سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

به چه می‌اندیشی؟

به چه می‌اندیشی؟
از این سهمگین‌تر نیز خواهد شد وقتی ملاط‌های آجرهایی که سالیان درازصرف ساختن آنها کرده ای، سست و سست‌تر شوند، از این سهمگین‌تر نیز خواهد شد.
گویی دیواره‌‌ای که ساخت و پردازش آن ایامی خرسندت می‌کرد،اکنون کج و نا آراسته در آستانه فرو ریختن بر کالبدت و درونت است!

به چه می‌اندیشی؟
به این که اگر دیواره را نساخته بودی و چونان فردی منقاد ایستاده بر هیچ می نگریستی، اکنون دیگر دیواری که در آستانه فرو ریختن بود، وجود نمی داشت؟ که خیری که تبدیل به شر شود، در نبود خیر، شر نشود؟

از آستانه تزلزل به چه می‌اندیشی؟
از فروریختن دیوار متزلزل شده‌ای یا از واهمه فروریختن تمامی دیواره‌هایی که ساخته و پرداخته‌شان کرده‌ای ؟!
در روزی که هراسان بودم، از فروریختن دیواره‌ای هراسان بودم که با تمام وجود ساخته و پرداخته بودمش!

به چه می‌اندیشی؟

13 شهریور 84


پاینده ایران
یله

پیازچه جونم تولدت مبارک...

البته فکر میکنم 2-3 روز دیر کردم، ببخشید.


راستی امیرکوچولو اسم یکی از بچه هاست... برای اینکه بشناسیش لینک آدم کوچولوها رو ببین.




کورماز

برای امیرکوچولو

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

گزارش سال 2005 سازمان ملل متحد: ايران از نظر تعداد معتادين در جهان اول شد

بی مقدمه به این گزارش توجه کنید.
پاینده ایران
یله



روزنامه واشنگتن پست در گزارشي از تهران نوشت بر اساس گزارش سال 2005 سازمان ملل متحد، ايران ركورد دار تعداد معتادين در جهان است بطوري که 8/2 درصد از جمعيت 70 ميليوني اين کشور به مواد مخدر اعتياد داشته و از اين لحاظ ايران در جهان بي رقيب است.
بر اساس گزارش سازمان ملل، کشورهاي موريتاني و قرقيزستان با 2 درصد جمعيت معتاد در رتبه دوم وسوم قرار دارند.
روزنامه واشنگتن پست در ادامه گزارش خود به زلزله بم در سال 2003 اشاره کرده و نوشت يکي ازانواع کمکهاي ارسالي به اين شهر داروي ضد اعتياد "متادون" بود چرا که 20 درصد مردم شهر معتاد بودند.
به نوشته اين روزنامه، وابستگي ايرانيان به مواد مخدر به قدري زياد شده که يک مقام دولت ايران حتي پيشنهاد کشت خشخاش در ايران را داده است.
گزارشگر واشنگتن پست پس از اشاره به ارزان بودن مواد مخدر در ايران بخاطر نزديک بودن اين کشور به منابع کشت خشخاش در افغانستان به دلايل اعتياد ايرانيان پرداخته و با اشاره به شرايط اقتصادي ايران نوشت:مصرف هروئين در بين جوانان مأيوس و بيکار بسيار رايج است.طبق نظرسنجي دولت معلوم گرديده که 80 درصد ايرانيها معتقد به رابطه مستقيمي بين بيکاري و اعتياد هستند چرا که دولت ايران قادر نيست يک ميليون شغل براي جواناني که هر سال وارد بازار کار مي شوند ايجاد كند.
آذرخش مکري مدير مرکز مطالعات اعتياد در ايران مي گويد که قريب به 20 درصد جمعيت بزرگسال ايران به نحوي مواد مخدر مصرف مي کنند. بر اساس ارزيابي وي نيم ميليون دلال مواد مخدر در اين کار دست دارند که هريک به 3 الي 4 نفر مواد مي‌فروشند. هزينه مصرف اين مواد ساليانه 3 الي 5 ميليارد دلار مي باشد. قريب به 200 هزار جوان در ايران به هروئين معتادند چون اين ماده مخدر در بين جوانان بسيار رايج است.
فريبرز کوچکي 29 ساله مي گويد جوانان توجه چنداني به ترياک ندارند چون مصرف ترياک در بين سالمندان زياد است. کوچکي مي گويد "ترياک اساساً بعنوان دارو يا آرام بخش عليه درد مصرف مي شود ولي هروئين به شما کمک مي کند از حقايق و از واقعيات فرار کني. ما جوانان چيزي مي خواهيم که کمک کند از واقعيت زندگي روزانه فرار کنيم و آن چيز همان هروئين است".
يک جوان که قبلاً زيبايي اندام کار مي کرده مي گويد هزينه تهيه هروئين از تهيه يک ساندويچ برايش کمتر است.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

بازم تولد

چقد تولد بازی شده این چن وقت
امیر کوچولو تولدت کلی مبارک
مرسی که متولد شدی
(حیف مث کورماز بادکنک کیک ندارم که بزارم اینجا:(()
پیوست:بچه ها واقعا که دوست ندارن کفر بزرگترا رو در بیارن
می دونین که ؛)




پن


منم تولد خب













امیر کوچولوی مهربون تولدت یه عالمه مبارک...
با پن موافقم که ازت بخاطر به دنیا اومدنت تشکر کرد...
منم مرسی شازده کوچولوی دوست داشتنی که به دینا اومدی...
الآنم یه عالمه عکس برات گذاشتم، هم باسه تو هم باسه دل پن... :D


کورماز

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴

این بار اصرار دارم که بنویسم؛ خواستم از یادداشت های چند هفته قبلم بنویسم که به دلیل شرایط حاکم بر خودمان منصرف شدم.
حدود یک هفته است که کسی در وبلاگ چیزی ننوشته!
من هم این بار فقط به این دلیل نوشتم! به نظرم وبلاگ به روز، یک جور نمایش زندگی در این دنیای فاصله ها است.
خب، از روزمرگی ات بنویس!

پاینده ایران
یله

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

بعداز ظهر هر روز نزدیک ساعت پنج میام آموزشگاه هر روز از ته کوچه خوابگاه ف…. جایی که قبلا تقریبا هرروز بعد از تلاشهای زیاد و خستگی و نا امیدی جمع می شدیم و اون وقت بود که همه چیز تموم می شد ، همه چیز ! و امروز این منم که با شاخه گلی که از باغچه چیدم رد می شم !
(_ دوستات هم می رن اون وقت می خوای چی کار کنی !!!
_ زندگی !
تنهایی آدما ….)
زنگ به صدا در میاد امروز پر انرژی ام سر حال خبری که داده می شود ، خسته ام احسا س خوبی ندارم دوباره خسته ام ، هر بار که بچه ها رو ناامید وخسته می دیدم کمی از دستشون ناراحت می شدم که چرا تلاش بیشتر نکردن و چرا به همه چیز بد وبیراه میگن ( البته من یک ناظر بیرونی بودم !) ولی اینبارخودم بودم که بد وبیراه می گفتم به همه چیز !!! ،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست هیچ چیز واز بیرون دیدن همیشه آسان و راحت !
کاش این کوچه ، این خیابون ….
نوشته آریادنه رو می خونم این همه آدم مردن خوب به من که چه مردن ؟ ناراحتی دوستانم منو خیلی بیشتر ناراحت می کنه واقعیت اینه! می بینی خودخواهم. می تونی منو به چیزای دیگه متهم کنی که صد البته قابل اثبات!! خوب نمی تونم این طور نباشم و هنوز نمی دونم چی می خوام!! شاید دیگه ذره ای از هیچ چیز برام نمونده ، هیچ هیچ هیچ ....
دنیای من کوچیکه کوچیک کوچیک !! مث تو نمی تونم باشم یه لحظه گریه ام گرفت !
الان می گی گریه کردن هم بلدی !
-از این حرفهای تکراری نزن دوست نداررم بشنوم ! یه چیز تازه بگو !
آخه من که مث تو نیستم که مردن این همه آدم براشون مهم باشه من یه خود خواهم و چیزتازه ای ندارم چرا راستی جدیدا یه نوع بستنی درست می کنم مث بستنی سنتی های شاه ….. !!!! همین !!!
نگران نباشید خوبم ! خوب خوب ! باید تصمیم بگیرم آره اینبار کاملا جدی !!!!!

حنا

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۴

امروز بود يا ديروز كه دوباره عراقي ها مردند.يكي با ماشين مي‌آيد شبيه كارفرماهاست كارگران به طرفش مي روند،بمب منفجر مي‌شود،همه مي‌ميرند.من گفتم احمق بعد فهميدم دوباره قضاوت كرده ام.خودش را كشته به همراهش يك عده كارگر بدبخت را،خانواده كارگرها چه مي‌شوند. زن منتظر است اما مرد بازنمي گردد. بچه ها گرسنه اند و يكي آمده شبيه كارفرماها و بعد دستهاي كسي كه او را بغل مي‌گرفته آتش زده پس هميشه روي زمين مي‌ماند چون دستي براي بلند كردن و در آغوش گرفتن نيست.روي زمين مي‌ماند و راه مي رود و مي‌بيند هر روز كارفرماها بيشتر مي‌شوند،دستهاي بيشتري مي سوزند وزمين ماندگان گرسنه همه جا ديده مي شوند. نمي‌دانم به كارفرما فكر مي كند يا نه چون او هم دستهايش آتش گرفته ،چون در خانه كارفرماها هم كسي شبيه او هست كه نمي‌تواند بلند شود شايد مثل پدرش شود شايد نشود،شايد برود داخل خانه و خداي پدرش را آتش بزند بعد خانه و خودش را آتش بزند بعد اين وسط يكي پيدا شود كه بخواهد شمع را روشن نگه دارد اما آخر كار برود وسط ميدان شهر و خودش را آتش بزند چون بفهمد حتي اگر شمع روشن بماند هيچ درخت خشكي حتي با هر روز آب دادن شكوفه نمي‌‌‌دهد .زن شبيه زنان چچني شود برود وسط هم‌كيشان كارفرماها و خودش و همه آنها را آتش بزند چون آنها دستهاي مرد را از او گرفته‌اند دستهايي كه موهايش را كنار مي زده‌ اند ،اشكهايش را پاك مي كرده اند ،بچه‌ها را به آسمان مي‌بردند و گرسنگي را مجال بروز نمي‌دادند ،زن مي‌رود با اشكهاي پاك نشده‌اش و هر آنكه مذهب كارفرماها را داشته باشد آتش مي‌زند و در اين ميان بچه‌ها در مدرسه بسلان مي‌ميرند ،هزاران نفر روي پل كنار پل و در صف كارگران مي‌ميرند. من اما فقط مي‌گويم آب دادن به درخت را فراموش نكن.

همزاد فروغ

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

سرمقاله دیروز روزنامه شرق به قلم "عمادالدین باقی" بود که به نظرم خیلی آموزنده آمد.
وقتی مطلب هاپو در وبلاگش را خوندم، یاد این جمله های مقاله افتادم:

"تعداد بيش از ۲۰ ميليون دانش آموز در كشور ۷۰ ميليونى ايران داريم . هزاران عمل منفى كه مصداق فساد و يا نقض حقوق شهروندان هستند رخ مى دهند. بدرفتارى يا اهانت از سوى يك معلم نسبت به شاگرد، كوتاهى ورزيدن در آموزش كه سبب افت تحصيلى مى شود، آزمون هاى معيوب كه سبب تنزل نمرات دانش آموز و در نتيجه از بين رفتن اعتماد به نفس و احساس شكست و پذيرش برچسب كودنى مى گردد. آزمون ها معيوبند اما تاوان آن را دانش آموزان و خانواده ها مى پردازند. امكانات رفاهى و آموزشى وجود ندارد و موارد بسيار ديگر كه كم و بيش مى دانيد. اينها موجب نارضايتى مى شوند اما ناراضيان به كجا مى توانند شكايت و پناه برند؟ به همان دستگاهى كه از آن ناراضى هستند؟ چاقو كه دسته خود را نمى برد."

