دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۴

رنگ ِ طلایی ِ گندم زار در باد


دلم گرفته
امروز چندم پاییزاست؟
از تقویم رومیزی نپرس
با این بارنی که دارد کم کم گریه ام می گیرد
دنباله ی رنگی بادبادک را از آسمانی که تنها سیاه بود
بگیر
در من تمام خاطرات کودکی ام را
با دفتری که همیشه سفید تمام شد
تمام نشد
قصه در دهان مادربزرگی که دیگر حرف نمی زد
و تلخی ِ داروها را در سرفه های کش دار مخفی کرد
تمام شد
.
برایم دست تکان نده
تکان نده که پشیمانم کنی
-: اشک نریز پدر بزرگ!هیچ کس برنمی گردد.
تکان نده! مرگی که روی شانه هایم نشسته بدجوری سنگینی می کند
مثل مادر بزرگ که در قاب عکس چوبی
وقتی مرد...
ما لبخند می زدیم
همراه ِعکسی که روی دیوار ماند
.
همه چیز تمام شد
از هر طرف که می روم سنگ
که مثل ریگ از کفش هایم بالا می رود
این باران هم که....
گرفته
چشمم که آب نمی خورد
حتما باران گرفته که شب بالشم را این طور خیس می کند
خیس می کنم
می ترسم و اسم مادر یادم نمی آید تا صدایش کنم
هیچ اسمی
نمی آید
پدر هم.
می ترسم
این جا مثل آخر یکی از همین قصه ها ست
مثل از هر طرف که می روم سنگ
(با سطرهایی که بارها خواندیم)
از هر طرف
و چراغی که نیست
تا توی رویاهای کودکانه
با لب های چروکیده ی مادر بزرگ
از یاد برده باشم
از یاد برده ام
قصه های خیس لیلی را
برق گوشواره های بدلی را
تیله های شیشه ای علی را
هر چه بر می گردم راه ها بیش تر کاه گلی می شوند
جای پاهایم بیشتر
کوچکتر
مثلا 16 ساله
تا عقب عقب برود
و
عاشق شوم
هر طور فرض کنی
با بارانی که در ادامه می آید
این دامن ِسپید شبیه هیچ زمستانی نمی شود
با جاپاهای تنهایی که...
هیچ کس ندید
...
و روی صورت شش تیغه لیز می خوردُ
شبیه لکه می اُفتد
...
گرفته
بخار روی شیشه
و بارانی که ما را دورتر کرد
با دلی که گرفته بود ولای لبخندهای دسته جمعی ِآلبوم
هیچ کس ندید
" عروس باید ببوسه شاه دومادُ "
هیچ کس ندید
گفتم که
این دامن ِ سپید شبیه هیچ زمستانی نمی شود
و این کل ماجراست.
برفی که از زیر کفش های من شروع می شود
و سایه هایی که تنهایم می گذارند تا ...
-: گریه نکن!
من سردم است
خیلی سرد
و رد پاها که توی کفش ام جا نمی شوند
هی بزرگتر شدند
مثل سایه ای که دنبالم می کند غروب که می شود
دنبال مسافر تازه تری باش که زمستان برایت می آورد
این جای پا پشت همین کوچه تمام شد
این برف هم
ادامه ی کسی بود که
جرم معاشقه باعروسک های کوچک را
در جیب ِ پالتوهای سنگین پنهان می کرد
مثل دست هایش
که بغض های کوچکش را در خود مچاله می کردند
بگیر!
دستم را
از بین ِ خاطراتی که از یادم می برند
می برند
.
وبارانی که خیلی وقت است
دیر کردی !
با بارانی ِ قهوه ای
و چتر ِ سرخی که قرارنیست تا قدم هامان را نزدیک تر کند
به هم بزن
خط های درهم را به جای موهایت
و فنجان را آن قدر
تا این مسیر قهوه ای رد پای تو نباشد
همیشه
همیشه
می رسی
پریشان تر از قبل
با خط های خیس و درهم به جای موهایت
وساعت که هنوز هفت است
همیشه هفت است
چهار سال
زمان از ساعت دیواری می افتد
و اتفاق که هر غروب از دیوارهای این اتاق
مثل عصر جمعه ای که گوشه ی یک عکس
برای همیشه
وسایه ای که یادش رفت دنبالت کند
و ماند
ماند
برای همیشه
در تکرار قهوه ای تصویری که از سر کوچه می پیچد
گرفته
باران که نه
این تصویر از جای دیگری خیس است
حرف از گریه کردن گذشته
از عاشق شدن هم
و زنی که نیست
هیچ وقت نبوده است.
عکسی که لای دفترم مخفی کردم
آینه ی 3در4 کوچکی بود
با لب خندی پرسنلی که بیشتر به پدرم می آمد.
چهار سال
چیزی نمانده
این خیابان سمت هیچ خانه ای گم نمی شود
و زنی که نیست
با روسری اش تا باد برایش بیاورد
باد
باد
باد
باز هم تنها رنگِ گندم برایم مانده
و این طلایی ِاحمقانه ای که نمی دانم چرا...
-: گریه ات گرفته؟
می بخشی. این جور وقت ها شانه هایم بد جوری تکان تکان می خورند. تعارفت کنم که چه؟
اصلا
بیا ادامه ندهیم
دیوارهای کش دار این اتاق را
و صورتم را که هی لیز می خورد
و نمی شناسمش دیگر
دختری را که هر صبح با کوزه ی من بر روی آب خم می شد
تا برعکس من زیبا شود
توی دنیایی که تنها از آن من بود
چهار سال
و ساعت که هنوزهفت است
همیشه هفت است
و من که از شماره های کفشم بگیر تا
این چهار خط روی دیوار
I I I I
تا...
درست یادم نیست
گیرم سیزده شهریور
با بارانی که در ادامه می آید
و چتر ِ سرخی که روی شانه های من است
این چند خط ِ روی دیوار
می شود چهار سال
و من منتظرم
تا با بارانی ِ قهوه ای ....
.










هیچ نظری موجود نیست: