شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

بابل


گفتم انگار همه چیز جمع بشود و همه همکاری کنند تا بالاخره خانواده آمریکایی در نهایت به خوشبختی برسد. گفتم جهان سوم . گفتم درد. گفتم دردی که در تمام وجود می پیچد و پسر فقط نگاه می کند و ا ز مرگ خودش در برابر زندگی دیگری می گوید. گفت کاری بکن زنده بماند حتی اگر به بهای زندگی من باشد. همه جمع شده اند. سناریو پیچیده شده است و همه زنده می مانند و پسر می میرد. به تازگی بابل را دیده ام. هر چند که بارها و بارها به شکل منقطع فیلم را دیده بودم. شهروند جهانی، پسر سه شنبه پیش از شهروند جهانی سخن می گفت و من انگار در فکر اینم که شهروند برای مردمی مثل پیرمرد و من چقدر دور از ذهن است. گفت واقعی که نگاه کنی می بینی نهایت داستان چه خبر است. یک تروریست کوچک و مردمی که انگارنصیبشان از همه کمک های بی اجرشان تنها غباری از گرد و خاک است که چشم هایشان را کور می کند.

همزاد

هیچ نظری موجود نیست: