چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

راستي...


روبرويم نشسته . داره مطالبي رو كه نفهميدم دوباره توضيح ميده . حالت چشماش تغيير كرده .آره چشماش باريك و تنگ شده بودند.پشت سر هم حرف ميزنه ولي من اصلا گوش نميدم كه چي ميگه . بعد از اينكه از پيشش اومدم با ترديد آينه رو از جيبم بيرون ميارم .حدسم درست بود .چشمام تنگ و باريك شده بودند!
يك نفر داره از روبرو مياد.چشم تو چشم ميشيم. حالت چشماش خيلي سريع تغيير ميكنه . با چشمهاي تنگ و باريكش دنبالم ميافته. حدس ميزنم براي مانتويي است كه پوشيدم.نفرت از خود .احساسي واقعي كه اين لحظه دارم. به زور از شرش خلاص ميشم.فورا ميپرم تو يك مغازه شلوغ .وقتي ديدم از جلو مغازه رد شد انگار دنيا رو بهم دادند.
مي دونم كه دير كردم . آره !يك ساعت تاخير. حرف نميزنه .دليل تاخيرمو نمي پرسه. از تو آيينهاي كه روي طاقچه است نگاش مي كنم .با چشمهاي تنگ شدهي عجيبي داره نگاهم ميكنه.در مورد امروزش و كارش ازش ميپرسم.در مورد بيماري كه داشت به من ميگه. بيماري كه هم سكشوال (Sexual) بوده و هم پارانوييد(paranoia).

ميگفت همكار خانمش نتونسته تحمل كنه و پيشش بشينه. براي همين اون بجايش شرح حالشو گرفته.

پيازچه

هیچ نظری موجود نیست: