یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

انگار نمي توانم ،انگار نمي خواهم انگار نمي خواهم ،وانگار نمي شود.
فكر مي كردم مثل قبل مي ماني؟
و من مثل قبل نيستم؟!
انگار همه چيز تغيير كرده!
احساس مي كنم مي خواهد هنوز چيزهايي را برايم نگه دارد و شايد فكر مي كند روزمره شده ام ، شايد شده ام؟، برايم شاملو مي آورد ،نامجوو فيلم بابل و هنوز شال را تمام نكرده ام!
انگار خودم نيستم انگار خودت نيستي انگار هيچ كس نيست!
و ضبط مي خواند و من مي رقصم و لحظه اي بعد گريه ام مي گيرد.
و همه كلافه اند و من هر چه مي گذرد بيشتر بدم مي آيد ومي گويد چقدر عوض شده اي و مي گويد خاطرات گذشته نمي گذارد مثبت فكر كني؟اين گذشته لعنتي كه هيچ وقت تمام نمي شود ومن كه انگار خودم هستم؟
چرا هيچكس نيست و من كه؟
تمام ناخنهايم را جويده ام و رقصيدم ورقصيدم....


حنا

هیچ نظری موجود نیست: