براي كورماز
از همان شبی که تو خوابگاه تو اطاق تاریک بدون اینکه چشمهای قشنگش رو ببینم اشکاش با اشکام درآمیخت، حس کردم که دیگه این پیوند گسستنی نیست. اونقدر دستاش رو فشردم که حس کردم الانه که صدای شکستن استخوناشو بشنوم. دیگر چیزی برای گفتن وجود نداشت!!
با وجود گرما و پذیرش خوشآیند دستان و چشمانش اعتماد حداقل چیزی بود که میتونستی بهاش هدیه کنی و صداقت که راهی غیر از این برات نمیذاشت. و بعدها شاید جانبداری متعصبانهای که دیگران را رنجانید. اما عجیبه! غافلگیر کننده است. تازه دارم حرفهای آن "دیگری" رو میفهمم وقتی میگفت : "پیش از آنکه بازی کنی با تو بازی میشه." حس میکنی به رابطه سواری، این تویی که دیگری رو در موضع رد یا قبول قرار میدی، تویی که اونو پیش بینی میکنی، حرکت بعدیشو حدس میزنی. اما میبینی که عجیب، فریب خودخواهی احمقانهات رو خوردی. نمیشه متهماش کرد، نمیشه به بی صداقتی متهماش کرد، یا حتی به بی معرفتی! تو تاوان توهمات خودت رو پس میدی و اون زندگی خودشو میکنه و حتی بازی خودش.
تلاشت برای "حفظ اون" فقط تلاش مذبوحانهای برای انطباق عینیت با ذهنیات و توهمات خودت از آن رو که حس میکردی اون رو در خودت داری. حالا باید تمام شجاعتت رو به کار بگیری و بگذاری که از درونت بگذره. حتی اگه بند بند وجودت به فریاد اومد، سعی در نگاه داشتن دستانش نکنی. چرا که در این صورت چیزی به جز شاخه خشک نصیبت نشده. آنچه در وجودت رسوب کرده از آن توست...
چاملي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر