یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

در تار يكي،سه لا شده و زانوان در بغل گرفته روي تخت نشسته بود و كلنجار ذهنيش چنان بود كه نفس در سينه حبس كرده بود اما هر قدر كلنجار فكر و خيال بيشتر مي شد با وضوح بيشتري مي‌ديد كه بي ترديد و براستي چيزي را كه فراموش كرده و نكته‌ي به ظاهر كوچكي را در زنده‌‌گي ناديده گرفته بود وآن اينكه مرگ مي رسد و همه چيز تمام مي‌شود و شروع كردن كاري در اين مهلت كوتاه عملي بيهوده است و اين درد درماني ندارد .بله،اين حقيقتي دردناك است اما همين است كه هست.

(آناكارنينا-لئو تولستوي-صفحه441)


همزاد

هیچ نظری موجود نیست: