پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵


معلم با لبخند چيزهاي عجيب از افسانه‌ها ميگويد: اينجا زماني مردمي بودند كه نان برايشان هديه‌ي الهي بود، نه وظيفه‌اي براي دولت، دولت دزدي ميكرد و مردم از خدا طلب بخشش و روزي ميكردند!
بچه‌ها ميخندند....معلم هم.
اينجا مردمي بودند كه خنده را محكوم ميكردند و زنها خود را لاي پارچه ميپيچيدند، اشك و آه ارزش بود و هر روز به بهانه‌ي خون 1400 ساله‌اي بر سروسينه‌ي خود ميزدند!
بچه‌ها ميخندند....معلم هم.
در اينجا عشق پنهاني بود و نفرت عريان، حقيقت را خون ميگفت و عقل منفور بود.
بچه‌ها ساكت ميمانند....معلم هم.
سنجاقكي از روي پنجره پرواز ميكند، زنگ ميخورد، بچه‌ها خسته از حرفهاي معلم به بيرون ميدوند و ميخندند و جيغ ميكشند.
معلم ساكت همچنان در كلاس ميماند.
نام اينجا ايران بود.
nobody

هیچ نظری موجود نیست: