چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

آغاز دوباره خشونت در ایران

اعتقاد راسخ شخص به اینکه خود یکی از برگزیدگان است و در راه آرمانی مقدس پا به میدان مبارزه گذاشته است،دست به دست وجد و شور و تعصب ناشی از آن اعتقاد می دهد و جای چاره اندیشی و تدبیر را می گیرد.شایان توجه اینکه امیدهای دور و دراز به آینده و پیشگوییهای عریض و طویل درباره نابودی نهایی دشمن معمولا با حالتهای بیچارگی ودرماندگی و سرافکندگی همراه است.هرچه کسی از تسلط و کنترل بر اوضاع ناتوان تر باشد،بیشتر به نفی عقل و تکیه بر عوامل احساسی و غیرعقلانی گرایش پیدا می کند.این گرایش گاهی به صورت خشونتی نمود می کند که گفته می شود قضای ایزدی است و خداوند امر کرده که دنیا با آتش و شمشیر از آلودگی ها پاک شود.
خشونت و درماندگی وفردگرایی(پستیو)ترجمه عزت ا.. فولادوند(خرد در سیلست صفحه 462)
همزاد

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

!


nobody

مرثيه

دلهايمان را سياه كرديد ، چادر سياه بر سرمان پوشانديد ، نگاه سياهتان را فراموش نمي كنم وقتي از من مي خواهيد موهايم را بپوشانم راستي به غير از مشكي رنگ ديگري را خواهيد ديد ؟ سياه بپوشيد كه اسلام در خطر است ، سياه بپوشيد كه مبادا تيري از جانب شيطان رها شود ، سياه بپوشيد و سياه ببيند!
خداي من همه چيز مرا مي ترساند، رنگ مشكي و موهاي كوتاه دوستم ، گيره نقره اي كه گوشه موهايش را جمع مي كند ،حتي رنگ آبي روسري ام مرا مي ترساند !
موهاي بلندم را شانه مي كنم ، مادرم برايم مي بافد و روسري سياه را بر سر مي كنم و كمي راه مي روم و فكر مي كنم كه حتما همه چيز بهتر خواهد شد؟!
حنا

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

در تار يكي،سه لا شده و زانوان در بغل گرفته روي تخت نشسته بود و كلنجار ذهنيش چنان بود كه نفس در سينه حبس كرده بود اما هر قدر كلنجار فكر و خيال بيشتر مي شد با وضوح بيشتري مي‌ديد كه بي ترديد و براستي چيزي را كه فراموش كرده و نكته‌ي به ظاهر كوچكي را در زنده‌‌گي ناديده گرفته بود وآن اينكه مرگ مي رسد و همه چيز تمام مي‌شود و شروع كردن كاري در اين مهلت كوتاه عملي بيهوده است و اين درد درماني ندارد .بله،اين حقيقتي دردناك است اما همين است كه هست.

(آناكارنينا-لئو تولستوي-صفحه441)


همزاد

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵

كوهساران مرا پر كن ، اي طنين فراموشي!
نفرين به زيبايي -آب تاريك خروشان - كه هست مرا فرو پيچيد و برد !
تو ناگهان زيبا هستي . اندامت گردابي است.
ترا يافتم ، آسمانها را پي بردم .
ترا يافتم درها را گشودم ، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ ، كه به آهنگ وزش هايت نلرزد !
مژگان تو لرزيد : رؤيا در هم شد .
تپيدي :شيره گل به گردش آمد.
بيدار شدي : جهان سر برداشت ، جوي از جاي جهيد.
براه افتادي : سيم جاده غرق نوا شد .
در كف تست رشته دگرگوني .
از بيم زيبايي مي گريزم ، و چه بيهوده فضا را گرفته اي .
يادت جهان را پر غم مي كند ، و فراموشي كيمياست.
در غم گداختم ، اي بزرگ ، اي تابان !
سر برزن ، شب زيست را در هم ريز، ستاره ديگر خاك!
جلوه اي ، اي برون از ديد !
از بيكران تو مي ترسم ، اي دوست ! موج نوازشي.
موج نوازشي ، اي گرداب_آوار آفتاب - سهراب
حنا

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

"غزل_نا تمام "

آن وقتها وقتي كه هنوز پيش دكتر هوميو پات خود مي رفتم و زمين را مادر خود مي دانستم !( بعضي از دوستان حتما يادشون مياد !)هر وقت كف دستهايم داغ مي شد نگران و پريشان ظرف آب نمك ولرمي درست مي كردم و پاهايم را درونش مي گذاشتم ، بعد دستها را رو به بالا در حالي كه چهار زانو نشسته بودم مي گرفتم و بعد آنچه در ذهنم بود را به قول خودشان به بالا مي بردم !و حالم خوب مي شد ، خوب _خوب نسيم خنكي را در كف دستانم حس مي كردم و بعد خوشحال از اينكه حالم خوب شد!!
اما الان ؟! كف دستانم ،پاهايم وتمام وجودم گْرمي گيرد و همچنان در رختخوابم ناتوانتر از هميشه تكاني مي خورم و فكر مي كنم چه چيز مي تواند درست باشد ؟ دردو رنجي كه هست و مخدراتي كه ما ميسازيم براي بهتر زندگي كردن!چاره اي نيست ، گريز نيست به همين راحتي ! همه چيز بوي فريب و دروغ ميدهد،" روزگار غريبي ست نازنين ". به قول شازده كوچولو " يا بايد تن داد يا اينكه عصيان كرد" اما عصيان به چه چيز ! وقتي كه ديگر هيچ چيزي نيست كه توبراي آن عصيان كني و" ته دلت شاد باشه از اين طغيان "!
" به هر تار_ جان ام صد آواز هست
دريغا كه دستي به مضراب نيست .
چو رؤيا به حسرت گذشتم، كهشب
فرو خفت و با كس سر_ خواب نيست ."1
لحظه ها و هميشه ها- شاملو
حنا

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

اینجا کجاست؟



معاون بيشتر سال در سفرهاي خارجي است و کسي نبايد بفهمد،
مديرکل هفته اي يکبار از همه شرح فعاليت ميخواهد ولي بيشتر هفته ها اين جلسه لغو ميشود،
مدير از هيچ چيز و هيچ کجا خبر ندارد و چون دکتراي مديريت دارد، پس مديريت ميکند،
کارمندان و کارشناسان از صبح تا شب يا روي پروژه هاي شخصي شان کار ميکنند و يا قرار کوه و استخر و آرايشگاه و دکتر کرماني را رديف ميکنند،
آبدارچي روزي 4 مرتبه بايد چاي بياورد که خستگي بقيه رفع شود، اولين سري را دو ساعت بعد از شروع کار مي آورد که همه باشند، دو سري را هم کلا حذف ميکند و در جواب اعتراضها ميگويد خسته ميشوم،
حق ندارد؟؟؟

اينجا ولي يکنفر خوب کار ميکند: دختر دبستاني خانمي که هم تا آخرين توان آتيش ميسوزاند و هم کلي
آدم بيکار در انجام تکايلف و نقاشي و ... کمکش ميکنند!!!
.
.
.
کورماز

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

اي كاش!


اين اصطلاح رو زياد ميشنوم، " اي كاش! "
ميگن و ميگيم
- اي كاش ايران نفت نداشت. بدون نفت مردم آگاه تر بودند و تنبل بار نميومدن.
- اي كاش انقلاب نميشد. شاه مسير پيشرفت رو داشت پيدا ميكرد و ايران از ابرقدرتهاي بزرگ و مدرن ميشد.
- اي كاش من ايراني نبودم و در جاي ديگري از دنيا زندگي ميكردم.
- اي كاش اصلا به دنيا نميومدم.
- اي كاش................ .
و در مقابل شخصي كه از اي كاش ها حرف ميزنه، تلاش براي رسيدن به جمله اي كه به جاي حسرت گذشته، اميدي از آينده در اون باشه ناكام ميمونه. كسي كمك نميكنه كه برسيم به جمله اي كه نشون بده چه كنيم كه فردا نگوييم اي كاش ديروز............ .
و ياد اين جمله ميافتم كه:
"اي كاش آدمي وطنش را همچون بنفشه‌ها ميشد با خود ببرد هر كجا كه خواست!!!"

و چند روز پيش خبري شنيدم كه دلم گرفت:"مزار احمد شاملو براي چندمين بار تخريب شد"
و من باز هم از خود شاملو براي شاملو مينويسم،
اي كاش مي توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگريم تا باورم كنند.
اي كاش مي توانستم
- يك لحظه مي توانستم اي كاش...
بر شانه‌هاي خود بنشانم
اين خلق بي شمار را،
گرد حباب خاك بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست
و باورم كنند.
اي كاش
مي توانستم!
nobody

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

چند روزي ست كه كتاب " نان و شراب " را ورق مي زنم ، بماند كه شايد خيلي دير باشد كه خواندناين كتاب را شروع كرده ام ولي برايم خيلي جالب است، بيشتر قسمت هاي كتاب برايم ياد آور روزهايي ست كه براي تبليغ انتخاباتي معين با ميني بوس آبي_ معروف آقاي سهرابي وبچه هابه روستاهاي اطراف مي رفتيم ، سر بالا يي هاي پر شيب خاكي را بالا مي رفتيم پايين مي آمديم كارت شكلات دار پخش مي كرديم و خسته از اين طرف و آن طرف زدن !تازه دوستي مي گفت مطمئنه كه حتي يك راي هم جمع نكرده بوديم. وقتي براي چسپاندن پوستر معين به مغازه يكي از مغازه داران _روستا رفتيم و از او خواستيم كه پوستر را بچسپاند خواسته اش را اين چنين ميگويد: " اگه به اين آقا راي بديم عرق خوردن آزاده."
در قسمتي از كتاب_"نان و شراب " آنجا كه معلم مدرسه شروع به خواندن روزنامه دولتي " اخبار رم " براي روستاييان ميكند و مي گويد :" ما پيشوايي داريم كه تمام ملتهاي روي زمين حسرت داشتن اورا به دل دارند و خدا مي داند چقدر حاضرند پول بدهند تا او پيشواي كشور ايشان باشد." يكي از روستاييان مي پرسد " چه مبلغ حاضرن بپر دازند تا پيشواي ما را بخرند " !!
تلاشي كه دن پائولو براي جذب دهقانان مي كند ولي بي نتيجه؟!شايد خيلي ايده آل فكر مي كند !
ضمن كرامت انساني كه براي همه انسانها قائلم و اين كه قبل از هر چيز انسانند ولي چگونه مي شود رويكرد اجتماعي اكثر آنها را به اينگونه مغولات تغيير دادو به انها گفت حقيقت_ آنا ني كه شما به آنها راي داده ايد چيز _ ديگريست چطور مي توان به آنها گفت كه ظاهر را نبنند به انها گفت خميني هم خواستش رايگان كردن برق و تلفن و آب بود به خاطر داشتن نفت ملي، چگونه مي توان گفت حكومتي كه شعارش عدالت گستري ست چگونه در زندان با فرزندان شما به بدترين شكل ممكن رفتار مي كند!
با در نظر گرفتن شرايط الان ايران و دانستن اينكه اين توده تاثير گذارترين مردم هستند در هر انتخاباتي كه در كشور برگزار مي شود چه بايد كرد؟وقتي آن پيرمرد آفتاب سوخته پر از درد به بانك مي آيد و مي خواهد چك 50 هزار توماني خود را نقد كند ، وقتي كه آن مرد راننده روستايي با دستان پينه بسته اش مي خواهد تا آمريكا حمله كند و با بيل فرق سر مش عباس را بشكافد به خاطر 10 متر زمين !وقتي كه پير زن ساده روستايي با صورت پر چين و چروكش از من مي خواهد كه حجابم را حفظ كنم و موهايم رابپوشانم !
شايد هنوز جوان باشم و اين جز " رويا هاي جوانيم" باشد.
" دوران شعر به سر آمده و دوران نثر آغاز يافته است . رؤياهاي جواني همه شعرند و زندگي واقعي نثر. هر نسلي همان تجربه هاي نسل قبل را مي اندوزد . مقامات دولتي مرا ملانت مي كنند كه چرا پسرم رفقاي خود را تحريك و از انقلاب دومي دم مي زند .من در جواب ايشان مي گويم : اين مقتصاي سن اوست كه سن رؤ ياهاست . فعلا او در دوران شعر بسر مي برد ولي بعدا زن خواهد گرفت و كارمند دولت خواهد شدو آنگاه دوران نثرآغاز مي يابد . چه بد بختي بزرگي اگر بعد از شعر نوبت به نثر نمي رسيد !
دن پائولو مي پرسد :
چه مي شد اگر آدميان نسبت به آرمانهاي جواني خود وفادار مي ماندند؟ "1

1- كتاب "نان و شرا ب" سيلونه

حنا

از اين زنده گي دريغ آميز

هر روز خبرها نشانه هاي روزگار بدترند. پيامد شبه دموكراسي نيم بند در جامعه ي توده اي بر سر كار آمدن پوپوليست هايي ست كه نوكيسه وار تنها به اقتدار امروزين خود مي انديشند و به هر دروغ و ريايي دست مي زنند. هر روز يك خبر بد،هر روز يك اتفاق دردناك. راستي را، شما خبر خوشي نداريد تا يك چند در سايه اش بياساييم يا به خيالش دل خوش داريم؟ با بازگشت روزگاران سياه روبرو گشته ايم. زمانه ي بدي كه دون مايه گان و ستم پيشه گان بر گرده ي مردم جا نشين شده اند و دانايي وفرزانه گي به گناه نابخشودني بدل گشته است. اين روزها هر چه مي كوشم چيزي بنويسم برقامت اين ديلاق ميهن چيزي به نگر نمي رسد. كتابي از محمود سريع القلم به نام ‹‹ عقلانيت و آينده ي توسعه يافته گي در ايران›› به دستم رسيده كه مي كوشم كم و بيش و تا اندازه اي كه خسته نشويد نكته هايي در موردش بنويسم. كتاب با زباني ساده و كاربردي و ذكر نمونه هاي گويا، پس از معرفي بنيانهاي نظري توسعه و نظريه ها و اصول ثابت دست يابي به توسعه ي پايدار(در زمينه هاي گوناگون ِ سياسي، اقتصادي، فرهنگي و ...) به بررسي موردي كشورهاي جهان سوم مي پردازد و در بخش هاي پاياني با بررسي ايران به موانع دست يابي به توسعه در ايران نظر دارد. زبان ساده و به دور از پيچيدهگي هاي مرسوم، دوري از پرگويي ، تكرار نكته هاي كليدي و ارايه ي شواهد كاربردي در پيگيري نظريه ها از خوبي هاي كتاب است. گواين كه لابلاي گفتگوها مي توانيد نكات خوبي را در مورد روان شناسي اجتماعي ايرانيان، روش هاي قدرتمندان در ايران و ... متوجه مي شويد.
تنها يك نكته باقي مي ماند و آن اين كه كتاب در دوران اصلاحات نوشته شده و كمينه براي من، مطالعه اش هم راه دريغ و افسوس است.‹‹ راستي را كه در دوران بدي زنده گي مي كنيم.››
موفق باشيد.
م. آ.

هر خودآگاهي در طلب مرگ ديگري‌ست

هر خودآگاهي در طلب مرگ ديگري‌ست
از نظر هگل خودآگاهي تنها درتقابل با خودي ديگر شكل مي‌گيرد.خود فقط وقتي خودآگاه مي‌شود كه خودرا در خودي ديگر منعكس مي‌بند.پارادوكس خود‌آگاهي اين است كه اين وجود بيگانه.به عنوان وجودي بيرون از خود كه غير قابل شناخت و دشمن‌خوست،بلاواسطه ادراك مي‌‌شود.بنابراين،رابطه خود با ديگري خصومت و بيگانگي ناگزير است.هر خودي وقتي كه ديگري بيگانه را در برابر مي‌بيند،مي‌كوشد برتري اراده‌اش را با منقاد كردن ديگري به نمايش بگذارد.بنابراين پارادوكس تراژيك خودآگاهي اين است كه خودآگاهي مبتني بر مبارزه مرگ وزندگي ميان دو وجود است كه هر يك سعي مي كند با منقاد كردن ديگري –يعني وجودي كه خودآگاهي خودش وابسته به آن است –از حالت غم‌انگيز بيگانگي با خود برهد.
"سيمون دوبوار"- نوشته آن مكلينتاك- ترجمه صفيه روحي
همزاد فروغ

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵


معلم با لبخند چيزهاي عجيب از افسانه‌ها ميگويد: اينجا زماني مردمي بودند كه نان برايشان هديه‌ي الهي بود، نه وظيفه‌اي براي دولت، دولت دزدي ميكرد و مردم از خدا طلب بخشش و روزي ميكردند!
بچه‌ها ميخندند....معلم هم.
اينجا مردمي بودند كه خنده را محكوم ميكردند و زنها خود را لاي پارچه ميپيچيدند، اشك و آه ارزش بود و هر روز به بهانه‌ي خون 1400 ساله‌اي بر سروسينه‌ي خود ميزدند!
بچه‌ها ميخندند....معلم هم.
در اينجا عشق پنهاني بود و نفرت عريان، حقيقت را خون ميگفت و عقل منفور بود.
بچه‌ها ساكت ميمانند....معلم هم.
سنجاقكي از روي پنجره پرواز ميكند، زنگ ميخورد، بچه‌ها خسته از حرفهاي معلم به بيرون ميدوند و ميخندند و جيغ ميكشند.
معلم ساكت همچنان در كلاس ميماند.
نام اينجا ايران بود.
nobody

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۵

توت فرنگي


راستش تصاويري كه تلوزيون نشون ميده خيلي نگرانم ميكنه. مانور نظامي، موشك شهاب، قايق پرنده، اژدر دريايي و .... بعدش هم كلي از توان نظامي ايران تعريف ميكنن و با تعنه و لبخند ميگن كه كشور‌هاي غربي با ما آتيش بازي نكنن!. ميترسم، هيزم ايم اين آتيش بازي ماييم نه فرمانده‌ي سپاه و ارتش و اون كثافت‌هايي كه لبخند ميزنن.
تو يه برنامه‌ي ديگه مجري برنامه ميگه كه فصل توت‌فرنگي رسيده و اگه اين ميوه‌ي گرون رو نميتونيد بخريد، لااقل ميتونيد اونو تو ميوه فروشي‌ها ببينيد!!! اين بيمزه‌گي به همينجا ختم نميشه و يه دكتر پوست و مو مياد و در مورد فوايد ماليدن ميوه‌ي توت‌فرنگي به صورت حرف ميزنه و ميگه كه بهترين ماسك‌ها ميوه‌ها هستند!!!!!!
تو خيالم توپ‌ها و تانك‌هايي رو ميبينم كه چندتا آدم خوشحال به طرف هم شليك ميكنن و اون وسط بچه‌‌ي گرسنه‌اي رو ميبينم كه تبديل به پوست و استخوان شده و نان براي خوردن نداره و به صورتش توت‌فرنگي ميماله!!!
nobody
12-آرام آرام شروع مي شود لباسهايم را مي‌پوشم يك خوابگردي ديگر است.
1-سياهي وتاريكي همه صدايشان را رها مي‌كنند،روشنايي وسكوت.
2-آرام در بسترم مي‌خزد من چراغها را خاموش مي‌كنم و خود را در آغوشش رها مي كنم.
3-منتظرم تا هوا تاريك شود بايد كاري بكنم هر چه باشد براي هر منظوري ولي بايد در تاريكي باشد دزدي كه در روز روشن نمي‌شود .
4-سكوت سكوت مرگبار من و اين بستر و روزي ديگر كه رفته است به راستي كه امروز هم خودم نبوده‌ام روزهايم براي ديگران از دست مي‌رود و اين شبها كه ديگران نيستند پس لازم نيست نقشم را بازي كنم بهتر است جاي بروم تا دوباره صبحي ديگر فرا نرسيده.چقدر از همه چيز بدم مي‌آيد.
5-دارد تمام مي‌شود بايد كاري كرد او را مي كشم ،زود تر برو والا ممكن است تو راببينند،وقت اذان صبح است،آخرين بوسه را فراموش نكن هوا هنوز تاريك است،پولها را برمي‌دارم و بيرون مي‌خزم هچكس بيدار نشد.
6-كلاهم را برمي‌دارم و يك لبخند براي همه سلام درست است امروز روز قشنگي است.

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵

برای یله با آرزوی بهترینها برایش!!

شبانه

زيباترين تماشاست
وقتي


شبانه


بادها
از شش جهت به سوی تو مي‌آيند،و از شکوه‌مندی ياءس‌انگيزش
پرواز ِ شام‌گاهي‌ دُرناها را


پنداری


يک‌سر به‌سوی ماه است.

زنگار خورده باشد و بي‌حاصل


هرچند
از ديرباز
آن چنگ ِ تيزْپاسخ ِ احساس


در قعر ِ جان ِ تو، ــ
پرواز ِ شام‌گاهي دُرناهاو بازگشت ِ بادها
در گور ِ خاطر ِ تو


غباری


از سنگي مي‌روبد،
چيز ِ نهفته‌يي‌ت مي‌آموزد:چيزی که ای‌بسا مي‌دانسته‌ای،
چيزی که


بي‌گمان


به زمان‌های دوردست
مي‌دانسته‌ای .
تولدت مبارک ، هر جا هستی شاد باشی!
شهر_هسته ها، صبح ، کافی نت آلفا، سر_میدون امام ، حنا