یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

داستان یک سفر

در تاریکی مطلق، به چند دقیقه تلاش نیاز است تا در باز شود. با صدایی مهیب و مغرورانه در باز می شود. انگار به سرزمینی نا شناخته قدم گذاشته ام؛ ابتدا چراغ ها را روشن می کنم و قدم به قدم و اتاق به اتاق به کاوش محیط اطرافم می پردازم.
هیچ صدایی به جز سکوت شنیده نمی شد.
پس از کاوشی چند دقیقه ای، به سراغ وسایل ارتباطی می روم. تلفن مرده است. پس کار یکسره است. اصلا و تحت هیچ شرایطی در مدتی که آنجا هستم، کسی به سراغم نخواهد آمد و نیز تماسی با من نخواهد گرفت. شاید عدم تجربه در جزیره تنهایی چنین مرا آزار می دهد!
تجربه توالت رفتن نیز تجربه جالبی است! مانند یک زندانی که مدتها است در سلول انفرادی روز و شب می گذراند، از دیدن یک حشره شادمان می شوم!
صدا؛ هر صدایی لذت بخش است. با نا امیدی تلویزیون را روشن می کنم. وقتی صدایی از آن خارج شد، انگار دنیا را به من داده اند. برنامه "با جانبازان" را برای اولین بار تا آخر نگاه کردم.
اخبار شبکه دو تمام شد. به ساعتی که با خودم برده بودم نگاه کردم. به نظرم ساعت عقب افتاده بود تا اینکه کاملا از کار افتاد. پس از این همه مدت، باتری ساعت در آنجا تمام شد!
تصمیم گرفتم در سکوت این بار دلنشین بخوابم. دقیقا هر نیم ساعت از خواب پریدم. تا اینکه ساعت شش صبح(ساعت را به کمک برنامه های تلویزیونی تشخیص می دادم) بیدار شدم!
از اینکه تمام شد، خوشحال شدم.

پاینده ایران
یله

هیچ نظری موجود نیست: