پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

آذر، ماه آخر پاییز

روز دانشجو جمعه بود، پس در دانشگاه تهران، سه شنبه سیزدهم را چپی ها اجتماع می کنند و یکشنبه هیجدهم را بچه های تحکیم و کردها. همه رادیکال، شعارها تند، خواستار آزادی زندانیان سیاسی و دانشجو و همه ی اجحاف هایی که این روزها مثل نقل و نبات رخ می دهد، از اخراج دکتر بشیریه و دکتر دهقانی بگیر تا زندانی کردن دانشجویان و بستن نشریات و سانسور کتب و سخت گیر شدن در فضای اجتماعی و ... . دانشگاه شاهرود هم گویا شلوغ شده است، جاهای دیگر هم.
کارتم را گم کرده ام، پس کمی با بیرونی ها هم درد می شوم و از چشم انداز ایشان نظامی ها را می بینم، با باتوم و لباس های سیاه و اندام های درشت و چشمان بی احساس.
یکی از بچه ها از شمال با دوستان اش آمده تا فقط در این حوادث شریک باشد، یکی دیگر نمی داند و در خوابگاه با هم کلاسی هایش سر و کله می زند. یکی لابد آن سوی دنیا، وقتی که ما بیداریم خواب است از خسته گی روزهای پرکاری و غربت اش. یکی شاید در کارخانه سر دستگاه های شیمیایی است، یکی در تهران است و درس نمی خواند، یکی بیمار شده و می خواهد شوهر کند و درس هم می خواند، یکی هم احتمالا در شرکت است، یکی نه دو یا سه تا. یکی در شهر دورش آسایش نسبی دارد، یکی هم مثل من است.
بعضی می گویند که این کارها احمقانه است، بعضی پیر شده اند، به نسبت جوان ترها. بعضی سر تکان می دهند و بعضی فحش. بعضی هم سرفه می کنند، زیاد، زیاد، زیاد. بدون این که گاز اشک آوری در کار باشد. روزها کوتاه شده اند، برگ ها زرد و خیس، آذر، ماه آخر پاییز*.

با احترام.
م.آ.

*. عنوان مجموعه داستانی از ابراهیم گلستان

هیچ نظری موجود نیست: