

chand rooze pish raftam yek namayesh didam o jaye kheili ha khali bud. unaii ke bahashun namayesh didam. parastoo, mohsen, hamzad, nobody, pan, hana o tenesi!(yadam nemiad bahashun namayesh dide basham) va gheisar e ghadimi.

didan inke doostat shad hastan khabare khubie. chand khat e kootah chat kardan ba "pan" ham hese khubi dare.

omidvaram matne sardi nabude bashe. ama emrooz rooze sardi baraye man ast.

Yale
in esme ham chize jalebie, baram hoviat miare

یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

خواندن عشاقي كه بخواهي تنشان را بخواني با خواندن صفحات نوشته شده، فرق دارد. سطر به سطر نيست: (يعني اين تمركز روح و تن كه عشاق براي همخوابگي به كار مي گيرند). از هر نقطه اي آغاز مي شود. مي جهد،‌تكرار مي شود،‌به عقب بر مي گردد،‌اصرار مي ورزد،‌پيام هاي مقارن و متفاوت دارد، شاخه به شاخه مي شود، باز از نو متوجه يك نقطه مي شود، با لحظات نگراني مقابله مي كند، ورق مي زند، خطي را دنبال مي كند،‌خود را گرم مي كند،‌و مي شود از آن راه مشخصي را شناخت، راهي به يك انتها،‌تا زماني كه متوجه لحظه ي اوج مي شود. و با منظر اين انتها، جهاتي هماهنگ به خود مي گيرد،‌تقطيع هاي عروضي و بعد سير قهقرايي انگيزه ها. اما آيا لحظه ي اوج همان انتها است؟ راهروي به سوي انتها آيا مخالف تمايل به كوشيدن، جاري بودن و كش دادن لحظه ها و بازپس گرفتن زمان نيست؟ اگر قصد كنيم اين مجموعه را به تصوير در آوريم، هر بخش آن با نقطه ي اوجش،‌سه نمونه با سه بعد لازم دارد حتي شايد چهار بعد يا حتي ترجيح دارد نمونه اي نداشته باشد، هيچ تجربه اي هم قابل تكرار نيست و چيزي كه باعث مي شود هم آغوشي و متن نوشته بيشتر به هم شوند اين است كه هردوي آنها در زمان ها و فضاهايي وجود دارد كه با زمان ها و فضاهاي قابل اندازه گيري متفاوت است. در بديهه گويي هاي اولين ديدار، مي توان آينده اي از يك زندگي مشترك را ديد. هر يك عنصري از نوشته ديگري است و هر يك در ديگري قصه نانوشته خود را مي خواند.
اگر شبي از شبهاي زمستان مسافري- ايتالو كالوينو- ترجمه ليلي گلستان- صفحه 191

شايد نوشتن اين متن آنهم در اين دوره باتوجه به شدت دستگيري ها نامناسب باشد اما انگار در ميان همه اين هياهو ها چيزي از دست مي رود. دوستي دارم كه هماغوشي هاي عاشقانه را جزء زيباترين صحنه ها مي داند و دوستي كه گريزان از اين صحنه هاست و يكي ديگر كه با شنيدن نام همآغوشي انگار از خط قرمز زندگي اش رد شده است و دچار يك جور حالت عصبي مي شود. درك متفاوت است كه ديدگا هاي متفاوت مي آفريند و شايد اين ناآگاهي است كه ما را از شرايط تجربه ناشده مي هراساند.

توضیح وزیرکشور درباره 'کناره گیری' ذوالقدر
تعدادی از دانشجویان چپ در تهران دستگیر شدند
فتوای آیت الله صانعی درباره چندهمسری
همزاد

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

تریاک را به بازدم ات پز(دهه ی شصت)

روزی که خرید مادر کیف مدرسه، قرمز، چمدانی؛
کلاس اول، با کلید؛
روزی که سخت حل می شد، اصل هندسه، دبیر همدانی؛
صد کاروان شهید؛
روزی که مرد خواهد جان بچه گی؛
روزی که حسرت بر تو واجب است بر تو پای نشئه گی؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که ماند در یاد؛

شهر کلان که روزی، علی آباد باد؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که باد بر باد؛

تا باد چنین باد؛
داد و بیداد که تا باد چنین باد؛
روزی که خط کش تصویری شکست میانه ی تنبیه؛
روزی که زنگ خانه ها صور اسرافیل بود گویی؛
روز درک تضاد، تبعیض، تفاخر، ترجیح؛
روز لکه ی آب شور چشم ات بر غلط دیکته؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که داد بر باد؛

شهر کلان که روزی، علی آباد؛
روز حسرت یک بارفیکس در ذهن لاغر بازو؛
روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسه؛
روز اشاعه ی سخنان نوآموخته؛
روز تعریف پرهیجان فیلم هی جو؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که داد بر باد؛

روزی که رید بر تو دختر همسایه؛
روزی که درید پدرت را کشور همسایه؛
روزی که مرگ از در بسته ز پنجره تو آمد؛
روزی که دو کانال بود، کانال یک به جنگ می رفت، از کانال دو واتو واتو آمد؛
روزی که مرد خواهد جان بچه گی؛
روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئه گی؛
روزی که آتش به چه کار آید؛
تریاک را به بازدم ات پز؛
روزی که منقل به چه کار آید؛
وافور را به سینه ات نشان؛
روزی که رفت بر باد؛
روزی که داد بر باد؛

شهر کلان که روزی؛
علی آباد؛
روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود؛
روزی که آستین کوتاه لگد میان گرده بود؛
روزی که ریش؛
روزی که زیر بغل پاره؛
روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود؛
روزی که داگلاس هنوز مایکل نبود، کرک بود؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که داد بر باد؛

شهر کلان که روزی، علی آباد؛
روزی که شهوت هنوز در حومه ی شهر بود؛
روزی که در استعاره ی فلک قطره بحر بود؛
روزی که دنیا تمام می شد، هر هفته جمعه ها غروب[گزارش هفتگی، بعد از فیلم سینمایی]؛
روزی که سرد بود؛
حرام شطرنج و تخت نرد بود؛
تنها حلال این رنگ و روی زرد بود؛
تنها حلال، باری، افیون و گرد بود؛
روزی که وُله تنها عکس گم گشته گان بود؛
ایران نبود، مهد تشنه گان بود؛
روزی که پایتخت دشت آزاده گان بود؛
دشت نبود، خیابان، پادگان بود؛
روزی که رفت از یاد؛
روزی که داد بر باد؛

روزی که چمران بر پارک وی آرام خسبید؛
روزی که فوزیه در کربلا شد شهید؛
روزی که شاه رفت، جمهوری یک طرفه شد؛
روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود؛
روزی که مهتاب بود، سراب بود، سراب ناب بود؛
آن نوشابه که هشت ساله کنار حضرت معصومه خوردم اش، مادر خریده بود؛
سبز بود، سوناب بود؛
آوخ چه کرد با ما این جان روزگار؛
آوخ چه داد به ما هدیه آموزگار؛
طراحی کتکولریتس، قدسی قاضی نور؛
روح جهان کارگری؛
پله ی عبور، خشم شدید برف روب فقیر؛
انگشت یخ زده ی پسر روزنامه فروش؛
یه شکسته با اشاره ی انگشت، آب روان، سیل دمان؛
عقده به تیراژ پنج هزار تا؛
از آسمان میکروفن می بارید جبرا؛
گوساله هم یکی را بلعید سهوا؛
روزی که گوشت مفت ترین جنس بود؛
قصه کلیشه ی پول دار ناجنس بود؛
دختر به نام نل؛
در های و هوی شهر؛
در جست و جوی عدن ابد، پارادایز بود؛
در پشت موی ریخته بر چشم، برادرش؛
آن موهای منفصل از گردن پدربزرگ؛
در لای چرخ کالسکه؛
در لای عاج چرخ کالسکه؛
در لای عین عاج چرخ کالسکه؛
در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه؛
درلای چرخ چرخش این همه بازی روزگار؛
بسی رنج بردیم در این سال سی؛
که رنج برده باشیم فقط، مرسی؛

شعر از محسن نامجو

(م.آ)

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

جنگ /صلح

این روزها عصبی است، عصبی و گرفته و سعی می کند بیشتر ذهن مارا متوجه جنگ کند. جنگی که د ر نظرش بسیار محتمل می آید. گفتم ببخشید استاد انگار قاطی کرده ام ، گفت همه قاطی کرده ایم مسئله ای نیست ادامه بده. سرماخورده است و با همه حال بدش مدام در جلسات است و مدام حرف و حدیث ها برای انتخابات بعد و مسئله هسته ای و... دوستش دارم نه به خاطر گذشته اش، گذشته ای که بیشتر می توان گفت ناخوشایند بوده است برای دلسوزی و تلاشش است که مورد احترام است. اخبار را که می خوانم باز همه حرف ها حول یک نگرانی دور می زند و مرد در کلاس نگرانی را جنگی که احتمال وقوعش نزدیک است می داند. سولانا مذاکراتش با جلیلی را ناامید کننده توصیف کرده، انتقادات به دولت احمدی نژاد شکل تندتری به خود گرفته است. امین زاده و اعلمی نماینده تبریز معاون سابق وزارت خارجه صریح ترین انتقادات را به احمدی نژاد وارد کرده اند. فضا برای صدور قطعنامه جدید علیه ایران آماده است و همه در اضطراب و انتظاری که فردا چه خواهد شد

همزاد

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

بابل


گفتم انگار همه چیز جمع بشود و همه همکاری کنند تا بالاخره خانواده آمریکایی در نهایت به خوشبختی برسد. گفتم جهان سوم . گفتم درد. گفتم دردی که در تمام وجود می پیچد و پسر فقط نگاه می کند و ا ز مرگ خودش در برابر زندگی دیگری می گوید. گفت کاری بکن زنده بماند حتی اگر به بهای زندگی من باشد. همه جمع شده اند. سناریو پیچیده شده است و همه زنده می مانند و پسر می میرد. به تازگی بابل را دیده ام. هر چند که بارها و بارها به شکل منقطع فیلم را دیده بودم. شهروند جهانی، پسر سه شنبه پیش از شهروند جهانی سخن می گفت و من انگار در فکر اینم که شهروند برای مردمی مثل پیرمرد و من چقدر دور از ذهن است. گفت واقعی که نگاه کنی می بینی نهایت داستان چه خبر است. یک تروریست کوچک و مردمی که انگارنصیبشان از همه کمک های بی اجرشان تنها غباری از گرد و خاک است که چشم هایشان را کور می کند.

همزاد