وقتی مطلب هاپو را درباره دوستم در وبلاگش دیدم، غصه خوردم؛ اما نه فقط برای ج، بلکه این بار برای خودم و چند تن از دوستانم که در بهترین روزهای زندگی مان و هنگام ورود به عرصه عمومی چنین سرافکنده و شرم سار می شویم. آره! من مشکل دارم. دیگه از خواندن این درس ها لذت نمی برم اما این تمام ماجرا نیست!غرور ما که روزگاری الگوی دیگران بودیم، چنین می شکند؛ وای به حال آن دیگران.
ما به دانشگاه راه یافتیم. یعنی جزو ده درصد برتر علمی زمانمان بودیم آن هم در دانشگاه سراسری؛ اما به سادگی غرورمان را زیر پایشان گذاشتند. دوستم تاکنون به دروغی بزرگ تن داده است و به بستگانش نگفته است که از دانشگاه اخراج شده است. او خود را تا حالا فارغ التحصیل معرفی کرده است.

من به خیابان می روم و برای ملاقات کردن یک بیمار لگد می خورم!
من به خیابان می روم و برای با دوستانم خندیدن تحقیر می شوم!
من به خیابان می روم و به خود اجازه می دهد تفتیشم کند!
من به دانشگاه می روم و باید به عالم ممدوح! میزان سواد خودم را ثابت بکنم!
...

من را در خانه می خواهند؛ تو را نیز. اگر دختری باید در خانه ای (تفاوتی در خانه پدرت و خانه همسرت نیست) بمانی و تمکین هم کنی!

عرصه عمومی اجتماع بیمار است!
مقاله باقی را تا ته بخوان.

پاینده ایران
یله

روزهای...

ساعت 10 صبح بود و هوا همچنان گرم... نه انگار که 23 شهریورماه
از در دانشگاه بیرون میام، تقریبا نا امید، مسیر آشنای قدیمی رو پیاده و آروم طی میکنم...
تقریبا مسیر توی این 2-3 سال دست نخورده مونده... فقط 2-3 تا مغازه میوه فروشی اضافه شده و دو تا ساندویچ فروشی...
یکیش به جای یه مغازه لوازم التحریر و اونیکیش هم بجای اون مغازه آشنای سازفروشی... چه روزها که دقایق طولانی به صدای ساز اون پیرمرد گوش میکردم...
پل هم دیگه نبود...
اون بار میترسیدم... چون خیلی بی هدف بودم
این بار هم میترسم، ولی این بار از هدفم میترسم...
خیلی بده که هدفت برای تلاش در راه رسیدن، چیزی تو مایه های نفرت باشه...

مطلب هاپو تو آریادنه و صحبت تلفنی ام با چاملی و خبرهای نه چندان خوبی که رد و بدل شد، بهانه ای شد برای اینکه این مطلبو که امروز ظهر نوشته بودم اینجا بذارم...

کورماز

راستي...


روبرويم نشسته . داره مطالبي رو كه نفهميدم دوباره توضيح ميده . حالت چشماش تغيير كرده .آره چشماش باريك و تنگ شده بودند.پشت سر هم حرف ميزنه ولي من اصلا گوش نميدم كه چي ميگه . بعد از اينكه از پيشش اومدم با ترديد آينه رو از جيبم بيرون ميارم .حدسم درست بود .چشمام تنگ و باريك شده بودند!
يك نفر داره از روبرو مياد.چشم تو چشم ميشيم. حالت چشماش خيلي سريع تغيير ميكنه . با چشمهاي تنگ و باريكش دنبالم ميافته. حدس ميزنم براي مانتويي است كه پوشيدم.نفرت از خود .احساسي واقعي كه اين لحظه دارم. به زور از شرش خلاص ميشم.فورا ميپرم تو يك مغازه شلوغ .وقتي ديدم از جلو مغازه رد شد انگار دنيا رو بهم دادند.
مي دونم كه دير كردم . آره !يك ساعت تاخير. حرف نميزنه .دليل تاخيرمو نمي پرسه. از تو آيينهاي كه روي طاقچه است نگاش مي كنم .با چشمهاي تنگ شدهي عجيبي داره نگاهم ميكنه.در مورد امروزش و كارش ازش ميپرسم.در مورد بيماري كه داشت به من ميگه. بيماري كه هم سكشوال (Sexual) بوده و هم پارانوييد(paranoia).

ميگفت همكار خانمش نتونسته تحمل كنه و پيشش بشينه. براي همين اون بجايش شرح حالشو گرفته.

پيازچه

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

داستان یک سفر

در تاریکی مطلق، به چند دقیقه تلاش نیاز است تا در باز شود. با صدایی مهیب و مغرورانه در باز می شود. انگار به سرزمینی نا شناخته قدم گذاشته ام؛ ابتدا چراغ ها را روشن می کنم و قدم به قدم و اتاق به اتاق به کاوش محیط اطرافم می پردازم.
هیچ صدایی به جز سکوت شنیده نمی شد.
پس از کاوشی چند دقیقه ای، به سراغ وسایل ارتباطی می روم. تلفن مرده است. پس کار یکسره است. اصلا و تحت هیچ شرایطی در مدتی که آنجا هستم، کسی به سراغم نخواهد آمد و نیز تماسی با من نخواهد گرفت. شاید عدم تجربه در جزیره تنهایی چنین مرا آزار می دهد!
تجربه توالت رفتن نیز تجربه جالبی است! مانند یک زندانی که مدتها است در سلول انفرادی روز و شب می گذراند، از دیدن یک حشره شادمان می شوم!
صدا؛ هر صدایی لذت بخش است. با نا امیدی تلویزیون را روشن می کنم. وقتی صدایی از آن خارج شد، انگار دنیا را به من داده اند. برنامه "با جانبازان" را برای اولین بار تا آخر نگاه کردم.
اخبار شبکه دو تمام شد. به ساعتی که با خودم برده بودم نگاه کردم. به نظرم ساعت عقب افتاده بود تا اینکه کاملا از کار افتاد. پس از این همه مدت، باتری ساعت در آنجا تمام شد!
تصمیم گرفتم در سکوت این بار دلنشین بخوابم. دقیقا هر نیم ساعت از خواب پریدم. تا اینکه ساعت شش صبح(ساعت را به کمک برنامه های تلویزیونی تشخیص می دادم) بیدار شدم!
از اینکه تمام شد، خوشحال شدم.

پاینده ایران
یله

خبر خبر...



امروز تولد چامليه...
چاملي جونم تولدت مبارک،
.
.
.
.
.
.
.
تازشم چاملي الآن چند روزيه عمه شده...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
باز تازشم اونايي که خواهر چاملي رو ميشناسن...
همين روزها بايد چاملي تو تدارک عروسي خواهرش باشه....
.
.
.
.
.
.
.
واي اگه اينا رو بخونه به من ميگه تف توي دهنت نميمونه.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

يله، تو کامنت ها برات نوشتم، موفق باشي و تبريک... حتما عکسشو برات ميفرستم....
علی الحساب اینو داشته باش، هرچند که به پای عکس خودش نمیرسه ولی به یاد استاد عزیزت بشین و نگاهش کن....
کورماز

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

این بار بیداری اجباری غریبی را تجربه می کنم!
از اتمام یک تجربه_هر چند گاهی تلخ_ غمگینم.

پاینده ایران
یله

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۴

رنگ ِ طلایی ِ گندم زار در باد


دلم گرفته
امروز چندم پاییزاست؟
از تقویم رومیزی نپرس
با این بارنی که دارد کم کم گریه ام می گیرد
دنباله ی رنگی بادبادک را از آسمانی که تنها سیاه بود
بگیر
در من تمام خاطرات کودکی ام را
با دفتری که همیشه سفید تمام شد
تمام نشد
قصه در دهان مادربزرگی که دیگر حرف نمی زد
و تلخی ِ داروها را در سرفه های کش دار مخفی کرد
تمام شد
.
برایم دست تکان نده
تکان نده که پشیمانم کنی
-: اشک نریز پدر بزرگ!هیچ کس برنمی گردد.
تکان نده! مرگی که روی شانه هایم نشسته بدجوری سنگینی می کند
مثل مادر بزرگ که در قاب عکس چوبی
وقتی مرد...
ما لبخند می زدیم
همراه ِعکسی که روی دیوار ماند
.
همه چیز تمام شد
از هر طرف که می روم سنگ
که مثل ریگ از کفش هایم بالا می رود
این باران هم که....
گرفته
چشمم که آب نمی خورد
حتما باران گرفته که شب بالشم را این طور خیس می کند
خیس می کنم
می ترسم و اسم مادر یادم نمی آید تا صدایش کنم
هیچ اسمی
نمی آید
پدر هم.
می ترسم
این جا مثل آخر یکی از همین قصه ها ست
مثل از هر طرف که می روم سنگ
(با سطرهایی که بارها خواندیم)
از هر طرف
و چراغی که نیست
تا توی رویاهای کودکانه
با لب های چروکیده ی مادر بزرگ
از یاد برده باشم
از یاد برده ام
قصه های خیس لیلی را
برق گوشواره های بدلی را
تیله های شیشه ای علی را
هر چه بر می گردم راه ها بیش تر کاه گلی می شوند
جای پاهایم بیشتر
کوچکتر
مثلا 16 ساله
تا عقب عقب برود
و
عاشق شوم
هر طور فرض کنی
با بارانی که در ادامه می آید
این دامن ِسپید شبیه هیچ زمستانی نمی شود
با جاپاهای تنهایی که...
هیچ کس ندید
...
و روی صورت شش تیغه لیز می خوردُ
شبیه لکه می اُفتد
...
گرفته
بخار روی شیشه
و بارانی که ما را دورتر کرد
با دلی که گرفته بود ولای لبخندهای دسته جمعی ِآلبوم
هیچ کس ندید
" عروس باید ببوسه شاه دومادُ "
هیچ کس ندید
گفتم که
این دامن ِ سپید شبیه هیچ زمستانی نمی شود
و این کل ماجراست.
برفی که از زیر کفش های من شروع می شود
و سایه هایی که تنهایم می گذارند تا ...
-: گریه نکن!
من سردم است
خیلی سرد
و رد پاها که توی کفش ام جا نمی شوند
هی بزرگتر شدند
مثل سایه ای که دنبالم می کند غروب که می شود
دنبال مسافر تازه تری باش که زمستان برایت می آورد
این جای پا پشت همین کوچه تمام شد
این برف هم
ادامه ی کسی بود که
جرم معاشقه باعروسک های کوچک را
در جیب ِ پالتوهای سنگین پنهان می کرد
مثل دست هایش
که بغض های کوچکش را در خود مچاله می کردند
بگیر!
دستم را
از بین ِ خاطراتی که از یادم می برند
می برند
.
وبارانی که خیلی وقت است
دیر کردی !
با بارانی ِ قهوه ای
و چتر ِ سرخی که قرارنیست تا قدم هامان را نزدیک تر کند
به هم بزن
خط های درهم را به جای موهایت
و فنجان را آن قدر
تا این مسیر قهوه ای رد پای تو نباشد
همیشه
همیشه
می رسی
پریشان تر از قبل
با خط های خیس و درهم به جای موهایت
وساعت که هنوز هفت است
همیشه هفت است
چهار سال
زمان از ساعت دیواری می افتد
و اتفاق که هر غروب از دیوارهای این اتاق
مثل عصر جمعه ای که گوشه ی یک عکس
برای همیشه
وسایه ای که یادش رفت دنبالت کند
و ماند
ماند
برای همیشه
در تکرار قهوه ای تصویری که از سر کوچه می پیچد
گرفته
باران که نه
این تصویر از جای دیگری خیس است
حرف از گریه کردن گذشته
از عاشق شدن هم
و زنی که نیست
هیچ وقت نبوده است.
عکسی که لای دفترم مخفی کردم
آینه ی 3در4 کوچکی بود
با لب خندی پرسنلی که بیشتر به پدرم می آمد.
چهار سال
چیزی نمانده
این خیابان سمت هیچ خانه ای گم نمی شود
و زنی که نیست
با روسری اش تا باد برایش بیاورد
باد
باد
باد
باز هم تنها رنگِ گندم برایم مانده
و این طلایی ِاحمقانه ای که نمی دانم چرا...
-: گریه ات گرفته؟
می بخشی. این جور وقت ها شانه هایم بد جوری تکان تکان می خورند. تعارفت کنم که چه؟
اصلا
بیا ادامه ندهیم
دیوارهای کش دار این اتاق را
و صورتم را که هی لیز می خورد
و نمی شناسمش دیگر
دختری را که هر صبح با کوزه ی من بر روی آب خم می شد
تا برعکس من زیبا شود
توی دنیایی که تنها از آن من بود
چهار سال
و ساعت که هنوزهفت است
همیشه هفت است
و من که از شماره های کفشم بگیر تا
این چهار خط روی دیوار
I I I I
تا...
درست یادم نیست
گیرم سیزده شهریور
با بارانی که در ادامه می آید
و چتر ِ سرخی که روی شانه های من است
این چند خط ِ روی دیوار
می شود چهار سال
و من منتظرم
تا با بارانی ِ قهوه ای ....
.










یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴

سردار قاليقاف عزيز

سردار قالي باف عزيز هم شهردار شد. حالا از ميان كانديداهاي رياست جمهوري همه به نان ونوايي رسيده اند و آنهايي هم كه قرار بود اوت شوند شوت شدند: كروبي، معين و هاشمي. پروژه ي اصول گرايان با معرفي چندين نامزد و شكستن راي ديگران به پيروزي رسيد و تنها بايد منتظر باشيم حكومتي چنين يك دست چه خوابي براي ما ديده است. با اميد
هاپو

یک خبر

سلام
از آنجاییکه می دونم با فیلترینگ این چند روزه،با دشواری به اخبار دسترسی پیدا می کنید،این خبر را در اینجا می آورم:
پاینده ایران
یله

يكي از وزراي كابينه احمدي نژاد در جمع مسئولان سازمان بهزيستي: روابط جنسي زوج و زوجه بايد در ساعات معيني باشد، آفتاب

يكي از وزراي كابينه احمدي نژاد، در جمع مسئولان سازمان بهزيستي خواستار آن شده كه روابط جنسي زوج و زوجه در ساعات معيني باشد تا مطابق آيات و روايات، معلوليتها كاهش پيدا كند

خبرنگار یک سایت كه اين خبر را از جلسه مذكور مخابره كرده مي نويسد: وي در سخنراني خود، جلوگيري از ايجاد معلوليت و بيماري را مقدم بر درمان دانست و گفت در صورت رعايت آيات و روايات در اين زمينه، درصد معلوليتها كاهش مي يابد.

وي در اين جلسه رسمي كه بانوان نيز شركت داشتند به روايتي اشاره كرد كه اعمال جنسي زن و مرد در چه ساعاتي از شب صورت پذيرد كه فرزندان سالمي حاصل شود.

گزارش مي افزايد برخي از حاضران با تعجب نگاه خود را به زير انداخته و برخي از خجالت، سرخ شده بودند. وي داراي ليسانس رياضيات و فوق ليسانس مهندسي صنايع است.

...


شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴

چرخ چرخ چرخ

هو هو زنان ، چرخ زنان ،ا ز خود بي خود شدن ...
دلم هري مي ريزد بي اختيار بلند مي شوم يا شايد از ترس دور مي زنم و دور مي زنم
هو هو كنان !!!
مسخره مي شوند مسخره مي شوم دوست نقاشم آن وسط است با هر ضربه تم دفش توي دلم خالي و خالي تر م شود "تم تم چپ راست راست " همه چرخ مي زنند هو هو زنان و در من كه همه چيز.. هر لحظه صدا بلند و بلند تر مي شود و فريادهايي كه از عمق درون هر آدمي بيرون مي ايد و لرزه اي كه بر هر كسي مي افتد من كه شايد از ترس است كه حركت مي كنم
همه به حالت عادي بر مي گردند داخل محوطه شعر مي خوانند
- اگه تو در اون حالت به خدا نزديك شدي حالا شعر معين خوندنت چيه ؟
همه مي خندند
مسخره مي شوند و مسخره مي شوم
Sms هايي كه به دوستانم مي زنم انگار به زور هم كه شده همشون مي خوام بيارم اونجا .
از طعنه و كنايه حالم بهم مي خوره
ازين طرف مونده از اون طرف رونده شدم ولي بهترين كار رو خودم انجام مي دم –چه مغرور !!!–
ظهر شده تو اتاق پاييني ام تنها پنكه سقفي كه بالا سرم مي چرخه و مي چرخه آخ كه چه لذتي داره تنهايي !!
اينبار خودمم "تم تم راست چپ چپ"
حافظ رو باز كردم ؛
طالع اگر مدد كند دامنش آورم به كف
گر بكشد زهي طرب ور بكشد زهي شرف
طرف كرم زكس نبست اين دل پر اميد من
گر چه سخن همي برد قصه من به هر طرف
حنا